♥️🍃
#عاشقانه❤️
تو که هستی کنارم
یه آرامش خاصی دارم
کاش بمونی تا ابد با من
کاش بتونم ثابت کنم چقد دوستت دارم
آهای مهربونم
تا ابد میمونی تو دل نا آرامم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاش اینجا بودی
همین کنار خودم
و من یادم می رفت
که خسته ام ؛
خرابم ؛
ویرانم . .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجلهی بانوان ایلای
ـ گمشو بيرون. نريمان: ـ پيماني چطور مي توني با من، با پسر عمه ات، با كسي كه از برادر بهت نزديك تره
پيمان:
ـ خدايا اين ملكه ي عذاب چي بود براي من فرستادي؟
نريمان:
ـ داداش جنسيت رو اشتباه گرفتي. من پادشاه عذابتم نه ملكه.
پيمان:
ـ حرف زدن با تو هيچ فايده اي نداره!
بعد از چند دقيقه سكوت دوباره نريمان به حرف مياد. با همه ي غصه هام لبخند كوچيكي مهمون لبام مي شه. اين بشر اصلا نمي تونه ده دقيقه
ساكت بشينه .لبخندم رو مي خورم و خودم رو به خواب مي زنم نر. يمان:
ـ پيمان.
ـ...
نريمان:
ـ پيماني.
ـ...
نريمان:
ـ پيمان جونم.
پيمان:
ـ ها؟ خستم كردي نريمان. بذار فكرم آزاد باشه. مي دوني از كي پشت فرمون نشستم؟!
نريمان:
ـ چته بابا؟ خب بذار من بشينم.
پيمان:
ـ مي ترسم دوباره گند بزني به ماموريت.
نريمان:
ـ واه، واه، چه از خود راضي! نه اين كه جناب عالي هيچ وقت گند نزدي!
پيمان:
ـ نه به اندازه ي تو. بگو چي مي خواي و بعدش لال بمير. اصلا برو چند تا از قرصاي ترنم رو بخور تا چند ساعتي از دست تو يه نفس راحت
بكشم.
نريمان:من و با اين جوجه يكي مي كني؟ من ده بسته هم از اون قرصا بخورم به خواب نمي رم.
چند لحظه اي مكث مي كنه بعد مي گه:
ـ طفلك خيلي ضعيف تر شده. اون روز كه دزديده بوديمش وضعش بهتر بود.
پيمان:
ـ از بس كم غذاست. چه اون روزايي كه زنداني منصور بود و چه اون روزايي كه از دست منصور فرار كرديم درست و حسابي لب به غذا نزد! بعد
انتظار داري جون بگيره؟!
نريمان:
ـ دست خودش كه نيست. ديدي كه معدش قبول نمي كنه.
پيمان:
ـ بايد بخوره تا معدش كم كم عادت كنه حتي اگه شده به زور بايد بخوره.
نريمان:
ـ برو بابا تو هم كه هميشه به زور متوسل مي شي. نگفتي بابا سردارت چي گفت؟
پيمان با حرص مي گه:
ـ مثل اين كه يادت رفته بنده رفته بودم اطلاعات بدم نه اين كه اطلاعات بگيرم. تنها چيزي كه فهميدم اين بود كه همه فكر مي كردن منصور
دخلمون رو آورده. مثل اين كه رادارا چند روز بعد از فرارمون از كار افتاده بودن و همين باعث شد همه چيز خراب بشه و اونا هم با تاخير دستگير
بشن و منصور هم فرار كنه.
نريمان:
ـ بعد از اون همه تعقيب و گريز اصلا انتظار نداشتم منصور فرار كنه.
پيمان:
ـ لعنتي نبايد دست كم مي گرفتمش.
نريمان:
ـ باز برو خدا رو شكر كن كه پدرش و بقيه دستگير شدن.
پيمان:
ـ من هدفم خودش بود، هر چند ديگه هيچ كس براش نمونده و اين شكستش رو حتمي مي كنه؛ ولي باز خيالم راحت نيست. من تا انتقام مرگ
خواهرم رو نگيرم آروم نمي شينم.
نريمان:
ـ اميدوارم زودتر دستگيرش كنند پيمان:
ـ اميدوارم. اگه اون روز كه با سردار تماس گرفتيم زودتر بر مي گشتيم مي تونستيم بگيريمش.
نريمان:
ـ من موندم چه جوري پيدامون كرد!
پيمان:
ـ ترنم كه مي گفت يه ربع بعد از رفتن ما منصور به همراه چند نفر تو خونه ريختن. چيز بيشتري نمي دونست.
نريمان:
ـ يعني مي خواست ما از خونه دور بشيم بعد بياد؟
پيمان :
ـ فكر نكنم؛ چون ترنم مي گفت منصور مدام سراغ ما رو مي گرفت.
