مجلهی بانوان ایلای
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 #آنلاین_کیمیا به قلم #یاس زینب خانوم رو به حسین گفت ____مادر جان ببین من عیب و ا
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
#آنلاین_کیمیا
به قلم #یاس
هر دو به سمت پارکینگ حرکت کردند
کیمیا طبق معمول سمت ماشین شاسی بلند مشکی سبحان میرفت که سبحان گفت
__ اون نه امشب دوست دارم با این یکی بریم
کیمیا به سمت ماشین اسپرت کوپه سبحان رفت و گفت
__ چی شده امشبپسر عموی من هوای اینو کرده
__ همینجوری خیلی وقته سوارش نشدم
دوباره گوشی کیمیا زنگ خورد
و این بار گلی بود که میگفت
__میدونم مشغول چی هستی ولی اگر زحمتی نیست بیایید ما رسیدیم
کیمیا هینی کشید و گفت
___ وای سبحان مامان اینا رسیدن ما هنوز از خونه خارج نشدیم
سبحان استارت زد و گفت
__راهی نیست که ۵ دقیقهای میرسیم
و درست ۷ دقیقه بعد سر قرار بودند
حسین سوتی کشید و گفت
__دارندگی و برازندگی که میگن همینهها
هر روز یه ماشین سوار میشن
اون وقت منو گلی هنوز درگیر قسطهای این لگن هستیم
گلی با اعتماد به نفس جلو اومد و گفت
__ مبارکت باشه سبحان اینو رو نکرده بودی
ماشین خوشگلیه ولی هیچ چیز سالار ما نمیشه
و بعد دستش روی ماشین خودشون گذاشت
زینب خانم که داخل ماشین نشسته بود سرش رو از پنجره بیرون آورد و گفت
__بچه ها یه جوری وسط خیابون وایسادین میگین میخندین که انگار سالها همو ندیدین
بابا دیرمون شده
حسین نگاهی به ساعت انداخت و بعد نمایشی رو سرش زد و گفت
_همش تقصیر شما دوتاست
کیمیا با خنده گفت
__وا داداش به ما چه
دوباره همگی با خنده راه افتادند و ۱۵ دقیقه بعد جلوی در منزل آقای احمدی بودن
همگی دستی به سر و روشون میکشیدند تا لباسهاشون رو مرتب کنن
گلی خندید و گفت
_ انگار داریم میریم پیش آقا ناظم مدرسه
ببین چه جوری هممون هول کردیم
همه خندیدند و کوثر با اعتماد به نفس فراوان گفت
__ از الان گفته باشم اگه دخترش از این لوس نونورها باشه من حالشو میگیرم
زینب خانوم ضربه آرامی به سر کوثر زد و گفت
__من نمیدونم این چه شباهتیه بین این بچه و رضا
هرچی رضا ریخته این بچه پشت سرش داره جمع میکنه
حالشو میگیرم چیه کوثر با ادب باش
به ما ربطی نداره بچهاش لوسه یا نه
دو ساعت اینجاییم ببینم میتونی آبرومونو ببری یا نه
حسین زنگ زد و بلافاصله در با خوش آمد گویی آقای احمدی باز شد....
◍⃟🍃ꕥ࿐❤️
◍⃟🍃ꕥ࿐❤️◍⃟🍃ꕥ࿐❤️
◍⃟🍃ꕥ࿐❤️◍⃟🍃ꕥ࿐❤️◍⃟🍃ꕥ࿐❤️
مجلهی بانوان ایلای
❤️❤️ #ترنم مگه تو دوستش نداشتي؟ پس چرا با آلاگل نامزد كردي؟! -من احمق بودم. » -شايد اون هم بخوا
❤️❤️
#ترنم
با كلافگي نگاهي به ترنم مي ندازه و ترنم بي تفاوت به حال خرابش ادامه ميده:
-من واسه ي اين حرفا نيومدم. من فقط اومدم مداركم رو بگيرم و برم.
چنان اخماش تو هم ميره كه حرف تو دهن ترنم مي مونه و از ترس يه قدم به عقب ميره.
-تو چي گفتي؟
ترنم آروم زمزمه مي كنه:
-مي خوام برم سركار، به مداركم احتياج دارم.
اخماش بيشتر تو هم ميره.
با لحن خشني ميگه:
-اون وقت كجا؟
ترنم آب دهنش رو قورت ميده و ميگه:
-اينش ديگه به خودم مربوطه.
ياد حرفاي اشكان ميفته. وقتي اشكان رو براي تحقيق در مورد مهران فرستاد، فهميد كه مهران و امير قراره با همديگه شركتي رو تاسيس كنن.
نكنه ...
ترنم كه سكوتش رو مي بينه ميگه:
-مداركم رو ميدي ديگه؟
با تمام وجودش، ترس از دست دادن ترنم رو تجربه مي كنه. چند قدم از ترنم فاصله مي گيره و سعي مي كنه خونسرد باشه.
