••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت27
بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت...
مریم دستمال کاغذی بهش داد و نگاهش کرد. محمد هم به مریم خیره شده بود.
منم باتعجب نگاهشون میکردم.گفتم:
_چیزی شده؟!!
محمد سرشو انداخت پایین و با بستنی ش بازی میکرد.مریم همونجوری که به محمد نگاه میکرد،گفت:
_چیزی نیست زهراجان.ظاهرا داداشت قراره به همین زودیا بره.
صداش بغض داشت ولی نارضایتی تو صداش نبود.رو به محمد گفتم:
_آره داداش؟!!
محمد گفت:
_تو چی میگی این وسط؟ اصلا برا چی یهو،بی مقدمه همچین سؤالی میپرسی؟
مریم گفت:
_چه اشکالی داره خب.بالاخره که باید میگفتی دیگه.تازه کارتو راحت کرده که.
بعد یه کم مکث گفت:
_کی میخوای بری؟
محمد همونجوری که سرش پایین بود،گفت:
_ده روز دیگه.
با خودم گفتم پس احتمالا با امین باهم میرن... دلم هری ریخت...
نکنه محمد دیگه برنگرده.وای خدا! فکرشم نمیتونم بکنم.
یاد حرفهام به حانیه افتادم.من اونقدر خودخواه هستم که راضی بشم بخاطر من سعادت شهادت نصیب محمد نشه؟
نمیدونم..
شاید هم خودخواه باشم.به چهره ی محمد از پشت سر نگاه میکردم و آروم اشک میریختم.ضحی تا چشمش به من افتاد گفت:
_عمه چرا گریه میکنی؟!
محمد و مریم برگشتن سمت من.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.
محمد به ضحی گفت:
_شاید چون بستنی ش آب شده گریه میکنه.
نگاهی به ظرف بستنی تو دستم کردم،خنده م گرفت.
سرمو آوردم بالا.از توی آینه چشمهای اشکی محمد رو که دیدم خنده م خشک شد.
گاهی به مریم نگاه میکرد و باشرمندگی لبخند میزد.مریم رو نمیدیدم که بفهمم چه حالی داره.
جلوی در خونه نگه داشت...
مامان شام دعوتشون کرده بود.یه نگاهی به مریم کرد،یه نگاهی به من،گفت:
_با این قیافه ها که نمیشه رفت تو،چکار کنیم؟
مریم برگشت سمت من و باخنده گفت:
_به مامان میگیم بستنی زهرا آب شده بود،گریه کرد.ما هم بخاطرش گریه کردیم.
هرسه تامون خندیدیم.
محمد گفت:
_چطوره بگیم زهرا دلش برای گچ دستش تنگ شده؟
بازهم خندیم.
مریم گفت:
_یا بگیم از اینکه از این به بعد مجبوره کارهای خونه رو انجام بده،ناراحته.
بازهم خندیدیم...
همینجوری یکی مریم میگفت،یکی محمد و هی میخندیدیم.
مریم به من گفت:
_تو چرا ساکتی؟ قبلا یکی از این حرفها بهت میگفتیم سریع جواب میدادی.
گفتم:
_احتمالا نمکم تو گچ دستم بوده که تو بیمارستان جا گذاشتم.
بازهم خندیدیم. محمد گفت:
_بسه دیگه.برید پایین.دلم درد گرفت.
میخندیدیم...
ولی هرسه تامون تو دلمون غوغا بود... تو حیاط محمد تو گوشم گفت:
_پیش مامان و بابا به روی خودت نیاری ها.
با تکون سر گفتم باشه.
اون شب با شوخی های محمد گذشت.
هشت روز دیگه هم گذشت.من تمام مدت به فکر رفتن محمد و حال مریم و خودم و حانیه بودم.
شب محمد با یه دسته گل اومد خونه ی ما؛تنها.مامان و بابا با دیدن محمد همه چیزو فهمیدن.
آخه محمد همیشه دو شب قبل از رفتنش با یه دسته گل تنها میومد خونه ی ما و به ما میگفت میخواد بره سوریه...
هربار من اونقدر حالم بد میشد که به مامان وبابام فکر نمیکردم.اون شب هم با اینکه حالم بد بود ولی به مامان و بابام دقت کردم.
بابا که همون موقع چند تا چین افتاد رو صورتش.فکرکنم چند تا دیگه از موهاشم سفید شد.
مامان تا چشمش به محمد و دسته گلش افتاد با حال زار و اشک چشم همونجا روی زمین نشست. ولی نه نارضایتی تو صورتشون بود و نه گله ای.
تازه اون شب فهمیدم چه پدر و مادر صبور و مقاومی دارم.