نريمان:
ـ دلم عجيب براش سوخت. با اون همه شكنجه چيزي در مورد اين كه ما مي خوايم چي كار كنيم نگفت.
پيمان:
ـ اي كاش مي گفت. اون جوري كم تر شكنجه مي شد. شايد اگه لومون مي داد اون بلا سرش نمي اومد. فقط موندم چه جوري بهش بگيم.
بغض بدي تو گلوم مي شينه. داداشي احتياجي به گفتن نيست، من خودم حرفاي دكتر رو شنيدم. نريمان:
ـ هي بهت مي گفتم نگرانم زودتر برگرديم؛ ولي حرف توي گوشت نمي رفت كه نمي رفت! مثل هميشه حرف خودت رو مي زدي.
پيمان:
ـ مي خواستم يه وسيله پيدا كنم تا بتونيم خودمون رو از اون خراب شده خلاص كنيم .
نريمان:
ـ حداقل مي ذاشتي من برگردم.
پيمان :
ـ كف دستم رو كه بو نكرده بودم. فكر مي كردم جامون امنه!
نريمان:
ـ حتي بعد از اون همه مصيبت شانس آورديم تونستيم به بابات خبر بديم.
پيمان:
ـ سردار، چند دفعه بگم خوشم نمياد وقتي توي ماموريت هستيم اين جوري صداش كني.
نريمان:...
ادامه دارد..
🍃🍃🍃🍂🍃
چطورۍگنـٰآھنڪنیم؟!
-قـدماول:
هروقتڪہفڪرگنـآھاومدتـوسرت'!
¹•شیطانرولعنـتڪن!
²•یہصلـوآتبفرست!
³•بگواستغفرالله
*-قـدمدوم:*
اگردیدۍبـآزمولڪننیست . .
¹•برویهوضوبگیـر
²•دورڪعتنمـآزبـخون!
''تو۹۹درصدمواقعجوابمیدھ
ڪآفیہفقطیهبارامتحانکنید
-قانوندلمونازامروز . .↓
موقعگناه،اگردیدیهیچجورهنمیتونۍ
جلویشیطانوبگیری!
اولدورکعتنمازمیخونۍ
بعدهـرگناهیخواستیانجاممیدۍ
''مطمئنباشاینجورۍخداڪمڪتمیڪنہدیگه
سمتاونگنـٰاھنمیرۍ..
استاد رائفی پور
اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج.
☀️ به ما بپیوندید 👇
📔#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
🔹اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و میخواست او را بکشد و بخورد. خرس فریاد میکرد و کمک میخواست، پهلوانی رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد.
خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو میشوم و هر جا بروی با تو میآیم.
آن دو با هم رفتند تا اینکه به چشمه ای رسیدند، پهلوان خسته بود و میخواست بخوابد.
خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم!
حکیمی از آنجا میگذشت و از پهلوان پرسید این خرس با تو چه میکند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
حکیم گفت: به دوستی خرس دل مده، که از هزار دشمن بدتر است.
🔸پهلوان گفت: تو مردی حسود هستی، خرس دوست من است، من به او کمک کردم او به من خیانت نمیکند.
حکیم گفت: دوستی و محبت ابلهان، آدم را میفریبد. او را رها کن زیرا خطرناک است...
پهلوان گفت: ای مرد، مرا رها کن تو حسود هستی!
مرد گفت: دل من میگوید که این خرس به تو زیان بزرگی میزند... پهلوان مرد را دور کرد و سخن او را گوش نکرد و حکیم رفت.
پهلوان خوابید؛ مگسی بر صورت او مینشست و خرس مگس را میزد. باز مگس مینشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمیرفت. خرس خشمناک شد و سنگ بزرگی از کوه برداشت و همینکه مگس روی صورت پهلوان نشست، خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را با خاک یکسان کرد... مهر آدم نادان مانند دوستی خرس است که دشمنی و دوستی او یکی است.
دشمن دانا بلندت میکند
بر زمینت میزند نادانِ دوست
📒مثنوی مولوی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه #آرامش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
6.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه #آرامش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زندگیه تو همین الانه نه بعدا! نه زمانی که بازنشسته شدی. نه زمانی که کسی رو پیدا کردی. نه زمانی که به خونه ی جدیدت نقل مکان کردی. نه زمانی که شغل بهتری پیدا کردی. زندگیه تو در همین لحظه ی حال در جریانه و همیشه همین لحظه ی حال خواهد بود. همچنین تو ممکنه تصمیم بگیری که از همین لحظه لذت بردن از زندگیه خودتو آغاز کنی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