eitaa logo
مجله‌ی بانوان ایلای
8.1هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
6.1هزار ویدیو
1 فایل
💥ِانَّ مَعَ العُسرِیُسرا💥 کپی برداری از روایت های منتشر سده در کانال حرام میباشد نویسنده راضی نیست و در صورت مشاهده پیگرد قانونی و الهی دارد⚖ ⭕️رزرو تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ۱۰ پیشنهاد طلایی دکتر مهدی دوایی برای داشتن حالِ خوب... ۱- روزی یک ربع تمرین کنیم که حال دلمان را خوب کنیم و شاد باشیم و از زندگی لذت ببریم ، این کار به مرور باعث خوب شدن حال ما در زندگی میشود. ۲- هر خانواده باید تمرین کند که پروژه های مشترک زیادتری با هم داشته باشد و هرچقدر پروژه های مشتر خانواده با هم بیشتر باشد حال آن خانواده بهتر خواهد بود . پروژه های مشترک شامل گفتگو با هم ، غذا خوردن با هم ، کتاب خواندن با هم ، مهمانی و مسافرت رفتن با هم و .... است. ۳- پروژه های دو به دو حال یک خانواده را خوب میکند. مثلا پدر و مادر با هم یا هرکدامشان با بچه ها پروژه های دو به دو داشته باشند. ۴- مسئولانه رفتار کردن به جای مقصر انگاشتن دیگران. یعنی به جای اینکه در یک اقدام دیگران را مقصر بدانیم از خودمان شروع کنیم و عیب ها و نقص های خودمان را بیابیم. ۵- دیدن پدیده از دید دیگری :یکی از بهترین راهها برای داشتن خانواده سالم حرف زدن است چرا که حرف زدن باعث میشود موضوع را از دید طرف مقابلمان ببینیم . ۶- همیشه عاشق باشید و کور ، رها کنید و ببخشید چون خداوند بخشنده است. ۷- فاصله بین هویت و شخصیت را کم کنید. ۸- پذیرای خودمان به همان صورتی که هستیم باشیم و از مدل وجودی مان لذت ببریم. ۹- مواظب داشته هایمان باشیم و از آنها لذت ببریم و اجازه ندهیم زمانی که آنها را از دست دادیم به حسرت تبدیل شود. ۱۰- پیدا کردن معنای زندگی و رسیدن به آرزوهایی که داریم. در حال زندگی کنید و معنای زندگی را به چیزی بدهید که ترس از دست دادنش را نداشته باشید و قدر زندگیتان را بدانید. 🍃🍃🍃🌼🍃 *
🔴 جوان پرهیزگار و بیدار مردی از انصار می گوید : روز بسیار گرمی رسول خدا صلی الله علیه و آله در سایه درختی قرار داشتیم ، مردی آمد و پیراهن از بدن خارج کرد ، و شروع کرد روی ریگهای داغ غلطیدن . گاهی پشت و گاهی شکم ، و گاهی صورت بر آن ریگها می گذاشت و می گفت : ای نفس ! حرارت این ریگها را بچش که عذابی که نزد خداست از آنچه من به تو می چشانم عظیم تر است . رسول خدا صلی الله علیه و آله این منظره را تماشا می کرد ، وقتی کار آن جوان تمام شد و لباس پوشید ، و رو به ما کرد که برود ، نبی اسلام با دست به جانب او اشاره فرمودند و از او خواستند که نزد حضرت بیاید ، وقتی نزدیک حضرت رسید به او فرمودند : ای بنده خدا ! کاری از تو دیدم که از کسی ندیدم ، علت این برنامه چیست ؟ عرضه داشت : خوف از خدا ، من با نفس خود این معامله را دارم تا از طغیان و شهوت حرام در امان بماند ! پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند : از خدا ترسانی و حق ترس را رعایت کرده ای ، خداوند به وجود تو به اهل آسمانها مباهات می نماید ، سپس به اصحابش فرمودند : ای حاضرین ! نزدیک این دوستتان بیایید تا برای شما دعا کند ، همه نزدیک آمدند و او بدین صورت دعا کرد : اَللّٰهُمَّ اجْمَعْ امْرَنا عَلَی الْهُدیٰ وَ اجْعَلِ التَّقْویٰ زادَنا وَ الْجَنَّهَ مَآبَنا . خداوندا ! برنامه زندگی ما را بر هدایت متمرکز کن ، تقوا را زاد ما و بهشت را بازگشتگاه ما قرار بده امالی صدوق : 340 ، المجلس الرابع و الخمسون ، حدیث 26 ؛ بحار الأنوار : 67 / 378 ، باب 59 ، حدیث 23 مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
یاد بگیریم زندگی را فریاد نزنیم زندگی را بشنویم ، بشناسیم و زندگی را زندگی کنیم ... زندگی موهبتی است الهی که هر روز تکرار میشود بدون کهنه شدن ... زندگی کلاس درسی است که هر روز میاموزد که چگونه باید رفتار کرد اگر توانستیم با مثلث ، خالق و خود و مخلوقات ارتباط بگیریم و آن را درست ترسیم نماییم زندگی خود واقعی و زیبایش را نمایان خواهد کرد زندگی را باید زندگی کرد زندگیتون سرشار از عشق و آرامش 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ‌☀️ به ما بپیوندید 👇 ‌‌ ‌‎‌🕌 @karbalaisho 🕌 ╰┅═हई༻‌❤༺ईह═┅╯ ‎
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 نرگس جون میگه 📝 همه‌ی توقعات و انتظاراتم از آدم‌ها را از رابطه‌هایم حذف کرده‌ام. برایم مهم نیست اگر کسی حالم را نپرسد، مهم نیست اگر تاریخ روزهای مهم زندگی‌ام از حافظه کسی پاک شود. تنها چیزی که بهش اهمیت می‌دهم حس خوبم کنار آدم‌هاست. هر کسی که در این حس خوب سهیم باشد را دوست دارم. آدم‌ها برایم کافی‌اند و چیز بیش‌تری ازشان نمی‌خواهم جز سهم‌شان در لحظه‌های مشترک. هر آدمی که به این لحظه‌ها کیفیتی دلپذیر ببخشد، دوست خوب من است. مهم نیست چه مدتی همدیگر را می‌شناسیم. در قشنگ‌ترین رابطه‌ای که داشته‌ام انگار همین شیوه را رعایت کرده بودیم که تاریخچه‌ی رابطه‌مان پربار و خوش بود. نمی‌شود از کسی انتظار داشت فراموشت نکند یا بیش‌تر دوستت داشته باشد. حتی نمی‌شود از کسی انتظار داشت که شکستگی‌های قلبت را ببیند. فقط لحظه‌ها هستند که روی همه‌چیز نور می‌تابانند و حس عمیق توی چشم‌ها را قابل‌دیدن می‌کنند.  🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
مجله‌ی بانوان ایلای
❤️❤️ #ترنم -ديره سروش. حرمت هاي زيادي به همراه دل من شكسته شدن. سروش - همه چيز رو مثل اولش مي
چند تا لقمه نون و پنير به من داديا، ببين چقدر منت مي ذاري! مهران - آره جون خودت! غذاهاي قبلي رو هنوز باهات حساب نكردم! -پس اون غذاهايي كه من درست كردم رو چي ميگي؟مهران - چرا مي خواي گذشتت رو فراموش كني؟ لبخندي مي زنم و نگاهم رو ازش مي گيرم. -حرفام رو جدي نگير مهران! من با همه ي خواستنم، باز هم موفق نميشم گذشته رو فراموش كنم. مهران - دوستش داري؟ چشمام رو مي بندم و لبخند مي زنم. -اوهوم. ديوونه وار! مهران - داري ناز مي كني؟ به سرعت چشمام رو باز مي كنم. -چي؟ مهران - چته بابا؟! ميگم داري ناز مي كني تا منتت رو بكشه؟ آهي مي كشم. -اي كاش همين طور بود ولي اين طور نيست مهران. واقعا نمي تونم قبولش كنم. مهران - چرا؟ -چون باورش ندارم. با هر حرفش ميرم تو آسمونا سير مي كنم ولي فقط براي چند لحظه. مي دوني چرا؟ مهران سرش رو به شونه ي ندونستن تكون ميده. -چون فكر مي كنم حسش ترحم و عذاب وجدانه. مهران - شايد اشتباه فكر مي كني. -من مطمئنم مهران. مهران - سروش هم يه مدت به خيانتكار بودن تو اطمينان داشت. هيچ وقت اين طور با اطمينان حرف نزن. شايد همه چيز اون جور كه به نظر مي رسه نباشه. زير لب زمزمه مي كنم: -آشفته و بي قرارمان كردي عشق، صد حرف و حديث بارمان كردي عشق، فرجام تمام عاشقان معلوم است، بيهوده اميدوارمان كردي عشق... مهران - يه خورده چشمات رو ببند و استراحت كن. بهش احتياج داري.مهران - هــــوم؟! من كه يادم نمياد! -باشه. پس اگه فردا از غذا خبري نبود، اعتراض نداريم. مهران - چـــي؟! من غلط بكنم خبر نداشته باشم! اصلا هر چي تو بگي همونه! -هرچي؟! مهران - اوهوم. -پس بايد قبول كني كه شما مردا موجودات مستبد و از خود راضي هستين؟! مهران - كوفت! كي گفته؟ -من! مهران - اصلا هم اين طور نيست. موجودات به اين نازنيني! -اين جور كه معلومه فردا غذا نمي خواي! مهران - كاملا حق با توئه ترنم جان. بنده خيلي بي جا مي كنم رو حرف شما حرف بزنم! مي خندم و ميگم: -يعني تا اين حد از غذاي رستوران فراري هستي؟! مهران - اوف ... بيشتر از اينا! -خب برو خونه ي پدريت، دست پخت مادرت رو بخور. مهران - حوصله ي غرغراي مادر ارجمند رو ندارم. تا ميرم اون جا يه چيزي كوفت كنم شروع مي كنه به غرغر كردن كه صد بار بهت گفتم زن بگير تا از اين سرگردوني خلاص بشي. قبل از اومدن تو كم كم داشتم به اين فكر مي كردم كه برم از سوپوريه سر كوچمون يه زن بگيرم تا ازدست غذاهاي رستوران خلاص بشم! -فكر نمي كني اگه يه آشپز بگيري بهتر باشه؟! مهران با خوشحالي مشتي به فرمون مي كوبه و ميگه: -ايول! آره همينه؟ خب بگو ببينم ماهي چقدر مي گيري آشپز من بشي؟ چپ چپ نگاهش مي كنم! -بچه پررو! مهران - اون جوري نگاه نكن چشات ناجور بي ريخت ميشه ها! بي توجه به حرفش ميگم: -امير كجا بود؟ نديدمش. مهران - رفت دنبال مامان. تا حالا حتما به خونه رسيدن... ادامه دارد.. 🍃🍃🍃🍃🍂🍃
و خدا تمام ناگفته هایِ قلبت را میشنود تمامِ تمامِ تمامت را:) یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ⭐الهی یهویی دل مهربونتون شاد بشه ⭐الهی یهویی گل لبخند روی لباتون بشکفه ⭐الهی یهویی کاراتون درست بشه ⭐الهی یهویی بشه چیزی که دلت میخواد ⭐الهی یهویی آرامش بشینه توی دلاتون ⭐الــهــی آمــیــن 🌙شبتون منور به نور خدا ‌‌‌‌‌    🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
❤️❤️ واقعی زندگی به قلم _ابی چرا عکس زنتو هیچ جای خونه نمی بینم _ تو عکس اونو برای چی میخوای _خوب می خوام بدونم چه شکلیه _میخواستی چه شکلی باشه یه دختر دهاتی پوش ساده که فکر میکنه با پول آرایشگری میشه زندگی کرد _ابی تو که دوسش نداری چرا طلاقش نمیدی اینطوری راحت تر می تونیم با هم باشیم _ سونیا توروخدا دوباره شروع نکن اون هیچ کاری به کار من نداره فقط اسم من روش هست همین من اصلا دوسش ندارم اون برای خودش زندگی میکنه من برای خودم