راز پیشرفت کردن، شروع کردن است.
#مارک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
با انگیزه بودن هیچ هزینهای برایتان ندارد اما میتواند همه چیز را برای شما فراهم کند.
#موری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجلهی بانوان ایلای
#ترنم پيمان: ـ ترنم چته؟ آه تلخي مي كشم. -چيزيم نيست كه؛ فقط گذشته ام درد مي كند، حالم مي سوزد
تقصير شماها نبود. سرنوشت من اين بود .
نريمان:
ـ ترنم دكتر گفت حتي اگه اتفاقي هم افتاده باشه مي توني با درمان اميدوار باشي. اون فقط يه احتمال پزشكي بود.
ـ فراموش كن نريمان. براي من ديگه هيچ چيز مهم نيست. زدم به سيم آخر. فقط بگين كي بايد براي دادگاه بيام؟
پيمان با ناراحتي زمزمه مي كنه:
ـ فردا .
جو سنگيني توي ماشين به وجود اومده. نريمان سعي مي كنه ذهن من رو از اتفاقات اخير دور كنه. هر چند با حرفش بيشتر از قبل آتيش به جونم
مي زنه. نريمان:
ـ ترنم الان كه داري بر مي گردي به خونه اي كه سال ها توش ساكن بودي چه احساسي داري؟
بعد از چند لحظه مكث مي گم:
ـ نريمان راستش رو بخواي من فعلا به خونه ي پدريم نمي رم.
نريمان و پيمان با هم با صداي بلند مي گن:
ـ چي؟!
ـ راستش هنوز آمادگي رويارويي با خونوادم رو ندارم.
پيمان:
ـ ترنم هيچ معلومه چي داري مي گي؟ پس اين آدرسي كه به من دادي آدرس كجاست؟
نريمان كاملا به عقب بر مي گرده و منتظر نگام مي كنه. پيمان هم از آينه نگاهش به منه. زمزمه وار مي گم:
ـ آدرس خونه ي كسيه كه تمام اين سال ها از من حمايت كرد. حتي زماني كه فرسنگ ها از من دور بود يار و ياور هميشگي من محسوب مي
شد.
نريمان:
ـ مگه چنين كسي هم تو زندگيت بوده؟
ـ آره، شايد تنها شانس زندگيم وارد شدن ماندانا به زندگيم بود. كسي كه پا به پاي من اشك ريخت، غصه خورد، آب شد. من تو اون روزاي
بحراني و سال هاي بعدش فقط و فقط ماندانا رو داشتم. هر چند از من دور بود؛ ولي با همه ي دور بودنش هميشه ي هميشه كنارم بود!
نريمان:
ـ ترنم هيچ كس نبايد از زنده موندنت باخبر بشه به جز خونوادت. هيچ كس به اندازه ي خونوادت قابل اعتماد نيست .
ـ داداش هيچ كس توي اون خونه منتظر من نيست و مهم تر از همه، هيچ كس به اندازه ي ماندانا براي من قابل اعتماد نيست.
پيمان:اصلا اين ماندانا كيه؟
ـ نمي دونم اسمش رو چي بذارم؛ دوست، خواهر، فرشته، واقعا نمي دونم! فقط مي دونم توي دنيا تكه.
پيمان:
ـ با همه ي اينا درست نيست كه خونوادت در مورد زنده بودنت چيزي ندونند. من و نريمان همه چيز رو در مورد گذشته براشون مي گيم. پس
ديگه لازم نيست نگران اين مسئله باشي. اگه تا الان هم در مورد بي گناهي تو چيزي نفهميده باشن، من و نريمان مي تونيم همه چيز رو براشون
روشن كنيم.
نريمان:
ـ من هم با پيمان موافقم. با قهر كردن و بچه بازي هيچي درست نمي شه ترنم .درسته من و پيمان چيز زيادي در مورد گذشته ها نمي دونيم ام
...
ـ داداش حرف سر قهر و بچه بازي نيست. حرف سر شخصيتيه كه خرد شده، غروريه كه شكسته شده، دنياييه كه گرفته شده. مادر من تمام اين
سال ها فكر مي كرد من مردم و پدر من اون رو از زنده موندن من باخبر نكرد. نمي گم مونا برام مادري نكرد، مونا قبل از اون چهار سال اون قدر
بهم محبت كرد كه رفتار اين چهار سالش اصلا به چشمم نمياد. از همين حالا مي گم هيچ كينه اي از مونا به دل ندارم. من توقعم زياد بود كه
انتظار داشتم مونا توي اون چهار سال هم برام مادري كنه. هر چي باشه ترانه دختر مونا بود و من دختر هووي مونا بودم !بذارين اين طور بگم من
مونا رو بخشيدم. همون روزي كه فهميدم مونا مادرم نيست اين حق رو بهش دادم كه از من متنفر باشه، شايد اگه من يا هر كس ديگه اي هم
بوديم همين كار رو مي كرديم. اما هر جور كه فكر مي كنم نمي تونم به پدرم حق بدم با من اين كار رو كنه. اين چهار سال باورم نكرد حرفي
نيست. دست روم بلند كرد حرفي نيست. توي جمع غرورم رو زير سوال برد حرفي نيست. من رو از ارث محروم كرد حرفي نيست. مال و اموال
خودش بود و من چشم داشتي به اون مال اموال نداشتم و ندارم؛ ولي وقتي مادرم رو ازم مخفي كرد خيلي حرفه. وقتي به زور مي خواست من رو
مجبور به ازدواج كنه خيلي حرفه. وقتي در مورد مادرم ازش سوال كردم و من رو زير دست و پاش له كرد و باعث داغون شدنم شد خيلي حرفه.
