674.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از استادی پرسیدند:
🌸🍂
آیا قلبی که شکسته باز هم
میتواند عاشق شود؟
استاد گفت: بله میتواند!!
پرسیدند: آیا شما تاکنون
از لیوان شکسته آب خورده اید؟
استاد پاسخ داد:
آیا شما بخاطر لیوان شکسته
از آب خوردن دست کشیده اید ...؟!🌸🍂
(شَهْرٌ رَمَضانَ الّذی اُنزِلَ فیهِ الْقُرآنُ)
ا࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐ا
#مـــاه_خــــدا
مژده یاران! که ز رَه، مـاهِ خـــدا آمده است
ماهِ دلدادگــی و مِهـــر و وفـــــا آمده است
مـــاهِ صـیقـــــل زدن روح و دل زنگــــــاری
مـــاهِ تسبـیح و منــاجــات و مَـهِ بیــــداری
مـــاهِ تنـــزیــل کتـــاب احـــدیـت ، قـــــرآن
مـــاهِ جــاری شـدن رحمـت و مــاهِ غفـــران
رمضان، مـاه ضـیافت به سرِ سفرهی مهـــر
که در آن عشق خــدا میبَردت تا به سپهــر
عشق یعنی : ملکــوتی شــدنِ یک دلِ پــاک
آنکه از بنــدگی محض زند سجده به خــاک
دارم امّیــــد در ایـن مـــاهِ بـــدون همـتــــا
عـاری از معصیت و مفسـده و ریب و ریــا
غــــرق بحــــر کــــرم لایتـــناهــی گــردیــم
بهـــرهور ، از گهــــر فیض ِ الهـــی گــردیــم
توشــه گیــریــم ازیــن مـــاه بـــرای فــــردا
تـا کـه شرمنــده نگـردیم بــه درگــاهِ خـــدا
ایخوش آنکو که به این ماه ، مشَرّف گردد
وآنگهـی نــزد خـــدا در شرف، اشرف گردد
من کـه بیمــــارم و نـــالایــق ایـن مهمـــانی
گرچـه هستم بخــدا شــايــق ایـن مهمـــانی
چه کنم سَلبِ سعــادت شده افسوس از من
دارم امّیــــد بــه درگــــاه خــــدای ذوالمــن
که نصیـبم کند از جــــام عطــایش نـوشـم
گرچه یک عمر بـوَد کـز کـرمـش مدهـوشـم
درِ میخـــانه گشـودهست چو مــاهِ رمضــان
(ساقی) از بادهی این ماه، به ما هم بچشان
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1384
#شمس_ساقی
التماس دعا
13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞نماهنگ|🤲الهم رب شهر رمضان
🌙همخوانی دعای هر روز ماه مبارک رمضان
🌀اجرا:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
🔅آهنگساز،تنظیم کننده و تدوينگر:
🔸سجاد اسحاقیان
🚧تهیه شده در:
🎙استودیو قرآنی تسنیم
🕌تصویر برداری شده در حرم مطهر حضرت زینب(س)،خواهر امام رضا علیه السلام
📺
•|مِتانویا|•
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حرمت_عشق 💞 قسمت ۲ اینطور آرام
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۳
سوار ماشین شد و راه افتاد.
بااینکه #احترام همه را داشت، اما از خانواده خاله شهین خوشش نمی آمد. ظاهرسازی میکرد.! آن هم #بخاطرمادرش.
به خانه خاله شهین رسید...
خانه ای دوطبقه که پنجره های اتاق ها رو به کوچه بود.سهیلا و سمیرا عادت داشتند با پارک کردن هر ماشینی سریع از پنجره سرک بکشند.!!
هنوز دستش به زنگ نرسیده بود که سمیرا از پنجره گفت:
_واااای سلااااام یوسفی... خوبیی بیا بالا عزیزم..
#نگاه_مستقیم نکرد،پوزخند محوی زد و خیلی سرد گفت:
+سلام،به خاله بگید بیان.
_پس من چییی،من نیااااام..!؟
یوسف اصلا حوصله غمزه های مسخره دخترخاله اش را نداشت.! با تمام جدیت و سردی نگاهی به ماشینش کرد.
_بگید تو ماشین منتظرم
+منتظر منم هستیییییی
دیگر توجهی نکرد،...
و در ماشین خودش نشست.سرش را به عقب صندلی اش تکیه داده بود و با دستهایش فرمان را محکم گرفته بود.تا کمی ارام شود و مسلط.باز باید ظاهرسازی میکرد.! آن هم بیشتر بخاطر مادرش!!.
تا کی باید ظاهرسازی میکرد!؟ تا کجا!؟
وابستگی مادرش و خاله شهین کار را برایش سخت کرده بود..!!
باخودش نجوا کرد؛
*فقط منتظر یه فرصتم..یه اتفاق.. یه کار..خدایا خودت کمکم کن..!
چشمهایش را بست.زیر لب چند صلوات فرستاد؛
*خدایا خودت عاقبتم رو ختم بخیر کن. باید یه کاری کنم... اما چیکار!!..نمیدونم... خودت یه راهی پیش پام بذار.
درب جلو باز شد و سمیرا نشست...
شاید انتظار اینکه خاله شهین جلوبنشیند، بیهوده بود،اصلا هیچگونه ادبی در خانواده آنها وجود نداشت!!
زیر لب گفت:
_لااله الاالله.. لعنت ب شیطون
گویا کسی حرفش را نشنید،خاله شهین و سهیلا عقب نشستند...!
پنجره کنارش را تا آخر پایین داد...
آرنج دستش را روی در کنارش گذاشت. و لبهایش را پشت انگشتانش پنهان کرده بود و مدام ضرب میزد.!!حرص میخورد، اما کسی نه حرص خوردنش را میدید و نه عصبی شدنش را...!
آینه را #به_سمت_خاله تنظیم کرد. بالبخند گفت:
_سلام. خوب هسین؟. اکبرآقا کجان، نمیان؟!
_سلام خاله جون. نه عزیزم، کاری براش پیش اومده. شب برا مهمونی میاد.
سمیرا ضبط ماشین را روشن کرد هنوز چیزی از تراکت اول شروع نشده بود، بالحن لوسی گفت:
_اَاااه یوسف..!!! اینا چیه گوش میدی؟! ۴تا از این خوشملا بذار آدم کیف کنه..!!!
بعد از تمام شدن حرف سمیرا.خاله شهین سریع گفت:
_آره خاله جون، سمیرا راست میگه اینا چیه گوش میدی!؟
باید اعتراض میکرد.!چه حقی داشت که اینطور نظر میداد!!
_نه اتفاقا خیلی هم خوبه! گرچه سمیرا خانم نذاشت اصلا آهنگ پخش بشه بعد بگه خوب نیس!!
نیش کلامش را همه دریافته بودند.تا رسیدن به خانه دیگر کسی چیزی نگفت...
حالا که اعتراضش را بیان کرده بود چقدر راضی بود، آرامش داشت..بس بود اینهمه ظاهرسازی و سکوت. باید حرف میزد. #استارت_مخالفت هایش را زده بود.
#جنگی_عظیم در راه است که یک سرش را
👈نفس اماره....و طرف دیگر را
👈نفس مطمئنه ایستاده بود.
و یوسف بود که باید به کدام سمت کشیده میشد.
#تاسربلندشودازبزرگترین_امتحان_الهی.
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۴
نزدیک خانه رسیده بودند...
خاله شهین یادش افتاد که به خواهرش فخری خانم زنگ بزند.شماره اش را با گوشی گرفت و گفت:
_سلام فخری جون..... اره بابا، حمید رو فرستادم خیلی وقته نگران نباش..... عهههه مگه اونام دعوتن؟؟!!.... مگه قرار نبود نیان.!؟ باشه بهش میگم..... قربونت خداحافظ
به محض پایان یافتن مکالمه،یوسف گفت:
_چیشده خاله!؟
+هیچی خاله جون.. مثل اینکه پدرت، محمداقا و خانواده شون رو دعوت کرده. مادرت گفت ما رو که رسوندی بری دنبالشون.
پدرش «کوروش خان» دو برادر داشت..
یکی «سهراب» و دیگری «محمد.» باشنیدن نام عمومحمد لبخندی زد، بیشتر از هرکسی با او همنشین میشد و با او راحت بود، خودش هم علتش را نمیدانست.!
عمو محمد، همسرش طاهره خانم و دخترشان مرضیه، (دامادشان علی که رفیق و دوست هیئتی یوسف بود) و ریحانه.
رسیدن به خانه،...
همزمان باباز شدن در خانه بود.حمید بود که از در بیرون می آمد. خاله شهین و دخترها از ماشین پیاده شدند.خریدها را از صندوق عقب برداشتند.
سمیرا_سلام داداش حمیید
خاله شهین_میوه خریدی مادر!؟
حمید بادیدن خواهرانش...