-نه.
همون جور كه داره از ترنم دور ميشه زير لب آهسته طوري كه فقط خودش بشنوه زمزمه مي كنه:
-خودت خواستي كوچولو!
پشت ميزش مي شينه و خودش رو الكي مشغول كار نشون ميده.
ترنم - چي؟
با جديت ميگه:
-دليلي براي تكرار حرفم نمي بينم.
ترنم بهت زده بهش زل مي زنه. سكوت ترنم رو كه مي بينه با تحكم ميگه:
-برو پشت ميزت بشين. الان به منشي ميگم كارات رو بياره.
ترنم - چــــي؟
سرش رو پايين مي ندازه و دوباره خودش رو مشغول كار نشون ميده .چيز به خصوصي نگفتم. فقط گفتم برو پشت ميزت بشين و وظايفت رو انجام بده. مثل اين كه يادت رفته يه قراردادي با من داشتي!
ترنم - نه يادم نرفته ولي مثل اين كه تو يادت رفته چجوري مجبورم كردي اون قرارداد مسخره رو امضا كنم؟!
همون جور كه سرش پايينه، به زور جلوي لبخندش رو مي گيره. خوب يادش مياد از چه ترفندي استفاده كرد. فقط پشيمونه كه چرا قرارداد رو يك
ساله كرده. اي كاش مدت زمانيش رو بيشتر مي كرد.
-من كه يادم نمياد. بهتره وقت من رو نگيري و به كارات برسي.
ترنم - سروش؟!
دلش مي لرزه. سرش رو بالا مياره و ناخودآگاه ميگه:
-جانم؟
ترنم حرفش رو ناديده مي گيره و ادامه ميده:
-تمومش كن. اين مسخره بازي رو تموم كن. من دوست ندارم اين جا كار كنم.
شونه اي بالا مي ندازه و ميگه:
-ولي مجبوري!
ترنم - اصلا هم مجبور نيستم. من خسارتت رو ميدم.
-متاسفم، من خسارت نمي خوام. تو بايد برام كار كني.
ترنم - يه كاري نكن از طريق قانون وارد عمل بشم. هميشه يه راهي واسه ي فسخ معامله هست.
-يادت نره خانومي! تو اون قرارداد ذكر شده تا يه مترجم درست و حسابي واسه شركت پيدا نشده، حق رفتن نداري! حتي اگه مدت يك سالت
تموم بشه تا پيدا شدن يه مترجم، بايد بموني. بماند كه هنوز يك سال هم نشده كه اين جا اومدي!
ترنم - حرف مفت نزن. من خودم اشكان رو با تو ديدم. مي دونم مترجم داري.
با شنيدن اين حرف، نفس تو سينش حبس ميشه. نكنه فهميده من اشكان رو تو اون شركت فرستاده بودم؟!
ترنم - اين رو هم خوب مي دونم كه آقاي رمضاني، اشكان رو واسه شركتت فرستا . د من و اشكان قبلا با هم همكار بوديم.
خوشحال از اين كه ترنم در مورد اين كه اشكان دوستشه، چيزي نفهميده. دوباره خونسرديش رو به دست مياره و ميگه:
-مترجم اصلي شركت تو هستي. در نبود تو موقتاً اشكان رو آورده بودم كه اون هم يه هفته قبل به خاطر مسائل شخصيِ زندگيش، مجبور شدبره.
ترنم - سروش چرا اذيتم مي كني؟
يكم لحنش رو ملايم تر مي كنه:
-اذيتت نمي كنم عزيزم. تو بايد اين جا كار كني، پيش خودم.
ترنم - بايدي در كار نيست!..
ادامه دارد..
🍃🍃🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
❣️دختر که باشی :
میدونی اولین عشق زندگیت پدرته
❣️دختر که باشی
میدونی که محکم ترین پناهگاه دنیا
آغوش گرم پدرته
❣️دختر که باشی
میدونی مردانه ترین دستی
که میتونی تو دستت بگیری و
دیگه از هیچی نترسی
دستای گرم و مهربون پدرته
❣️دختر که باشی
میدونی هر کجای دنیا هم باشی
چه باشه چه نباشه
قویترین فرشته نگهبان پدرته …👌👌
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
May 11
🍃🍃🍃🌸🍃
گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز....