همه ي آرزوم اينه كه اين چند ماه آخر از زندگيم حذف بشن؛ چون دليل خود خوري من اون چهار سالي نيست كه باورم نكردن؛ اين چند ماهيه كه خردم كردن. سروش توي اين چند ماه آخر نامزد كرد و واسه هميشه از زندگيم خارج شد .پدرم توي اين چند ماه آخر مي خواست مجبور به ازواجم كنه و از دستم خلاص بشه. مونا توي اين چند ماه آخر تو چشمام زل زد و از تنفرش گفت. آخ بچه ها از من نخواين كه الان باهاشون رو به رو بشم. خيلي برام سخته كه برم جلوشون وايستم و چشم تو چشم همگيشون بگم سلام، من اومدم، نه مثل سابق، شكست خورده تر از هميشه وهمه با ترحم نگام كنند و بگن ببخش عزيزم. ببخش كه باورت نكرديم و من در جواب همگيشون سكوت كنم. سخته، خيلي زياد. سخته بخواي سكوت كني و هيچي نگي، سرزنش نكني، فرياد نزني، دل نشكوني، در حالي كه دلت رو شكوندن، فرياد زدن، سرزنشت كردن!...
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍂🍃
✨فرق اسلام و مسیحیت !
دو نفر از جوانان مسیحی که مسلمان شده و برای تحصیلات دینی به مراکش رفته بودند ، تعریف می کردند که : چند سال قبل ، در اسپانیا زندانی شده بودیم . در زندان با یک جوان مسلمان عراقی آشنا شدیم . او روزها به هنگام بیکاری ، در گوشه ای می نشست . و با صوتی خوش قرآن می خواند . ما که مسیحی بودیم و زبان عربی نمی دانستیم : از حرفهای او چیزی نمی فهمیدیم ، اما از قرآن خواندنش لذتی معنوی می بردیم . به همین خاطر تصمیم گرفتیم که از اوقات فراغت خود استفاده کرده . عربی یاد بگیریم . نزد همان جوان مسلمان ، کم کم عربی را یاد گرفتیم ، طوری که هر گاه او قرآن خواند ، ما معنی آیات را می فهمیدیم ، تا این که او یک روز این آیه را خواند : ((از خداوند رحمتش را بخواهید . )) و سپس آیه ای خواند که : ((بخوانید مرا ، تا اجابت کنم شما را . )) و بار دیگر ، این آیه را تلاوت کرد : ((هنگامی که بندگانم از من چیزی بخواهند ، من به آنان نزدیک هستم . )) در این هنگام ما به فکر فرو رفتیم که چقدر بین اسلام و دین مسیحیت (فعلی ) تفاوت است . مسلمانان هرگاه بخواهند با خدا حرف بزنند ، احتیاج به واسطه ندارند . ولی مسیحیان در دین خود تشریفات پوچ و بیهوده ای دارند . آنها می گویند که هیچ کسی نمی تواند بدون واسطه با خدا حرف بزند و برای این کار حتما باید نزد کشیشها برود و به گناهان خود اعتراف کند و پولی بپردازد تا کشیش او را بیامرزد ، در حالی که خود کشیش ؛ هیچ راهی به سوی خداوند ندارد .
ما از شنیدن این آیات منفعل شده و به شک افتادیم . و با خود فکر کردیم : آیا به راستی خداوند به ما نزدیک است و ما بدون واسطه می توانیم از او بخواهیم ؟ )) مدتی گذشت تا اینکه روزی در زندان گرفتار عطش و تشنگی شدیم و هیچکس هم در محوطه زندان نبود تا از او آب بخواهیم . وقتی که از تشنگی به حالت مرگ افتادیم ، ناگهان به یاد آیات قرآن افتادیم و دعا کردیم که : ((خدایا ، اگر این آیات از جانب تو و محمد صلی الله علیه و آله فرستاده توست ، به داد ما برس که داریم از تشنگی هلاک می شویم . )) در این موقع ، ناگهان از دیوار مقابل ما ، جوی آبی جاری گردید . ما از آن آب نوشیدیم و سیراب شدیم و در همان لحظه تصمیم گرفتیم که مسلمان شویم . پس از رهایی از زندان اسلام را اختیار نموده و برای ادامه تحصیلات به اینجا آمدیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
وقتی همسرم میره سرکاره دیوونه میشم تابیادخونه،یعنی هرفکری که بگین به سرم میزنه منظورم این نیس ک بهش شک دارما نه اصلا..