محمد هم وقتی حال مامان و بابا رو دید به نشانه ی شرمندگی دستی به پیشونیش کشید و بالبخند مثلا عرق شرمشو پاک کرد.
رفت پیش مامان،روی زمین نشست.دستشو بوسید و بالبخند دسته گل رو سمت مامان گرفت و گفت:
_بازهم پسرت دسته گل به آب داده.
مامان هم فقط اشک میریخت و به محمد نگاه میکرد.محمد گل رو روی زمین گذاشت و رفت پیش بابا.بابا به فرش نگاه میکرد.
محمد اول دستشو بوسید و بعد شونه شو.بعد بابغض گفت:
_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم.دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما...
ادامه دارد...
کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾
•┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
•┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت28
_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید.
من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد...
بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید و رفت تو اتاق...
محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت.
چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست.
مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک.
نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم.
جو خیلی سنگین بود.
باید کاری میکردم.میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم.
بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم:
_بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها.
محمد که منتظر فرصت بود،..
سریع بلند شد،لبخندی زد و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم:
_داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری.
محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم:
_آخ جون.
مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم:
_وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟
محمد خندید و گفت:
_راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره.
مثلا اخم کردم.گفت:
_خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم.
مامان لبخند زد.گفتم:
_الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟
مامان بابغض گفت:
_چی باشه؟
-اینکه خواستگار نیاد دیگه.
لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت:
_تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها.
هرسه تامون خندیدیم...
مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت:
_من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن.
دوباره اشک چشمهای مامان جوشید. محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت.
منم دنبالش رفتم توی حیاط...
وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت:
_آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه.
اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم:
_تو نیستی کی حواسش به من باشه؟
لبخند زد و گفت:
_حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل حواسش بهت بود.
مثلا اخم کردم و گفتم:
_برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه.
رفت سمت در و گفت:
_اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی.
خم شدم دمپایی مو در بیارم که رفت بیرون و درو بست...
یهو ته دلم خالی شد...
همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم. چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد.
به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم...
به اسلام که باید حفظ بشه.به حضرت زینب(س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم.
وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود. رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم.
-زهرا! زهرا جان!..دخترم
-جانم
-چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره.
-چشم،بیدارم....ساعت چنده؟
-ده
-ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟
-آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟
-نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
-من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا
-چشم
سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم.
رفتم تو آشپزخونه...
ادامه دارد...
کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾
•┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
•┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک هندوانه ای با تابه قسمت اول🍉🥞
تقدیم شما خوبان💐
┏━━ °•🍃•°━━┓
┗━━ °•🍃•°━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک هندوانه با تابه قسمت سوم🍉🥞
تقدیم شما خوبان💐
┏━━ °•🍃•°━━┓
┗━━ °•🍃•°━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک هندوانه با تابه قسمت دوم🍉🥞
تقدیم شما خوبان💐
┏━━ °•🍃•°━━┓
┗━━ °•🍃•°━━┛
دخترانی که خواستگار ندارند...
از مرحوم آیت الله بهجت رحمة الله علیه سوال کردند برای دخترانی که خواستگار ندارند یا خواستگاری به نتیجه نمیرسد چه توصیه می کنید ایشان فرمودند به مدت پنج هفته شبهای جمعه عبایی بر سر دختر قرار دهند و حدیث کسا را بخوانند انشالله رفع می شود...
حضرت آیت الله بهجت تاکید فراوانی به این امر داشته وبنده بسیار افراد زیادی دیدم که این کار را اجرا کردند و کامل جواب داده فقط دوستان پس از اینکه عبا را بر میدارند شش بار جمله لااله الا الله را تکرار کنند .
📚نشر آثار آیت الله بهجت (ره)
💠حداقل اندازه ریش:
🌷به قدری باشد که عرفاً بگویند ریش دارد، کافی است.
📚امام خامنهای/احکام روابط/مسئله ٣۳۶
#ریش
#حداقل_ریش
#رهبری
#امام_خامنه_ای
37.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
... #عقیله_پروری
... #رجز_حیدری
🔴⚡️نماهنگ چادری که رو سَر خواهرامونه!
