eitaa logo
•|مِتانویا|•
210 دنبال‌کننده
907 عکس
728 ویدیو
3 فایل
|بِسمِ الله الرَحمنِ الرَحیم| مِتانویا یعنی توبه :)🌱 . . . به معنی کسیه که مسیر ذهن،قلب و زندگی شما رو تغییر میده و مثل یه نور توی تاریکی زندگیتون پیدا شده...!🌻♥️ کپی با ذکر صلوات حلاله مومن...🤝🏻 🗨ناشناسمون https://daigo.ir/secret/2762438845
مشاهده در ایتا
دانلود
enc_17128361172047637902909.mp3
5.25M
وقتی که تلقین میخونن و شونه هامم تکون میدن به یادتم... :)))❤️‍🩹 روزایی که پیشم بودی و نفهمیدم به یادتم...🥺 🪐 🔊 @Metaanoia
میگفت‌: نمیتونم‌توضیح‌بدم‌چمه، فقط‌اگه‌حرم‌برم‌خوب‌میشم...💔🥀 + چقدرحق‌گفت((: @Metaanoia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|مِتانویا|•
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح ✍قسمت ۳۵ و ۳۶ _ نمیدونم پسر خواهرتون چی گفتن به ش
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت۳۷ و ۳۸ در لحظه برمیگردد و با اخم مستقیم نگاهم میکند . اولین بار است که اینگونه مستقیم به چشمانم نگاه میکند. با اخم های درهم میگوید: _ یعنی چی؟ کمی هول میشوم نه تا به حال اینگونه به من اخم کرده نه اینگونه مستقیم نگاهم کرده.. خودم را جمع میکنم و میگویم؛ + من فکرامو کردم اینجا کار نمیکنم اما چند وقت یه بار به سکینه خانم سر میزنم و برای دیدنش میام .... یه قدم جلوتر می آید : _ جایی کار پیدا کردین؟ + نه ، اما دیگه نمیخام این جا هم بمونم.. _ میشه بپرسم چرا ؟ آب دهنم را قورت میدهم و میگویم : + به خودم مربوطه پله ها را پایین می آیم و همین که میخواهم از کنارش عبور کنم ،گوشه ایی از چادرم گیر میکند ..برمیگردم تا ببینم چادرم به کجا گیر کرده و آزادش کنم.. که میبینم در محاصره ی دستان اوست چادر را رها میکند و سرش را پایین میگیرد _ نمی تونم بزارم برین... من .... آب دهنش را قورت میدهد.. چشمانش را باز و بسته می کند صورتش سرخ میشود.. با گام هایی از پله ها دور میشود و به سمت در میرود ... دستش را روی دستگیره در میگذارد و میگوید : _ هر طور خودتون صلاح می دونید..ولی بودنتون تو این عمارت انگیزه یه نفر برای زندگی بود ... . در را باز میکند و به سرعت میرود.... او میرود. روی پله ی آخر مینشینم او چه گفت..؟ در حیاط عمارت با صدایی باز میشود و بعد محکم بسته میشود شاید چیزی جاگذاشته بی هوا دستم به روسری و چادرم میرود و یه نفس عمیق میکشم صدای پا می آید و بعد هم در چارچوب در قامت سیمین خانم آشکار میشود ... _سلام به نشانه ی ادب از جا برمیخیزم و سلام میدهم. + سلام _امیر ارشیا خونه اس؟ + خیر. _آهان . بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد ، میگوید: _راستی تو چرا اینجا نشستی ؟ + هیچی. اومدم به سکینه خانم سر بزنم , دیگه دارم میرم. _ آهان ، باشه خداحافظ. بی توجه میرود. اصلا نپرسید که چرا نمی‌مانم..کفش هایم را به پا می کنم. . . . . ☆☆یک هفته بعد ....☆☆ حیاط را آب و جارو میکنم و به گلها و درخت باغچه آب میدهم این کار را خیلی دوست دارم روی صندلی چوبی حیاط مینشینم درست همانجایی که او نشسته بود از آن روز که ان حرف ها را از زبانش شنیدم دیگر ماندن و کار کردن در ان محیط را نمی پسندیدم و میدانم به صلاح هیچ کداممان نبود که انجا دوباره مشغول به کار شوم. در کاری نیمه وقت به عنوان منشی در دفتر وکالت استخدام شدم و مادر هم خیاطی میکند حقوق مان کفاف زندگی را میدهد خدارا شکر امروز مادر از مسجد که آمد گفت: _حاج اقا سماوات امام جماعت مسجد بعد از نماز به کناری صدام کرد و با مقدمه چینی گفت شخصی برای امر خیر به منزل شما میاد . پسر خیلی خوبیه من تاییدش میکنم شرایط هر دوشون خیلی شبیه به هم بود. به همین علت گفتم در جریان باشید ان شاءالله که خیره هر کمکی هم بود بنده در خدمتم .. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۳۹ و ۴۰ اگر به من باشد دوست ندارم پای خواستگار به خانه باز شود با این شرایطی که مادر دارد نمیتوانم او را تنها بزارم و به زندگی خودم فکر کنم مادر میگوید باید سر و سامون بگیری.. اما هر که بیاید برایش شروطم را میگذارم که از مادر جدا بشوم خدا نکند اگر مرا بخواهد باید قبول کند که مادرم هم باید کنارم باشد تسبیح را از تو جیبم درمی‌آورم رفتم تسبیحی شبیه تسبیح او خریدم. زیباست نمیدانم دوستش دارم یانه خدایا میدانی اهل گناه نیستم دوست داشتم امشب او می آمد.... نمیدانم چرا یهو اینطور شدم خدایاااااااا حلال اش را نصیبم کن .... لعنت به شیطان اگر بخواهم کاری بکنم فکری بکنم که نارضایتی تو باشد خدایا هرچی شما صلاح میدانی حقیرتر و گنه کارم تنهایم نگذار خدایا مهره های تسبیح را جابه جا می کنم و با ذکر یافتاح آرام میگیرم....یا فتاح یا فتاح یا فتاح فتاح . . . . . . زنگ در به صدا درمی‌آید کمی استرس دارم مادر میرود و در را باز میکند صدای احوالپرسی به گوش میرسد.... کمی که میگذرد مادر صدایم میکند چایی ها را درون فنجان میریزم چادرم را مرتب میکنم و چایی به دست به راه می‌افتم . نگاهم به قامت اش می افتد تعجب میکنم.. مادر چشم و ابرو می آید که چایی ها را بگیرم. متعجب کاری را که مادر گفت را انجام میدهم و یادم میرود سلام دهم.. نگاهش پایین است و سرخ شده است چایی را برمیدارد و تشکر میکند... کنار مادر مینشینم و به فرش چشم میدوزم - رمیصا جون خوبی؟ +ممنون. -دیگه گفتی زود به زود به ما سر میزنی ، نیومدی دیگه خودمون اومدیم.. با صدا میخندد. و مادر هم با سخن سکینه خانم لبخند میرند و می گوید ؛ -خوش اومدین. چشمم به فرش است و او نیز گل های فرش را نگاه میکند مادر و سکینه خانم صحبت شان گل کرده و باهم تعریف میکنند... امروز در ذهنم گفتم که دوست دارم او به خواستگاری بیاید نمیدانستم همان میشود.... خدایا شکرت که صدایم را میشنوی کمکم کن بنده ی خوبی در درگاهت باشم ... ارام به سکینه خانم میگوید: -مادرجان سکینه خانم از مادر چشم میگیرد و رو به او میگوید: _بله من و من میکند و میگوید: -میشه بریم سر مباحث اصلی سکینه خانم میخندد و میگوید _باشه عزیزم رو به مادر میگوید : _ والا از روزی که رمیصاجان رو دیدم به خاطر مهربونی هاش ، متانت و وقارش خیلی ازش خوشم اومد و مهرش به دلم نشست، اما نمیدونستم دل این پسر هم رفته.. سکینه خانم خندد و امیر ارشیا سرخ میشود و دستی به صورتش میکشد. چایی ام را برمیدارم و دستانم را دور فنجان میگیرم عکس چادرم توی فنجان افتاده است چایی را آهسته میخورم مادر میگوید: - والا سکینه خانم زمان ما نمیزاشتن داماد رو بیینیم که حداقل ببینیم چه شکلیه تو زندگی هم مجبور بودیم با همه چیزش بسازیم اما الان باید خودشون پسند کنن و به دل هم بشینن.. سکینه خانم درحالیکه فنجان اش را پایین می آورد میگوید: _ آره .