مجلهی بانوان ایلای
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 آنلاین_کیمیا به قلم #یاس لازم نکرده زنگ بزنی داداشهای لات و لوتت بیان سراغ بچه من
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
#آنلاین_کیمیا
به قلم #یاس
____به نظرم قبل از رفتن به اونجا بهتره صحبت کنیم
دوباره زن دایی مریم عصبانی گفت
__ صحبتی چی سوسن من شکایت میکنم
خاله سوسن با عصبانیت دستشو سمت زندایی مریم گرفت و گفت
____چی داری میگی مریم
هرچی هیچی نگفتیم تو واسه خودت دور برداشتی
دخترتو به زور نبردن اینو متوجه باش
الاانم با این حرفها فقط داری وضعیت اونو بدتر میکنی
و بعد رو به زینب و حسن آقا که از عصبانیت دستهاشو مشت کرده بود گفت
خواهش میکنم بشینید
شوهر خاله سوسن در تایید حرفهای زنش گفت
__بله بهتره انقدر الکی خون خودتون رو کثیف نکنید
حسن آقا بیا بشین بابا از قدیم گفتن دختر و هزار میخوان یکیشون میبره
این دوتا جوونم این همه سنگ انداختین جلوشون ولی حریفشون نشدین
بهتره دیگه بیشتر از این براشون مشکل درست نکنین خدارو خوش نمیادا
اونا همدیگر رو میخوان
صدای زنگ در خونه اومد کیمیا خواست پاشه بره در رو باز کنه که سبحان اشاره کرد که خودش میره
حسین همراه ایلیا و زهرا وارد حیاط شدند و از دیدن جمعیتی که همگی عصبانیت و ناراحتی از سر و روش و میبارید با تعجب به همدیگه نگاه میکردند
خاله سوسن توضیح داد که چه اتفاقی افتاده
حسین با ابروهای گره کرده گفت
____این پسر عقل تو کلش نیست اگه شوهر زیبا شکایت کنه میدونین چه بلایی سرش میارن
زینب خانوم با خوشحالی گفت
____ خدا رو هزار مرتبه شکر مثل اینکه زیبا نامزدیش با اون پسره رو قبلا به هم زده بوده
البته مثل اینکه شناسنامهای نبوده و فقط در حد یک محرمیت بوده
و بعد در حالی که انگار برای خودش هم سوالی ایجاد شده بوده رو به برادرش گفت
_ داداش من شنیدم که عقد محضری کردین پس چطور....
دایی امیر با همان حالت کلافه گفت
__همون موقع هم زیبا بهانه آورد و گفت که دلش میخواد عقد و عروسی با هم باشه
و قبول نکرد
حسین که تا چند لحظه پیش عصبانی بود بلند خندید و گفت
__ پس مبارکه ما که داشتیم آماده عروسی زهرا و ایلیا میشدیم
الان به جای یک عروس دوماد دوتا عروس دوماد داریم
ایلیا هم با خنده گفت
___ فکر خوبیه ما که هزینه کردیم رضا هم که غریبه نیست همین فردا میریم عقد میکنند پس فردا هم عروسیشونه
زهرا با تعجب گفت
_ ایلیا شاید زن دایی و دایی از این کار خوششون نیاد
ایلیا سریع جواب داد
تو که میدونی همه هزینهها بر عهده خودمه
مامان و بابا هم چرا مخالف باشند مگه رضا و زیبا غریبه هستند
مهمونهامون هم که یکیه
زینب خانوم با چشمهای اشکی به ایلیا گفت
__ ایلیا جون عمه راست میگی تو دلت راضیه
ایلیا رو به زهرا با خنده گفت
_عمه رئیس بزرگ راضی باشه من راضیم
و زهرا با خنده گفت
_ من چه کارم آقا
زن دایی مریم با همون لحن طلبکارانه گفت
_اونی که دارین از عروسیش صحبت میکنی یک ننه بابایی هم داره
یتیم نیست از ما هم یک اجازهای بگیرید....