🔺کار قشنگ دهه نودی های عزیز در بیت الزهرا سلام الله علیها محل توسل #حاج_قاسم_سلیمانی به حضرت صدیقه طاهره عليها سلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه ماهه مسلمان شدم الحمدلله 😍
تغیرات زندگی دختر اروپایی
از زبان خودش بعد از مسلمان شدن
#یا_علی
#امام_زمان
#فاطمیه
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ⚡️بانوی موفق آمریکایی: با حجاب احساس کردم می توانم دنیا را تغییر بدهم⚡️
🧕تجارب فوق العاده و سخنان بسیار جالب بانوی موفق آمریکایی خانم «ملیکا مک دونالد» (فعال اجتماعی، مدیر، سخنران و هنرمند) که موفقیت خود را مدیون اسلام آوردن و حجابش می داند:
💥حجاب برای من این معنی را داشت که برای حضور مؤثر اجتماعی و نشان دادن خودت باید مغزت را به کار بیندازی و نه این که از جذابیتهای ظاهریت استفاده کنی.
💥پیش از اسلام بود که به من ظلم شد.
💥اسلام کرامتم را به من برگرداند.
💥بانویی که برای خودش احترام قائل است نباید در موقعیتی قرار گیرد که من پیش از اسلام داشتم.
❌ قتلگاهی به نام مترو✋🏻🚄
فرصتی مناسب برای کشف حجاب
فرصتی مناسب برای بی حیایی
نوجوان شما هم از مدرسه تعطیل میشود
وارد این مکان مخرب میشود
و خواه ناخواه تخریب روحی و جنسی
خواهد داشت
حال با خیال راحت در خانه بنشین
و بگذار دشمن بتازد ✋🏻🎙
#مترو
مردم هشیار باشید ...
مصباحالهدیچراغجبههیمقاومت1🚩🏴
⚘گل اشکم شبی وامیشدای کاش همه دردم مداوامیشدای کاش به هرکس قسمتی دادی خدایاشهادت قسمت مامیشدای کاش⚘:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 داستان شب
از_این_ستون_به_آن_ستون_فرج_است
در زمان قدیم جوان بیگناهی به مرگ محکوم شده بود زیرا تمام شواهد و قراین ظاهری بر ارتکاب جرم و جنایت او حکایت میکرد. جوان را به سیاستگاه بردند و به ستونی بستند تا حکم را اجرا کنند. طبق رویه رایج به او پیشنهاد کردند که در این واپسین دقایق عمر خود، اگر تقاضایی داشته باشد در حدود امکان برآورده خواهد شد.
محکوم بیگناه که از همه طرف راه خلاصی را مسدود دید نگاهی به اطراف و جوانب کرد و گفت: «اگر برای شما مانعی نداشته باشد مرا به آن ستون مقابل ببندید.»
درخواستش را اجابت کردند و گفتند: «آیا تقاضای دیگری نداری؟»
جوان بیگناه پس از لختی سکوت و تأمل جواب داد: «میدانم که زحمت شما زیاد میشود ولی میل دارم مرا از این ستون باز کنید و به ستون دیگر ببندید.»
مأموران اجرای حکم که تاکنون تقاضایی به این شکل و صورت ندیده و نشنیده بودند از طرز و نحوه درخواست جوان محکوم دچار حیرت شده و پرسیدند: «انتقال از ستونی به ستون دیگر جز آنکه اجرای حکم را چند دقیقه به تأخیر اندازد چه نفعی به حال تو دارد؟»
محکوم بیگناه که هنوز بارقه امید در چشمانش میدرخشید سر بلند کرد و گفت: «دنیا را چه دیدی؟ از این ستون به آن ستون فرج است!»
مأموران برای انجام آخرین درخواستش دست به کار شدند که از دور فریادی به گوش رسید که: «دست نگهدارید، دست نگهدارید، قاتل دستگیر شد.» و به این ترتیب جوان بیگناه از مرگ حتمی نجات یافت.
بشر به به امید زنده است و در سایه آن هر ناملایمی را تحمل می کند. نور امید و خوشبینی در همه جا میدرخشد و آوای دلانگیز آن در تمام گوشها طنینانداز است. مأیوس نشوید و به زندگی امیدوار باشید.
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
📸 این آقا پدرِ بمب گذار بانک سامان اهواز است!
🔹️ تصویری که میبینید مربوط به تجمع اخیر در لندن است.فردی که در تصویر مشاهده میکنید پدر عامل اصلی بمب گذاری بانک سامان اهواز، علی عفراوی میباشد.
🔹️ او هم آمده پرچم میچرخاند تا آقا پسرها و خانم دخترها دوشادوش دیگر تجزیه طلبها هر چه در توان دارند به کار بگیرند برای محقق کردن اهداف !!
راستی اهداف چیست که بابای یک بمب گذار تا این حد به محقق شدنش امید دارد و در آرزوی آن است؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زندگی زیباست اما شهادت زیباتر
شهید امیر میرداد
❌قابل توجه زنان و بانوان محترمه و با شخصیت و پاکدامن؛
مسی یه عمر زحمت کشید
تا تونست بزرگترین جایزه فوتبال
در جهان رو متعلق به خودش کنه...