🍃🌸🍃
مجلهی بانوان ایلای
💞💞💞💞 قسمت اول #داستان_ایلآی به قلم #یاس به نام خداوندگار قلم قلم در دست میگیرم و مینویسم
💞💞💞
قسمت دوم
#داستان_ایل_آی
به قلم #یاس
هر موقع این آهنگ پخش میشه من پرت میشم به ۳ سال پیش
همون موقعها که محمد میگفت عاشق زنی به اسم یاس شده
یادش بخیر چقدر من ساده بهش دلداری میدادم که باید با یاس خانم صحبت کنه و از احساسش بگه
چقدر براش آرزوی خوشبختی میکردم
داشتم میرفتم موهامو سشوار بکشم که با صدای ناهنجاری ترسیدم و از جا پریدم
اسباب بازی آیدین زیر پام بود
و با اون صدای جیغ جیغش منو ترسوند
خم شدم و اسباب بازی رو برداشتم
خندیدم و گفتم
____ مثل باباشه پرشور و شر
اسباب بازی رو برداشتم با خودم به طبقه دوم رفتم
اسباب بازی رو تو اتاق مشترک آیسو و آیدین گذاشتم
با اینکه خونمون اتاق خالی داره ولی ترجیح میدم آیسو و آیدین توی یک اتاق باشن
یه بار تو تلویزیون از کارشناس شنیدم که بهتره بچهها توی یک اتاق باشند
شاید دعواشون بشه و مثل منو آیناز گیس و گیس کشی بشه
ولی همین دعواها در آینده خاطرات بامزهشون میشه که میشینن با هم تعریف میکنن و میخندن
در واقع همین دعواها کشمکشها و شریک شدنها زورکی در آینده باعث صمیمیت بینشون میشه
هرچند آیدین به زور به اتاقش میره ولی با همکاری آیسو دارم عادتش میدم
که اینجا اتاقش هستش
اتاق کمی به هم ریخته هست از وقتی که آیسو کلاس اول میره کمی شلخته شده
هرچند دقیقاً مثل خالهاش به تیپ و مد و قیافهاش میرسه
ولی در رابطه با نظم اتاقش زیاد اهمیت نمیده
وارد اتاق خودم شدم روی تخت نشستم
سشوارو به پریز پایین تخت زدم
و بدون نگاه کردن به آینه شروع به خشک کردن موهام کردم
به کمک این شامپوهای درست و حسابی و ماسکموها موهام حسابی ابریشمی و خوشبو شده
خودم از دست کشیدن به موهام لذت میبرم
فاطمه اصرار داره موهامو دکلره کنه ولی محمد مخالفه
میگه دوست دارم همینجوری که هستی بمونی
گاهی فاطمه محمد رو حاج محمد صدا میزنه
میگه انگار نه انگار که جوون امروزی هستش
اخلاقش خیلی خاصه
یه خاص دوست داشتنی که من میمیرم براش
به روز میپوشه به روز میخوره به روز میگرده ولی مثل قدیمیا میگه دوست دارم خانومم همینجوری که هست طبیعی بمونه
میگه دوس دارم زنم تو خونه باشه برام چایی دم کنه دم بغلم بشینه میگه رنگ و لعابها چیه میمالن به سرشون عینهو جوجه تیغی
محمد عاشق بچه است
با یادآوری بچه میخندم
درست از جشن تولد یک سالگی آیدین صرار داره دوباره بچهدار بشیم
هرچی میگم جفتمون جوره بزار بچهها بزرگ بشن ما هم بریم بگردیم مسافرت بریم میگه نه دوست دارم دختر زیاد داشته باشم
محمد عاشق دختره اسمشم پیدا کرده ولی به من نمیگه
میگه هر وقت مشتلق بارداریتو بهم دادی هر وقت فهمیدیم دختره اسمشو بهت میگم
موهامو با کش آبی رنگی دم اسبی میبندم
یه تاپ و شلوارک آبی آسمونی تنم کردم و به طبقه پایین رفتم
میانههای پلهها بودم که صدای زنگ در اومد
سرعتمو بیشتر کردم و قفل در رو زدم
از پنجره آشپزخونه دیدم که محمد در حالی که دست آیسو و آیدین رو در دستش گرفته مثل بچهها میخنده و گاهی مثل آیدین بالا و پایین میپره وارد حیاط شدند
به پیشوازشون رفتم و با خنده گفتم
__میبینم که بازم این آقا فسقلی مجبورت کرده بستنی پیچی بخری
محمد خندید و گفت
_ایلای خدا شاهده من انقدر سمج نبودم
این بچه به کی رفته آخه تو هم اینجوری نیستی
از سر فروشگاه تا خود خونه مجبورم کرده لی لی کنان بیام خونه
و باز با خنده گفت
_آبروم پیش در و همسایه رفت
یکیشون این دوربینهای مداربسته در خونشون رو چک کنه فرداش کلیپ لی لی بازی بنده تو استوری همه مشتریای کارخانه هستش
آیسو با هیجان گفت
__مامان خاله زنگ نزده گفته کی راه میافتن؟؟؟
دستمو روی سرش گذاشتم کمی ماساژ گونه کشیدم و گفتم
____چرا زنگ زد امشب راه میافتن
فردا صبح میرسن تهران
آیسو به عادت بچگی بالا و پایین پرید و گفت آخ جون خاله آینازم داره میاد.....
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️
لینک دوستانه ها
https://eitaa.com/chslesh1402
لینک کانال
https://eitaa.com/Mgbaely
🌺
🍃🌺🍂
🍂🍃🌺🍂🍃🌺
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺۲