کاش بعضیا همون آدم خوبه برام میموندن.
کاش هیچ وقت حرفی نمیزدن که باعث شه قلبم از قلبشون فاصله بگیره.
بعضی از حسا رو نمیشه توصیف کرد.
همین که مثلا امروز یادم رفت بغلش کنم.
یا مثلا وقتی رفتم اون دو تا رمانو خریدم بعد همینطور که داشتم صفحه هاشو ورق میزدم ، اولین قطره ی بارون از گونم لیز خورد.
دقیقا مثل اولین باری که گفتم:
سلام،هانیه.
مثل اولین باری که تکیه دادم به صندلی قرمز و مخملیِ اون اتوبوسِ کوچیک و داشتم به اون چیزایی که هیچ وقت پاک نمیشن از ذهنم فکر میکردم.
یا به اون اولین باری که نشستم رو اون صندلیِ اوتوبوس صورتیه و دیدم هیشکی نمیخنده.
اون خانمی که پالتوش خَردلی بود داشت با دستاش بازی میکرد.
اون خانمی که بغلم نشسته بود با روسریه سُنتیش تموم مسیرو داشت تایپ میکرد و بعدم همشو پاک کرد و گوشیشو خاموش کرد.
یا اون خانمی که با شالِ آبی خط چشمشو تو یه آینه میدید.
آره همه مشغولن.
مشغولن به درونشون.
فکر کنم چند ماهِ که برای امروز ذوق دارم.
برای چند دقیقه ی بیخودی.
برای چند دقیقه ی مسخره و پوچ.
برای چند دقیقه که تکلیفم مشخص شه.
نمیدونید چقدر ذوق داشتم و دارم البته.
نمیدونم چی پیش میاد.
فقط میدونم وقتی اومدم بیرون باید تو روش وایسم و بگم: آره شایدم نه.
اصلا هر چی تو بگی.
امروز وقتی سوار اون اتوبوس سبزِ شده بودیم و پنجره ها رو تا ته باز کردیم و یگانه داشت با تُنبکِ خونیش اون وسط برامون میزد و همه ریختن وسط اوتوبوس و صداهاشون بینِ آهنگ خوندنا و رقصیدناشون گُم شده بود و بعضیاشون لبِ پنجره حنجرشونو پاره میکردن داشتم فکر میکردم چقدر ثانیه ها مهم شدن.
وقتی هودیِ سبز و آبیمو با شلوارِ ابر و بادیِ گُشادم پوشیدم بهش گفتم چرا تیپ گاو چرونارو زدی دیوونه؟لبخند زد مثل تمام لبخندایی که میزد ولی پیدا نبود.
خوش گذشت.
تک تک ثانیه ها قشنگ بود.
حتی وقتی تو اون سرما داشتیم به خودمون میلرزدیم و بارون میومد.
حتی وقتی با اَطرا رفتیم تو صفِ هات چاکلت وایسادیم بعد وقتی نوبتمون شد زنه زُل زد تو چشمام گفت هات چاکلت تموم شده و یه کاپوچینو تو لیوان ماکیاتو داد دستمون.
یا حتی موقع برگشتن تو همون اتوبوسِ سبز، خنده همه ی صندلیارو پُر کرده بود.
و خب تموم شد با همه ی قشنگیای امروز صبح.
میدونستم اون همه ذوق آخرش هیچی نمیشه.
همه ی استرسا به کنار ولی من دوباره رو همون صندلیای قرمز بدترین ثانیه هایِ عمرمو گذروندم.
یادمه چند ماه پیش گفتم همه چی تموم شد.
دُروغ محض.
امشب حتی وقتی بهش اونو گفتم مغزم کار نمی کرد. وقتی ازش تشکر کردم آمیگدالِ مغزم کار نمی کرد.وقتی رفت کمکش تا چایی بریزه زبونم قفل شده بود.
چقدر زیر اون بارون با اینکه خیس شدم امید داشتم.
من روزایِ زیادیو تلاش کردم که امروزو تجسم کنم و ذوق داشته باشم.
کاش برگردیم عقب.
کاش بچه می موندم.
اگه این نوجوونیه ، من دوستش ندارم.
زیر اون بارون با اینکه از شدت سرما نقطه نقطه ی مغزم درد میکرد اما بخاطر هیچی موندم.
چقدر از این صندلیای قرمز متنفرم.
چقدر از اینکه داره احساساتمو جریحه دار میکنه،متنفرم.
یه هفته ای بود که قول داد بودم امروز جواب قطعیو بدم بهش.
و امروز کنار گلایِ سفید و بارونی که هر لحظه بیشتر میشد گفتم: آره میدونم مردمکِ چشم خیلی مهمه. اما نه.
برای خودم سخته.
سخته بین دوراهیِ مسخره ای که گیر افتادم ، خوشحال باشم.
من تویِ خودم بودم و الان بیشتر از قبل دارم تو خودم فرو میرم.