دهاتی و بسته است به من نمیخوره _ خوب دیگه منم همینو میگم طلاقش بده راحت بشی هزینشم از سر باز میشه _طلاقش بدم کجا بره ولش کن توروخدا حوصله دردسر های طلاق ندارم حتی زانوهامم میلرزیدن دستم سمت دستگیره بردم می خواستم درو باز کنم که قبل از این که دستم به دستگیری در برسه در باز شد زنی با قد بلند و موهای بلندی که تا کمرش میرسید نمایان شد ابراهیم با دیدن من اولش تعجب کرد ولی فقط دو دقیقه تو اون حالت موند بعد به خودش اومد و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده جلوتر اومد و دست خانم را گرفت بیا کنار این الی زن که از تعجب دهنش باز مونده بود و یک نگاه به صورت یک نگاه به شکمگ می کرد با تعجب پرسید _ الی اینه پس چرا نگفته بودی زنت بارداره چقدر ساده و راحت داشتن با هم صحبت می کردن انگار نه انگار که من اونجا بودم و شاهد خیانت همسرم بودم قلبم تند تند میزد سونیاکه به نظر میومد از دیدن بارداری من منقلب شده موهاشو به صورت گوجه ای بست و اومد سمتم _اینجوری نگام نکن من کاری به زندگی تو ندارم پولمو میگیرم میرم پس دلیل اون همه پس زدن و بی اعتنایی هایی که بیشتر از گذشته بود خونه نیومدها همین سونیا خانوم بود انگار که زبونمو قفل کرده بودن هیچی نمی تونستم بگم ابراهیم اومد کنارم و گفت _خودت گفتی کارای من به هیشکی مربوط نیست کارای تو هم به من مربوط نیست تو به کار خودت برس من به کار خودم پوزخندی زد انگار غم بزرگی توی خون م تزریق کردن هیچ چیز برای گفتن نداشتم رفتم اتاق خواب و گوشه ای نشستم اشکام دست خودم نبود مثل جویباری که تازه راهشو پیدا کرده بود راه افتاده بودن دخترکوچلوم همش لگد میزد دستمو به پهلو گرفتم و نوازشش کردم اولین بار نبود که اینطور له میشدم من باید ناراحت نباشم ابراهیم اینم مثل میترا ول میکنه ابراهیم اصلا اهل زن داری نیست صدای ابراهیم از آشپزخونه میومد _یه چایی بخوریم سونیا معلوم بود که سونیا ناراحت شده دیدم که داشت مانتوش می پوشید موهاشو هم از پشت و هم از جلو بیرون بودن کمی مرتب کرد گرهی به شالش زد و و اومد تو اتاق خواب کفش های پاشنه بلند شو با وجود قد بلندی که داشت پوشید و درست مثل مانکن ها به سمتم اومد نشست و گفت _هیچ مردی لیاقت اشک هیچ زنی رو نداره لبخندی زد و چشمکی زد و رفت ابراهیم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه با صدای بلند گفت _تو مگه نگفتی تا شب نمیای چطور زود اومدی؟؟ تازه یادم افتاد که چقدر کمردرد داشتم گریه هام بند آمده بود مثل آدم سرد و بی روحی رختخواب رو برداشتم و کنار بخاری پهن کردم و دراز کشیدم ابراهیم دوباره سوال کرد _ با توام میگم بیخود قیافه غمگین برای من نگیر _کمر درد داشتم نمیتونستم سرپا وایستم اومدم خونه که استراحت کنم نمیدونم از دلسوزی بود یا چی ابراهیم گفت _ چایی میخوری برات بیارم و این تنها چای میخوری بود که توی این چندین سال زندگی مشترکمون از ابراهیم شنیده بودم آروم و سرد وبی احساس گفتم _ میخورم ظاهرم آروم بود ولی توی دلم آتیشی به راه افتاده بود که تا مغز استخوانمو می سوزد ❌❌ پارت211 روایت واقعی رو میخونید اگه مشتاقید این داستان زیبا و پاک رو بخونید بزنید رو لینک زیر😍👇👇👇 ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 کیمیا... 🍃🍃🍂🍃