همش میگم خدایا سالم برگرده خونه چیزیش نشه مشکلی پیش نیاد براش.🤧
وقتی هم که بیرونه میگه زنگ نزن..منم همش با خودم کلنجارمیرم.سعی میکنم حواسمو پرت کنم سرگرم بشم تابیاد.با اینکه۱۰سال ازدواج کردیم و یه پسر۸ساله داریم.فکر کنم بیش از حد دارم وابسته میشم بهش،😓گاهی عصبیه میگم کی بود چی گف بهت ولی همسرم فکرمیکنه میخام کنترلش کنم ولی اصلا قصدم این نیست.فقط میخام همیشه پیشم باشه شادو خوشحال ببینمش😶
ممنون گوش کردین
در پنااه حق
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
به بهلول گفتن:
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ.
ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
گفتند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.
گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
گفتند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ.
ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
گفتند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان خراش برای او بسازند، دژخیمان ستمگر او، همه مردم، از زن و مرد را برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری، گرفته بودند، حتی زنهای آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند.
یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگهای سنگین را برای آن ساختمان حمال می کرد، چاره ای جز این نداشت زیرا همه تحت کنترل ماموران خونخوار فرعون بودند.
اگر او از بردن آن سنگها، شانه خالی میکرد، زیر تازیانه و چکمههای جلادان خون آشام، به هلاکت می رسید.
آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل می کرد، ولی ناگهان حالش منقلب شد، بچه اش سقط گردید، در این تنگنای سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالی که گریه گلویش را گرفته بود، گفت:
«آی خدا آیا خوابی؟ آیا نمی بینی این طاغوت زورگو با ما چه می کند؟»
چند ماهی از این ماجرا گذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود، که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید (آن هنگام که فرعون و فرعونیان غرق شدند)
آن زن، در درون وجود خود، صدای هاتفی را شنید که به او گفت: «هان ای زن! ما در خواب نیستیم، ما در کمین ستمگران می باشیم »
منبع. حکایتهای شنیدنی،
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجلهی بانوان ایلای
تقصير شماها نبود. سرنوشت من اين بود . نريمان: ـ ترنم دكتر گفت حتي اگه اتفاقي هم افتاده باشه مي تون
»دلم اصرار دارد فرياد بزند؛ اما من جلوي دهانش را مي گيرم. وقتي مي دانم كسي تمايلي به شنيدن صدايش ندارد! اين روزها، من، خداي سكوت شده ام، خفقان گرفته ام تا آرامش اهالي دنيا خط خطي نشود«.
پيمان و نريمان هيچي نمي گن و من ادامه مي دم.ـ اين روزا حتي ديگه اشكي هم واسه ريخته شدن ندارم. از بس گريه كردم اشكام هم خشك شدن. دلم يه آغوش مي خواد. فكر بد نكنيد؛ دلم آغوش مادرم رو مي خواد. دارم ديوونه مي شم. اگه مادرم بود من الان اين جور بدبخت و بي چاره نبودم. اگه مادرم بود من اون جور دزديده نميشدم. اگه مادرم بود من سال ها زير دست و پاي اين و اون به باد كتك گرفته نمي شدم. اگه مادرم بود من چهار سال غرق در غصه هاي شبانه ام نمي شدم.
»ديگر احتياط لازم نيست، شكستني ها شكست! هر جور مايليد حمل كنيد«.
نريمان با صدايي گرفته ميگه:
ـ ترنم پيدا كردن مادرت كاري نداره. خيالت راحت باشه.
ـ بعضي وقتا مي ترسم فراموشم كرده باشه. مثل پدرم، مثل سروش، مثل طاها، مثل طاهر، مثل همه ي آدمايي كه يه روزي دور و برم بودن؛ ولي الان نيستن!
»تنهايي سخته، خيلي و سخت تر از اون اينه كه خودت بخواي تنها باشي تا كسي تنهات نذاره و درد نكشي«.
پيمان:
ـ مادرا هيچ وقت بچه هاشون رو فراموش نمي كنند. اين يه مورد رو مطمئنِ مطمئنم.
ـ آره، زياد اين جمله رو شنيدم؛ ولي يادت باشه توي دنيا استثنا هم وجود داره.
نريمان:
ـ چرا فكر مي كني اون استثنا مادر توئه؟
ـ فكر نمي كنم. با همه ي وجودم مي ترسم كه نكنه اون استثنا مادر من باشه.