خودشون باید برن باهم حرف بزنن سنگ هاشون رو وا بکنن... چشمکی حواله ی مادر میکند و میگوید: _ منو شما هم با هم گپ میزنیم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🌹 دومین روز از اردیبهشت ماهِ سال ۱۳۹۵ بود که من برای اعتکاف به مسجد جامع سمنان رفتم و عباس در همان روز برای حضور در جبهه مقاومت به سوریه رفت. خبر تشییع پیکر شهید محمد حسین حمزه، حال و هوای روز اول اعتکاف را تغییر داد. بعضی ها دوست داشتند که پیکر شهید مدافع حرم را تا آرامگاه تشییع کنند. اجازه داده شد که برای شرکت در مراسم تشییع از مسجد خارج شویم. خودم را به میدان امام رساندم و با جمعیتی که پیکر مطهر شهید را همراهی میکردند، همراه شدم. همین طور گام برمی داشتم، لحظه ای احساس کردم که پیکر عباس را تشییع میکنیم...این تصویر مدام در ذهنم قوت می گرفت. چشم هایم را بستم و باز کردم . آنقدر این تصور در ذهنم قدرت گرفته بود که با دست به صورتم زدم تا ببینم خوابم یا بیدار! بیدار بودم اما آن لحظه همان احساس را داشتم. تلاش میکردم که آشوب ذهنم را آرام کنم و به خودم بقبولانم که پیکرِ در تابوت ، پیکر عباس نیست، اما نمی‌شد! به خودم میگفتم عباس تازه امروز به سوریه اعزام شده، نکند شهید شود... گذشت... صفحات تقویم، ۵۰ بار ورق خوردند تا عباس برگردد. پنجاه روز بعد از تشییع پیکر شهید حمزه، حالا این عباس بود که روی دست مردم به سوی بهشت میرفت...😔💔 برگرفته‌ازکتاب"لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت" @Metaanoia
کارام خیلی عقب موندن🙄🤣 @Metaanoia
‹🕌✨› با ظهور و جلوه‌ی نور رضا آسمان‌ها نور افشانی شده نِی فقط روشن ز رویش شد زمین کهکشان‌ها هم چراغانی شده بازهم، هم‌نام حیدر آمده آمده از راه جانِ مصطفی ‹🕌✨› ↫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️وقتی حجاب را بفهمی حاضر نیستی در سخت ترین شرایط هم از آن دست بکشی، حاضری بمیری ولی حجابت نره!! ⭕️این زن ترکیه‌ای بعد از ۲۸ ساعت که زیر آوار بود، تا وقتی بهش حجاب نرسوندن از زیر آورها بیرون نیومد...😥 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹@Metaanoia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما اهل اینجا نیستیم..🌱 ما اهل جایی دیگ هستیم باید برای اونجا ما خیلی تلاش کنیم💔 شهید‌🕊 🌹@Metaanoia
33.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میخوام‌بیخیال‌دنیابشم،میخوام بندگی کنم با تو...!!❤️‍🩹 🌿 @Metaanoia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|مِتانویا|•
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح ✍قسمت ۳۹ و ۴۰ اگر به من باشد دوست ندارم پای خواس
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۴۱ و ۴۲ قدم زنان وارد حیاط میشویم.. هرکدام در گوشه‌ایی از صندلی مینشینیم سکوت کرده نمیدانم به چه می اندیشد.. با اینکه دلم با دلش همراه است اما چشم هایم را میبندم و درپوشی روی دلم میگذارم...محکم میگویم: _نمیخواهید شروع کنید؟ آرام میگوید : - شما اول بفرمایید. جدی میگویم: -باشه من شروع میکنم. لبخندی میزند و میگوید : _ بله خواهش میکنم . بفرمایید.. محکم میگویم : _ من به شما حسی ندارم... مثل برق گرفته ها در لحظه سرش به سمتم برمیگردد و متعجب نگاهم میکند. زیر نگاهش آب میشوم.و عرق میکنم.. منتظر نگاهم میکند…جوابی برایش ندارم.. با صدای مردانه اش میگوید : _ میشه جمله تون رو یکبار دیگه تکرار کنید ؟ سرم را پایین می اندازم.نفس عمیقی میکشد میدانم الان ابروهایش در هم است میگوید : _متوجه ی منظورتون نمیشم. شما هیچ احساسی نسبت به من ندارین؟ سکوت میکنم. خدایا به من توان بده بتوانم صحبت کنم... چشمانم را میبندم در دلم "یا فتاح" میگویم آب دهانم را قورت میدم و با اعتماد به نفس و محکم شروع میکنم : _من نه تنها به شما حسی ندارم بلکه به هیچ مرد مذکر دیگه ایی هم حسی ندارم من از وقتی پدرم فوت شد احساسم هم با پدرم خاک کردم که مبادا روزی به خاطر نداشتن تکیه گاه برای مذکری بلرزه . و یادم بره که تمام سالهای عمرم بعد از پدر و مادرم برام زندگی اش رو گذاشته مبادا یادم بره و تنهاش بزارم . بعد هم که میدونید با کشته شدن برادرم، مادرم ضربه ی روحی شدیدی خورد هنوز هم که قاتل شناسایی نشده و هر آن ممکنه مادرم رو خطر تهدید کنه . از طرفی سوئیت هم دست حمیدِ و خودتون در جریان هستید که آدم درستی نیست و خودش یکی از کسانیه که من فکر میکنم در قتل برادرم دست داشته و بی تقصیر نبوده ! ایلیا هم که میشناسین اش پسرخاله ایی که از بچگی خودش رو داماد مامان میدونسته و اون روز هم که تا تشییع شهید ما رو تعقیب کرده بود صحبت هایی با مامان کرده بود که خیلی دید مامان رو نسبت به شما تغییر داده ..... با همه ی این تفاسیر و تمام دغدغه ها و مشکلات زندگی من که تمومی نداره .... الان بدهکارهای برادرم ما رو پیدا کردن و پولشون رو میخوان !! من نه ثروت آنچنانی دارم نه خانواده ی با اصالتی مثل شما ..... چطور میخواین با این همه موضوع کنار بیاین . من نمیخوام کسی دیگه ایی رو وارد این زندگی ایی بکنم که هر روزش یه مشکلی هست‌ من نمیخوام کسی از روی ترحم باهام زندگی کنه ... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۴۳ و ۴۴ سکوت کرده سرش پایین است و نگاهش به گل های کنار حوض .. کاش میدانست چقدر قلبم آرامش او را میخواهد .... اما نمیخواهم به خاطر دلم سستی کنم که فردا روزی مجبور شوم از او کنایه بشنوم یا آرامش زندگی رویایی که اون میخواهد نتوانم برایش مهیا کنم... نفس عمیقی میکشم تا این اشک هایی که درون چشمم حلقه زده رسوایم نکند ... نگاهی به آسمان میکنم و چشمان را یکبار باز و بسته میکنم ....روبه او به آرامی میگویم : _لازم نیست الان فکر کنید تا پاسخم رو بدید به حرف هایی که زدم فکر کنید و بعداً جواب بدید .. فوری به سمتم برمیگردد و میگوید : _نه لازم به فکر کردن نیست من فکرهامو کردم که الان اینجا نشستم روبه‌روی شما در منزل شما . همه این چیزهایی هم که گفتین من بعضی هاشو در کنار شما شاهد بودم و با هیچ کدوم از مسائل هم مشکلی ندارم.. شمرده ، شمرده شروع میکند: _ از اوضاع زندگی من تا حدودی باخبر هستین... پدرم عضو فدرال و خارج از کشوره . مادرم سیمین اینجا زندگی میکنه و گاهی هم میاد پیش مادرجون که قبلا دیدینشون . بنده هم طلبه هستم الحمدالله از بچگی مشکل مالی نداشتیم از نوجوانی هم خودم کار کردم که متکی به ثروت خاندان پدرم نباشم . من میدونم نمیتونید خودخواهانه ازدواج کنید و مادرتون رو تنها بزارید . من با اینکه مادرتون در کنار شما باشه مشکلی ندارم.. موضوع دیگه ایی هست که بخواین مطرح کنید؟ + من نمیخام زیر منت همسرم باشم برای همین خودم میخام برم سر کار و هزینه‌های زندگی مادرم رو بدم .. _من توانشو دارم که هزینه های زندگی مادر رو بدم هیچ منتی هم نیست هر کمکی باشه من مادرتون و شما رو حمایت می کنم.. بعد از گذشت اندک زمانی میپرسم : _سیمین خانم میدونن اومدین خواستگاری من ؟ _میدونن امروز قرار بود بریم خواستگاری اما خواستگاری شما.....نه +به نظرتون لازم نیست سیمین خانم بدونن؟ _چرا به هرحال مادره اما نظرش برام اولویت نداره یعنی اونقدری که من تو کارهام نظر مادرجون رو میپرسم نظر مادر رو نمیپرسم . خیلی چیزهایی که مادر قبول داره و اونها رو ارزش میدونه من قبول ندارم .. سطح فکری من با مادر با هم فرق داره +من نمیخام و دوست ندارم دائم با مادر شما درگیر باشم ! _بله درستش هم همینه. چشم من با مادر حتما در جریان میزارم.. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاشو بیا اینجا ببین چه خبره؟! اگه دنبال واسه معشوقت می‌گردی و دنبال دلبری کردنی و توصیف ویژگی هاش بیا اینجا مطالب از کتاب و اینام داریم بعضی وقتا ولی بیا یه سر بزن اگه خوشت نیومد لف بده؛) یه چیزی میزاریم که تو دوست داشته باشی🌚🌱 @tan_afos @tan_afos @tan_afos
بیا ببین چه اشعار تک بیتی خفنییی اینجا پیدا میشه 😍 http://eitaa.com/joinchat/15204766C3139be4ab2 پاشو بیا الان پاک میشه‌هااااا🙊😱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 حق‌الناس‌هایی که توان جبرانش رو نداریم، یا حق‌الناس‌هایی که به گردن‌مون هستند و ازشون بی‌خبریم رو چطور جبران کنیم؟😥 🌱 @Metaanoia
هدایت شده از افـ زِد ڪُمیـلღ
شرمنده اگر دعای من کار نکرد آنجور که باید دلم اصرار نکرد عجل لولیک الفرج گفت لبم اما دل من درست رفتار نکرد..!:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|مِتانویا|•
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح ✍قسمت ۴۳ و ۴۴ سکوت کرده سرش پایین است و نگاهش به
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۴۵ و ۴۶ _خب مشکل بعدی .. از این لحن اش خنده ام میگیرد . _بله اذیت کردن من بیچاره خنده هم داره.. خودم را جمع میکنم و میگویم : + برای چی به حاج آقای مسجد گفتین؟ _ راستش نمیدونستم چطور با شما و مادرتون در میون بزارم . با توجه به حرفهایی که قبلا پیش اومد مادرتون اجازه بدن بیایم دیگه رفتم پیش ایشون و با اون بنده خدا در میون گذاشتم . ایشون هم تایید کردن و زحمت کشیدن خودشون با مادرتون در میون گذاشتن.. +عجب. سکوتی حاکم میشود.. + فکر میکنم برای جلسه ی اول کافی باشه بهتره زمان بدیم فکر کنیم. از جا برمیخیزم و ارام میگویم: _ البته فکر نکنم سیمین خانم موافق باشن.... از جا برمیخیزد نفس عمیقی میکشد و میگوید : _ خیره ان شاءالله پشت سرم با فاصله راه می آید . کنار درب ورودی تعارف میکنم : _بفرمایید _خانم ها مقدم ترن... بفرمایید وارد خانه میشویم . مادر با نگرانی لبخندی تحویل مان میدهد نگرانی از آینده ی من نگرانی از زندگی تنها دختری که با بار مسئولیت های فراوان و نبود همسرش به دوش کشیده و حالا این دختر بزرگ شده اما این مادر است که همچنان نگران تک دخترش است.... اما چهره ی سکینه بانو سراسر خوشحالی و شادی است ... میدانم بعد مدتهاست که چهره اش میخندد ... از روز اولی که دیدمش چهره اش خندان تر شده و روحیه اش خیلی بهتر شده خداروشکر اگر من مسبب این روحیه اش هستم سکینه بانو سکوت را میشکند با چشمکی که حواله ام میکند میگوید : _عروسم شیرینی رو بخوریم یا نه ؟ مادر به آرامی میگوید : _پاشو شیرینی رو تعارف کن .. از وقتی وارد خانه شدیم امیر اشیا سرش پایین است و لبخندی گوشه ی لبش جا خوش کرده شیرینی را تعارف میکنم هر دو بر میدارند و بعد از دقایقی امیر اشیا برمیخیزد و سکینه بانو هم به همراهش قصد رفتن میکنند .... امیر ارشیا کنار درب میگوید : _حاج خانم زحمت نکشید خودمون میریم دست شما درد نکنه ببخشید زحمت دادیم و روبه من میگوید : _خداحافظ شما به خداحافظی بسنده میکنم و با سکینه بانو دست میدهم و خداحافظی میکنم مادر تا جلوی در حیاط همراهی شان میکنند و من می مانم و یک دنیا فکر و خیال ..... نسبت به آینده اما ته دلم خوشحالم از او از اویی که باعث آرامشم چادرم و دوستی ام با شهدا شد .... نمیدانم زود است یا نه اما اعتراف میکنم که ......... دوستش دارم..... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۴۷ و ۴۸ چند روزی گذشته خبری از او نیست. دلم بی تاب است وچه بد است بی خبری.. دلم میگوید: خب دختر تو که دلت باهاشه چرا انقدر ناز میزاری !! عقلم میگوید : نه تو ناز نکردی بلکه به دور از احساسات رو مطرح کردی با ذکر یا فتاح به صحبت هر دو پایان میدهم و مشغول آب دادن به باغچه میشوم این کار را خیلی دوست دارم همیشه وقتی ذهنم مشغول می شود این کار جزء کارهایی است که آرامم میکند.... حیاط را جارو میکنم که در باز میشود حمید وارد حیاط میشود . بدون توجه به او دوباره مشغول کار میشوم . چه خوب که چادرم را سرم کرده بودم .. او در را می بندد و با نگاهی به من وارد سوئیت اش میشود کاش برادرم آنجا را به حمید نداده بود اصلا حس خوبی نسبت به او ندارم ... مادر از داخل صدایم میکند +رمیصا مامان بیا تو خسته شدی دختر ... حیاط تمیز شده به مقصد خانه پا تند میکنم از پله بالا میروم و وارد خانه میشوم ... _من اومدم +بیا بیا یه چیزی بخور داری میری سرکار پس نیفتی دختر _چشم . . . لباس هایم را میپوشم و چادرم هم با ذکر صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها سرم میکنم چقدر از وقتی چادر میپوشم آرامش بیشتری دارم . خدایا شکرت . کار جدیدی پیدا کردم یه هفته ایی میشود که مشغول به کار شدم به عنوان منشی در دفتر وکالت آقای صولتی که وکیل حاذقه... نفس عمیق می کشم و زمزمه میکنم: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم از خانه بیرون می آیم و سمت دفتر وکالت به راه می افتم کار نسبتاً خوبی است... وارد دفتر میشوم و جلسه های امروز را بررسی میکنم .. صدای قدم هایی به گوشم میرسد که هر لحظه نزدیک می شود.. زنی که پاشنه بلند پوشیده و از آسانسور تا جلوی میز من پاهایش را بر زمین میکوبد‌‌.. سرم را بالا میگیرم تا او را ببینم‌ : _ سلام با من و من جواب سلامش را میدهم. +س..سلام توقع نداشتم او را اینجا ببینم از کجا مرا ، اینجا را پیدا کرده.... _ خوبی؟ با لحن بدی حالم را میپرسد. + ممنون _میبینم که پاتو از گلیمت دراز تر کردی؟؟ با چشمان متعجب نگاهش میکنم.. صدایش را بلندتر میکند : _ دختر من این راه هایی که میخای بری رو رفتم این کارهایی که میخوای بکنی رو فوت آبم.... +چی؟ _الکی نشون نده که از هیچی خبر نداری دختره ی چشم سفید . برو این بازی ها رو سر کسی در بیار که بلد نباشه نه من که خودم اینکاره ام.. +سیمین خانم احترام تون رو نگه دارید! صدایش را بلند میکند : _ نگه ندارم میخای چیکار بکنی هااااا.. با برنامه ی قبلی اومدی تو خونه ی ما الان هم میگی احترام نگه دارم؟ + سیمین خانم مگه من چیکار کردم میشه بگین خودمم بدونم _ هر غلطی کردی دیگه کردی.از الان به بعد پاتو از زندگی من و پسرم میکشی بیرون فکرکردی نمیدونم نشستی زیر پاش میخای مال اش رو بکشی بالا... اعصابم را با حرف هایش به بازی گرفته الان است که .... استغفرالله... آقای صولتی وارد دفتر میشود و سلام میکند. از روی صندلی برمیخیزم و سلام میکنم... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی حضور تو نداریم دلخوشی:))