مجله‌ی بانوان ایلای
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 به قلم #یاس سبحان که از دیدن ناراحتی ایلیا ناراحت شده بود خندید و گفت ____ فکرشو
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 به قلم زینب خانوم رو به حسین گفت ____مادر جان ببین من عیب و ایرادی ندارم و دقیقاً مثل کیمیا دست رو گونه‌اش گذاشت حسن آقا خنده بلندی کرد و گفت ____زینب چرا انقدر هولی زینب خانم از حسن آقا خجالت کشید و گفت _ آخه آقای احمدی صاحبکار حسین دوست ندارم طوری باشم یا حرفی بزنم که باعث خجالت حسین بشه گلی که حاضر و آماده بود پیش زینب خانوم اومد و گفت _مامان جون تو همیشه بهترینی این حرفا چیه که می‌زنی به خدا که اگه دانایی و سیاست شما رو من و کلاً دخترای امروزی داشتند این همه مشکل ریز و درشت وجود نداشت شما همیشه باعث افتخار حسینی و حسین از دور بوسی به مادرش فرستاد و گفت _قربون اون لپ‌های گل کرده‌ات برم زینب جونم زینب خانوم خندید دوباره دستی به لباس‌های کوثر کشید و گفت __ مامان جون دیگه سفارش نکنم ها یه موقع خودت دست به میوه‌ها نزنی حرف زشتی نزنی مامان قلدری نکنی آقای احمدی یه دختر داره فکر کنم همسن باشین اگه یه موقع رفتی با اون دوست شدی حرف بدی نزنی آبروی داداش رو ببری حسین کمی با حالت تشر گفت _ مامان بس کن دیگه این یه مهمونی ساده هستش آقای احمدی رو هم که دیدین چقدر مرد خاکی و مهربانی هستش زینب خانوم با شرمندگی گفت _میدونم مامان ما آماده‌ایم میتونیم راه بیفتیم بالاخره راه افتادند قرار بود نیمه‌های راه کیمیا و سبحان هم بهشون ملحق بشن حسین سر راهشون یک جعبه شیرینی به انتخاب گلی گرفت گوشی کیمیا زنگ خورد و کیمیا هول کرده خودش رو به گوشیش رسوند و گفت __ سبحان خان همش تقصیر توئه‌ها سبحان با خنده گفت __باشه باز هم فرار کن زیاد نمونده فری جون هفته آینده شکار خودمی کیمیا از این حرف سبحان خجالت زده سرش رو پایین انداخت کیفش رو برداشت و برای آخرین بار جلوی آینه قدی اتاق سبحان ایستاد و وضعیت خودش رو چک کرد از روی میز رژ لب برداشت رو لبش کشید و گفت _ این بار سوم و شلیک خنده سبحان به هوا رفت و گفت _ فکر کنم در آزمایش خون من غلظت بالای رژ لب باشه بعد پا شد کت اسپورتش را روی دستش انداخت کنار کیمیا ایستاد کیمیا با دقت تمام مرد خوشتیپ و خوش هیکل کنارش رو نگاه کرد و این بار به جای اینکه مثل همیشه تو دلش قربان صدقه پسر عموش بشه نجواگونه تو گوشش گفت __من فدای تو بشم خوش تیپ خان و دوباره شلیک خنده بلند سبحان اومد با چشم‌هایی که برق عشق در اون حالا بیشتر از برق نیازش بود گفت _یک بار دیگر اینجور زبان بریزی دو هفته صبر نمی‌کنم و همین حالا کارو تموم می‌کنم فرفری جون من بیا بریم الان حسین می‌رسه.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️ ‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️ ‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️