اي كاش دردم فقط درد بخشيدن و بخشيده شدن بود.اي كاش؛ اما درد من تلفيقي از انواع دردهاست! طرد شدن، رونده شدن، خيانت ديدن، خردشدن، تنها شدن در. كوچه پس كوچه هاي اين شهر غريب پرسه زدن و به هيچي جايي نرسيدن.
»درد را از هر طرفش بخواني درد است. دريغ از درمان كه عكسش نامرد است«.
پيمان:
ـ بهش فكر نكن. همه چيز كم كم درست ميشه.
اي كاش مي دونستي كه ديگه هيچي درست نمي شه. روزي كه بودم و وجودم براي همه دنيا هيچ بود زندگي رو باختم، الان كه ديگه زندگيم به تاراج رفت چيزي واسه ي از دست دادن ندارم.
»مـترسـك، حــرف دلــت را خــوب مي دانـم، مي دانـم درد دارد باشـي و وجـودت را هيـچ بداننـد«!
پيمان:
ـ ترنم سعي كن گذشته ها رو فراموش كني و خونوادت رو ببخشي.
ـ مي خوام ببخشم پيمان. با همه ي وجودم مي خوام ببخشم؛ ولي هر جور كه فكر مي كنم ميبينم هيچ كس بخشيدن رو بهم ياد نداد. نه پدري،نه مادري، نه خواهري، نه برادري، نه كسي كه ادعاي عاشقيش زمين و زمان رو پر كرده بود .بخشيده نشدم كه بخشيده شدن رو ياد بگيرم. وقتي با چشمام التماس ميكردم كه به خاطر كار نكرده ام من رو ببخشين هيچ كس فرياد بي گناهيم رو نشنيد. هيچ كس التماس نگام رو نديد، هيچكس به بغض نشسته تو گلوم توجه نكرد. با همه ي اينا به حرمت تمام سال هايي كه عاشق بودم، عاشق پدر و مادر و خواهر و برادرام، عاشق سروشي كه رفت من رو بين كابوس هاي شبانم تنها گذاشت، مي خوام يه چيزايي رو حفظ كنم؛ ولي در عين حال به خودم فرصت بدم. يه فرصت براي كنار اومدن با خيلي چيزا. نمي خوام توهين كنم،نمي خوام توهين بشنوم، نمي خوام خاطرات تلخ روزايي رو كه دور نيستن رو كالبد شكافي كنم.فقط مي خوام بسازم؛ زندگيم رو، آيندم رو. اين دفعه مي خوام با مادرم شروع كنم. البته اگه قبولم كنه. پدرم راهي براي برگشت نذاشته؛ ولي دليلي نمي بينم كه حرمت شكشته شده ي بينمون رو بيشتر از اين بشكنم. من قبل از اين كه دزديده هم بشم اين تصميم رو گرفته بودم. به ديدنشون مي رم؛ ولي نه الان، روزي كه با خودم و خيلي چيزا كنار اومدم. فعلا ميخوام به زندگيم سر و سامون بدم.
پيمان آهي مي كشه و مي گه:
ـ نمي دونم چي بگم. واقعا نمي دونم. حالا از اين دوستت مطمئني؟
ـ آره، بيشتر از همه كس و همه چيز.
پيمان:
ـ همين اعتماداي بي جات هستن كه كار دستت ميدن. تا اون جايي كه يادمه به اون يكي دوستت هم مثل چشمات اعتماد داشتي.
از اين حرف پيمان بغض بدي تو گلوم ميشينه آدمايي مثل بنفشه هستن كه باعث مي شن هيچ كس توي دنيا نتونه حتي به چشماش هم اعتمادكنه چشمام رو مي بندم و سعي مي كنم آروم نفس بكشم. اگه امروز نمي تونم از ماندانا دفاع كنم فقط و فقط به خاطر بنفشه ايه كه هر روزسنگشو به سينه مي زدم. اي روزگار با من چه كردي ؟ چه كردي؟
»اگر خيلي مهربان شود، ورق مي زند؛ ولي اغلب، آدم را مچاله مي كند، روزگار«.
نريمان:
ـ اَه، پيمان، الان وقت اين حرفاست؟!
پيمان:
ـ...
نريمان:
ـ خواهري خوبي؟
چشمام رو باز مي كنم و لبخند تلخي مي زنم.
ـ خوبم نريمان. خوبم داداش؛ ولي حق با پيمانه.
نگام رو به خيابون مي دوزم. چيزي نمونده به مقصد برسم. به خونه اي كه صاحبش خيلي خيلي برام عزيزه. هنوز هم صداي پدر منصور تو گوشمه كه با غيض از ماندانا حرف مي زد...
ادامه دارد..
🍃🍃🍂🍃