چهره در هم کشید.سرش را به علامت پاسخ سلام تکان داد.اشاره ای به شالشان کرد. اما آن دو بیخیال تر از همیشه وارد خانه شدند.نگاه از آن دو گرفت و رو به مادرش گفت:
_اره الان گرفتم
خاله شهین رو به یوسف کرد و گفت:
_بیا داخل، دوباره ول نکنی بری تا شب پیدات نشه!! خیلی کار داریم.
این را گفت و وارد خانه شد..
یوسف سکوت را بهتر دید. بی حوصله تر از آن بود که جوابی برای خاله شهین داشته باشد.
حمید کنار ماشین آمد، سرش را از پنجره سرنشین پایین داد.
_به به اقایوسف..!!چه خبرا.. تعارف نکنیااا.جون تو اصلا حسش نیس سوار شم.که منو برسونی!!
باخنده گفت:
_کجا میخای بری حالا!؟
_مامانت دستور داده برم شیرینی ها رو هم
بگیرم.
_باش. بپر بالا.
حمید سوار ماشین شد...
دل دل میکرد چطور حرفش را بزند. شاید رک بودن بهتر از همه بود. در فکر بود که چگونه بگوید..
یوسف_ چیه حمید خیلی تو فکری؟!
_یه چیزی میخام بهت بگم،فقط امیدوارم بد برداشت نکنی، میدونی که علاوه بر پسرخاله، رفیقت هم هستم
_میگی چیشده یانه؟!
_میخای چکار کنی، برا آینده ت!! تصمیم نگیری، برات تصمیم میگیرنااا!!! حالا از من گفتن بود!!
به شیرینی فروشی رسیده بودند.
_منظورت چیه؟! کی میخاد برام تصمیم بگیره!؟ واضحتر حرفت رو بزن!
حمید در ماشین را باز کرد. پیاده شد. سرش را پایینتر آورد و گفت:
_از من گفتن بود، خوددانی. فعلا
حمید دستی برایش تکان داد...
و وارد شیرینی فروشی شد.یوسف مات حرفهای حمید بود.چراهای زندگیش جدیدا زیاد شده بود.
لحظه ای ذهنش بسمت مهمانی امشب رفت.قرار بود چه اتفاقی بیافتد!؟درخیابان رانندگی میکرد، بدون هیچ هدفی!!
وای خدای من..باز هم مهمانی!!!
♨️باز هم محفلی که مردانش فقط از سیاست میگفتند. و همیشه عده ای راضی و چند نفری ناراضی بودند. و طبق معمول پدرش بود که باابهت، زبان به نصیحت و سخنرانی میگشود.
♨️باز هم زنان و دختران فامیل، بااخرین مدلباس و آرایش های به روز.
♨️باز هم نزدیک شدن دختران و پسران فامیل، و هزاران مدل شوخی و خنده و سرگرمی، محض شاد شدن لحظه ای شان.
♨️باز هم عشوه و غمزه های دختران، فقط برای هم صحبتی بایوسف..!!و باز هم فقط و فقط یوسف!!
یاشار که خود مشتاق و پای ثابت مهمانی ها بود، اما یوسف هرچه #اعتراض میکرد، صدایش را کسی نمیشنید، پدر و مادرش هرکدام کار خودشان را میکردند!!باید کاری میکرد،...
اما خودش هم نمیدانست چکار.!.. کاری میکرد کارستان!!.. خدایا خودت راهی، حرکتی، نشانه ای..
و باز هم.باز هم گریه های یوسف...باز هم معذب بودنش در این مهمانی ها..باز هم رسید مهمانی هایی که از دید یوسف #احمقانه و #کابوس بود. و از دید بقیه #سرخوشی و #بهترین_تفریح. برپایی میهمانی ها #سخت بود و اجبار به ماندن #زجرآور.چرا تمامی نداشت..!؟
به ساعت نگاه کرد،..
تا ٧شب چند ساعتی را وقت داشت. از چرخیدن و رانندگی بی هدفش خسته شده بود،..
کلافه بود، تماما برایش زهر بود اینهمه فکرکردنی که به جایی نمیرسید!!
باصدای #اذان،به خودش آمد،...
مسجدی دید. به اولین بریدگی که رسید دور زد.وارد مسجد شد.باراول بود به این مسجد می آمد، وضو گرفت. آب که بر پیشانیش میریخت مانند آبی بود بر آتش، آرامش میکرد،
در این لحظه فقط او بود وخدا.چشمانش را بست. از ته دل خدا راصدا زد. اما با سکوتش.باوضو آرام میشد و #بانمازآرامتر..
بعد از نماز حوصله خانه را نداشت...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