یه زن با ظاهری ساده
که از نظر زنان غربزده ایرانی "امّل" محسوب میشه
با ۴ تا بچه قد و نیم قد اومد تو زمین مدال طلاش
و جام بهترین بازیکن جهان رو از دستش گرفتن
فرداش هم هر چی هدیه نقدی بیاد تو حسابش
رو تقدیم این خانم میکنه...
برای تصاحب یک مرد لازم نیست "عروسک" باشید،
کافیست "زن" باشید تا مرد همه دنیایش را به پایتان بریزد! نه عروسک خیمه شب بازی و کالایی برای بهره وری مردان ⁉️
🧔🧕ایشون آقای امیر کلباسی، دکتری کامپیوتر و عضو هیئت علمی دانشگاه هستن که به همراه همسرشون زهرا سادات شیخ الاسلام کارشناس ارشد حقوق، بعد از گذروندن دوران تحصلیشون در کانادا برای خدمترسانی به مردم کشورشون به ایران برگشتند، وطن دوستی اینجوریه دوستان!
فــــــاطِـــــــمــــــــه ثابِت
✍ماشالله به این زوج نخبه و فهمیده!
هم تحصیل کردن، هم زود ازدواج کردن و چندین بچه دارند و هم برای خدمت به کشور برگشتن، خداوند بحق حضرت زهرا سلاماللهعلیها حفظشون کنه و عاقبت بخیر بشن🤲
#یا_علی
#امام_زمان
#فاطمیه
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 عروس ودامادکارت دعوت فرستادن برای امام رضا(ع) ودعوتش کردن به عروسیشون،حالاببینیدامام رضابراشون چی کارکرده!
این کلیپ حال دلم رو دگرگون کرد
🌴احادیث معصومین علیهم السلام
✅عَنْ طَاوُسِ بْنِ اَلْیَمانِ قَالَ:
سَمِعْتُ عَلِیَّ بْنَ اَلْحُسَیْنِ عَلَیْهِما السَّلاَمُ
یَقُولُ:عَلاَمَاتُ اَلْمُؤْمِنِ خَمْسٌ قُلْتُ:
وَ مَا هُنَّ یاابْنَ رَسُولِ اَللَّهِ،قَالَ: اَلْوَرَعُ فِی اَلْخَلْوَةِ وَ اَلصَّدَقَةُ فِی اَلْقِلَّةِوَ اَلصَّبْرُ عِنْدَ اَلْمُصِیبَةِوالحِلْمُ عنـد الغضـبِ، و الصِّدقُ عند الخوفِ.[الخصال،ج۱، ص۲۶۹]
❇️ترجمه: طاووس بن یمان گوید: از "امام"علی بن الحسین"ع" شنیدم که می فرمود: نشانه هاى مؤمن پنج چیز است، پرسیدم، ای فرزند رسول خدا"ص"، آنهاچیستند؟
فرمود: پارسايى در خلوت.
صدقه دادن در تنگدستى.
شكيبايى در برابر مصيبت.
بردبارى در حال خشم.
و راست گويى هنگام ترس.
***
🌏تهیه وتنظیم وترجمه:
مجتمع اهل البیت علیهم السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لـــــطفا
گول فضای مجازی و تصاویر د فیلمها رو نخورید...
کافیه این ۳۹ ثانیه رو ببینید...
🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ پاسخ به چند شبهه پیرامون حضرت زهرا در کمتر از چهار دقیقه
📛 شبهه 📛
1️⃣ اگه بپذیریم حضرت زهرا مورد حمله قرار گرفتند و امیر المومنین سکوت کردند پس شجاعت امیرالمومنین چی میشه؟
2️⃣ اصلا اون زمان درب چوبی نبوده پس چطور میگید درب رو آتش زدند ؟
3️⃣ اصلا چه سندی برای هجوم به خانه حضرت هست؟
✅ پاسخ تمام این شبهات بصورت خلاصه در کلیپ بالا👆
⚠️ اما سوال ما: اگه بین #حضرت_زهرا و اونها مشکلی نبود چرا بیبی شبانه دفن شدند؟ چرا قبرشون مخفیه؟😔
#یافاطمه🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻🏴
┄┅═══❉🖤🖤❉═══┅┄
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
➖➖➖➖➖➖➖➖➖#یافاطمه🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻🏴
ـ ـ ـ٭ـــ٭ـــ٭ــــــــ🖤🥀ــــــــ٭ـــ٭ـــ٭ـ ـ ـ
🥀⃟•°➩
✍کپی مطالب باذکر صلوات به نیت سلامتے و تعجیل در فرج مولے جایز است✔️
╭═━⊰🥀🍂🖤⊱━═╮