بی دلیل.
هِی با تو ام ، هیچ وقت بخاطرِ مردمک چشمات و کارایی که کردی نمیبخشمت.
به وقت 00:19، 12 آبان ، تموم شدن همه چیز.
11 آبان با تمام ناراحتیش تا ابد تو قلبم میمونه.
حتی ساعت 12 شبش که از ماشین پیاده شدم و تمام مسیرو زیر بارون بدون توجه به آدما بیشتر قلبمو مچاله کردم.
دیروز وقتی اون گلِ میخکِ بنفشو داد دستم بهم گفت: مطمئن باش حتی اگه ازم متنفر باشی ، من بازم دوست دارم.
خنثی بودم.تا اینکه گفت : میخوام این دفعه اینطوری شروعش کنیم.
وقتی گلِ میخکِ بنفشو از لایِ دستمال سفید برش داشتم گذاشتم روی صفحه ی ۹۸ که بالاش نوشته بود((چطور می شود فهمید همه چیز تغیر کرده))یا حتی اون گلِ سفیدیم که امروز بهم داد رو گذاشتم قسمتِ ((به من نگاه کن)).
همه و همه ی اینا بازم هیچیو بهم نشون نداد.
دوباره دقیقه ها از اول شروع شد.
این پُستِ جدیدی که تو اون کتابخونه دادن بهم واقعا داره بهترین لحظه ها رو رغم میزنه.
دیروز اومده میگه: شغلِ جدیدت مبارک.
میخندم.
تکیه میدم به صندلیِ طبیِ مشکیه زیر پنجره و بهش میگم:داره خسته کننده میشه کم کم.
روی فقسه ی رمانای خارجی دست میکشه و میگه: نه اتفاقا برا تو یکی خوبه ، میشینی اینجا علاوه بر انجام دادن کارات هِی رمان میخونی دیگه.
کلیدو بر میدارم پرت میکنم سمتش و میگم:
فعلا که این سرگیجه ها و تار بودنِ چشامم داره زندگیمو جلو میبره.
تا چشم به هم میزنم شب میشه.
شبم که میشه از بالای این آجر نمای نارنجی به همهجا نگاه میکنم که اگه فقط یه نور کوچیک روشن بود امیدوار بشم که یه قلبی می تپه.
به ماه نگاه میکنم که ببینم امشب چقدر نازک تر شده.
آره همین.
معنی لبخندِ روی صورتای ِ چوبیِ آدما رو نمیفهمم.
دلم میخواد اَهرمِ خاطرات این جهانو بیارم پایین تا تموم شن این خاطران بد و لِجِن مالِ آدما.
سخت ترین حالت ممکنش همینه که بین این همه آدمک چوبی باشی که مزخرف ترین حسا رو به درونت هدیه میکنن.
بعضیاشون تو عالمِ هَپروت خوش میگذرونن.
انگار روحشون یه جایی بین این هفت تا آسمون گُم شده.
بعضیاشونم خنثی ترین آدمکایی هستن که بدون جسم دارن زندگی میکنن.
بعد از اونا می رسیم به اونایی که مغزشون پُر شده از خوندن و خوندن و خوندنِ خزعبلاتی که معلوم نیست از کجا در اومده.
بعضیاشون تو مُتکبر ترین حالت ممکن بُلوف میکنن.
بعدشم که یه سریا این وسط هستن که همین بُلوفاشونم با حرف زدنشون یکی نیست.
یه آدماییم هستن ، تو اوج اینکه تو داری قلبتو میدی بهشون فقط نازک شدن چشماشون نصیبت میشه.
یه چند نفریم این وسط هی دارن راه میرن،اینا همونایین که رَگایِ مغز و قلبشون درست کار نمیکنه.
و حالا من وسط همه ی اینا سرمو تو دستام گرفتم و چشمامو بستم.
کاش این سرفه هایِ رگباری و درد قفسه سینم و بَدن دردم زودتر تموم شه.
به جایی رسیدم که کوییز فردا داره برام کابوس میشه.
انگاری همه و همه ، دست به دست هم دادن تا بیشتر تو خودم فرو برم.
دلم میخواد ، روحِ لعنتیم از این گرفتگی بیرون بیاد و از اون لبخندای کِشدار تحویلم بده.
حسِ اون دختری که بین شلوغیا ، پاهاشو بغل کرده و گوشش به صداهای بقیه اس ، اما ذهنش وصلِ به ناکجا آبادِ زندگیش :>>>>>
دیروز وقتی اون شکلاتای رنگی و کوچولو رو سپردیم به قلب بعضی از آدمای این کُره ی خاکی ، فهمیدم چیزی که میبینیم با چیزی که باید باور کنیم ، زمین تا آسمون فرق داره.
هنوز صدای اون خانمی که با پالتویِ نسکافه ایش و شالِ مشکیش بهمون گفت: خیلیییی دوستون دارم، تو ذهنم پژواک میشه.
ما کجاییم بابا؟
ما کجاییم که میخوایم اینا رو تغییر بدیم؟
ما حتی اون برگه های کوچولو رو هم سپردیم به ذهنِ آدما.
اما به همون اندازه دیدیم چقدر میتونن با رفتارشون خُردت کنن.
خلاصه که جدا از اینا فهمیدم تو نگاه اول نمیتونی بفهمی اون کیه که داره از اعماق وجودش باهات حرف میزنه.
ایستگاه آخرِ مترو ، همونطوری که دستم به میله ی نقره ای رنگ بود داشتم تو درِ شیشه ایِ مترو خودمو میدیدم. همونطوری که با تند رفتن مترو ، تصویرِ منم داشت جابجا میشد به این فکر کردم که چقدر عقبیم از درونِ آدما.
از صبح تا اون ظهر لعنتی دارم افتضاح ترین ثانیه های عمرمو میگذرونم.
خودمو جوری نشون میدم که بهتر از این نمیشه و چقدر ممنونم که باید ذهنمو برای چهار تا کتابِ احمقانه بزرگ کنم.
امروز رو اون آسفالتا که نشسته بودیم داشتم بهش میگفتم : ببین فرض کن الاننشستیم لبه ی جهان، حالا که چی؟ الان مثلا تو میتونی یه حسِ جدید وارد آمیگدالِ مغزم بکنی؟
فقط خندید.
همیشه همینطورهه.
همیشه این نوارای مسخره ، شیارایِ مغزمو مثل موریانه میخورن.
ما شاید خیلی چیزا رو بدونیم، و شاید روزی باورشون کنیم.
ماهِ پیش از بالای این آجر نماهای قرمز داشتم به صورتِ آدما نگاه میکردم که نگاهم افتاد به اون پسری که هودیِ سبز پوشیده و با یه دسته گلِ رز داره میره اونور خیابون.
خندیدم و با خودم گفتم شکست عشقی خورده و طرف گُل رو پرت کرده تو صورتش برای همین ناراحته.
گذشت...
هیچ وقت دیگه اون پسره رو ندیدم.
تا اینکه هفته پیش دیدم یه پسر با هودی زرشکی با یه دسته گلِ رز داره وسط پارک از این و اون خواهش میکنه که ازش گُل بخرن.
یکم که دقت کردم دیدم همون پسر قبلیه بود.
هنوزم بعضی اوقات شبا چند تا گُل رزِ قرمز کف خیابون دراز کشیدن و ماشینا از روشون رد میشن.
شایدم الان نشسته روی لبه ی پیاده رو و خیره شده به گلایِ رزِ قرمز و این سناریو هر روز براش پِلی میشه.
خیلی وقت بود تو یه خیابونای این شهر تنهایی راه نرفته بودم.آخرین بار روز قبل از شروع پاییز بود. انگار پاییز که اومد روزارو طلسم کرد.
برای تکرارِ خاطرات لعنتی ، خودمو رسوندم به اون چهار دیواریِ پر خاطره ی مسخره.
راه رفتم به قصدِ رسیدن به پوچ ترین نقطه ی شهر.
بین نوار کاست هایِ قدیمی خودمو گُم کردم.
بین این دنیا و آدماش فقط سرمو تکیه دادم به شیشه ی یخ زده ی ماشین و با انگشتِ اشارم یخ زدگیِ شیشه ی ماشینو پاک کردم و نگاه کردم به سیاهیِ شب و صدای خاموشِ شهر.
This damn air pollution is turning seconds into dust and I am sitting on my knees and looking at the Nescafe wall in front of me :)
چقدر زود گذشت.
چقدر زود گذشت از اون شبی که یه دقیقه طولانی تر بود.
ثانیه هایی که داره میگذره و من هنوز غرقم تو اتفاقاتِ مزخرفِ سالِ پیش.
میدونم بُلوف میزنم اما دلم میخواد کنده بشم از وابستگی، از خاطرات ، از حسای بد ، از تبدیل کردن ذهنم به یه چهار دیواری که ازش دود بلند میشه.
بیخیال ، امشب باید با دونه های انار ، لبخند بزنیم به عمق پوچ ترین اتفاقایِ ممکن.
امیدوارم یلدای بعدی بازم از بالای این آجر نماهای نارنجی همونطور که دارم به دودکش اون ساختمونِ عجیب و غریب نگاه میکنم،لبخند بزنم برای اینکه فرار کردم از این احساسات مُشوش.
یلداتون مبارک ...🍉:)!
شاید مشکلِ من اینه خیلی زود ، آدما رو باور میکنم.
ولی ایندفعه فرق داره ، دلم نمیخواد یه اتفاق ، دو بار برام پیش بیاد.
پس خودم باشم و خودم ، چیزه بدی نیست ، نه؟