◍⃟🍃ꕥ࿐❤️
◍⃟🍃ꕥ࿐❤️◍⃟🍃ꕥ࿐❤️
◍⃟🍃ꕥ࿐❤️◍⃟🍃ꕥ࿐❤️◍⃟🍃ꕥ࿐❤️
#فن_دلبری😎
ویژه ارسال به همسر جهت دریافت پول وقتی دیگه خیلی عصبانی هستین😁😂
یه (اسم همسر )دارم شاه نداره
صورتی داره ماه نداره
همش براش تیپ می زنم
شعر می گم و حرف می زنم
اما ...
صنعت تلمیح و اشاره
شاید هم لف و نشر و کنایه
دگر نداردم سود
تا چند بگویمت عزیزم عشقم جونم همسرم داداش برادر بابای بچم بچه بابات
پوووووووووول بده😡😝♥️😂
.
مردها این نوع زنان را دوست ندارند
🍃زنهایی که خشک و بی روح و سرد هستند و نسبت به روابط زناشویی رغبتی نشان نمیدهند.
🍃زنهایی که همیشه افسرده و بیحال هستند.
🍃زنهایی که برای جلب توجه و محبت شوهر، بجای دلبری و عشوه، خودشان را به مریضی میزنند و اظهار ضعف میکنند.
🍃زنهایی به شوهر خود احترام نمی گذارند بخصوص در جمع خانوادگی و دوستانه از او بدگویی می کنند.
🍃زنهایی که شلخته هستند و در حمامرفتن و تمیزی خود کوتاهی می کنند
@vlog_ir
اون برمیگرده.
وقتی تو دیگه بهش فکر نمیکنی.
وقتی خودت اولویت خودت شدی.
وقتی دیگه دست از اهمیت دادن بهش کشیدی.
وقتی دیگه شبا ذهنت درگیر تغییر رفتارای اون نیست و دیگه چکش نمیکنی.
وقتی دکمه توجه زیادت به آدمارو خاموش کردی و الان یه آدم سرد و بی تفاوتی.
وقتی که دیگه زیادی دیر شده..
꧁🦚 @az_tanhaiy 🦚꧂
#به_وقت_عاشقی
دردمندیم و دوایِ ما نگاه دلبر است
حالِ عشاق از دعایش از همیشه بهتر است♥️
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
مجلهی بانوان ایلای
❤️❤️ #ترنم مهران - بهم اعتماد كن ترنم. موضوع چيه؟ -چرا براي دونستن اين همه اصرار مي كني؟ مهران
❤️❤️
#ترنم
مهران - مگه سيب زمينيم؟
-فعلا كه دارم مي بينم هستي!
مهران - ضعيفه داري اعصاب منو خط خطي مي كنيا! يه كاري نكن كار دستت بدم!
ابرويي بالا مي ندازم و ميگم:
-مثلا مي خواي چي كار كني؟
تو همين لحظه در باز ميشه.
مهران - يه پاك كن ميدم دستت تا اون خط خطي ها رو پاك كني.
-از دست تو! كار نداري؟
مهران - چرا خيلي زياد. مياي كمكم؟
به داخل خونه ميرم و ميگم:
-نه ممنون. من خودم سرم شلوغه.
مهران - پس چرا الكي تعارف مي كني؟
-الكي الكي هم نبودا. اميرو كمكت مي فرستم.
مهران - اون كه خودش بدون گفتن تو هم داره مياد!
امير - ترنم اومدي؟
-آره.
امير - پس چرا نمياي داخل؟ برو ماندانا منتظرته.
-مگه اين مهران مي ذاره!
امير نگاهي به مهران مي ندازه و با تاسف ميگه:
-دركت مي كنم ترنم. من سال هاست كه بين اين خواهر و برادر گير افتادم.
مهران - امير داشتيم؟
مي خندم و هيچي نميگم.
فقط به سمت ساختمون راه ميفتم.
- ماني كجايي؟
ماندانا - بيا، تو اتاق خوابم.
به سمت اتاق خواب ميرم.
قبل از وارد شدن چشمام رو مي بندم و يه نفس عميق مي كشم تا توي اين لحظه هاي حساس اون رو شريك غم هام نكنم. دوست ندارم بهخاطر من دوباره حالش بد بشه.
ماندانا - كجايي پس؟
چشمام رو باز مي كنم و با لبخند وارد اتاق ميشم كه ماندانا رو روي تخت مي بينم.
-به به! سلام خانوم خانوما. حالت چطوره دختر؟ بهتر شدي؟
ماندانا - بپا خفه نشي بچه! يه نفس داري سوال مي كني! مهلت نميدي جواب بدم!
مي خواد بلند بشه كه اجازه نميدم.
-واي ماني از جات بلند نشو كه مي زنم شل و پلت مي كنما!
ماندانا ! وا- چرا؟
تنها صندلي اتاق كه پشت ميزه رو بر مي دارم و كنار تخت مي ذارم.
اخمي مي كنم و ميگم:
-نكنه مي خواي دوباره راهي بيمارستان بشي؟ نشنيدي دكتر چي گفت؟
آروم رو صندلي مي شينم و به حرف ماندانا گوش ميدم.
ماندانا - اوف! اون دكتره يه زر مفتي زد، تو ديگه چرا باور مي كني؟
همين كه كامل رو تخت مي شينه با عصبانيت از جام بلند ميشم و ميگم:
-ماني اگه بخواي مسخره بازي در بياري همين حالا راهمو مي گيرم و ميرما!
ماندانا - اَه ترنم! خسته شدم از بس دراز كشيدم.
-ميرما ؟!
ماندانا - چرا تو و امير اين جوري مي كنين؟
-نه مثل اين كه دلت مي خواد برم!
مي خوام برم كه مچ دستم رو مي گيره و ميگه:
-بتمرگ سر جات!
چپ چپ نگاهش مي كنم.
دراز مي كشه و با غرغر ميگه:
-ايـــش! حالا كه زورم بهش نمي رسه هي تهديد مي كنه!
-تو كي مي خواي دست از اين بچه بازيا برداري؟ خير سرت داري براي بار دوم مامان ميشي؟
ماندانا - مثل مامان بزرگا نصيحتم نكن. خير سرت مي خواستي برام از اتفاقاي اخير تعريف كني!
سر جام مي شينم...
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍂🍃
مردی در یك خانهی كوچک، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد، او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمنها می رسید و رزها را هرس می كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظرهای دل انگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود.
روزی، شخصی كه ماجرای باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد، از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید، آن گونه كه شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»
«بله، من كاملاً نابینا هستم!»
«پس چرا این همه برای باغچهی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ می برید؟»
باغبان كور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخند زنان به مرد غریبه گفت:
«خب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم، من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع كنندهای نیست، البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچهام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم، من نمی توانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گلهایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»
«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنار باغچهی من می ایستد، اگر این تكه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظرهی آن برای شما خوشایند نبود، به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.»
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.»
باغبان پیر لبخند زنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند درست مانند شما؛ این كار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🎤سخنرانی های دکتر الهی قمشه ای ..
🔆خدا به ناله ها گوش نمیده...
🍃🍃🍃🌼🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
جملاتی زیبا
❣هیچ بوسهای جای زخمزبان را خوب نمیکند!
پس مراقب گفتارتان باشيد.
❣آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
❣اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید.
اگر اضطراب دارید، درگير آینده!
و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر میبرید.
❣یک نكته را هرگز فراموش نكنيد:
لطف مکرّر، حقّ مسلّم میگردد!
پس به اندازه لطف کنيد.
❣از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟
چون سعی میکند با دروغهای پیدرپی، شما را قانع كند!
❣جادّهی زندگی نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان میبرد!
دستاندازها نعمت بزرگی هستند....
🍃🍃🍃🌼🍃
*