مردها این نوع زنان را دوست ندارند
🍃زنهایی که خشک و بی روح و سرد هستند و نسبت به روابط زناشویی رغبتی نشان نمیدهند.
🍃زنهایی که همیشه افسرده و بیحال هستند.
🍃زنهایی که برای جلب توجه و محبت شوهر، بجای دلبری و عشوه، خودشان را به مریضی میزنند و اظهار ضعف میکنند.
🍃زنهایی به شوهر خود احترام نمی گذارند بخصوص در جمع خانوادگی و دوستانه از او بدگویی می کنند.
🍃زنهایی که شلخته هستند و در حمامرفتن و تمیزی خود کوتاهی می کنند
@vlog_ir
اون برمیگرده.
وقتی تو دیگه بهش فکر نمیکنی.
وقتی خودت اولویت خودت شدی.
وقتی دیگه دست از اهمیت دادن بهش کشیدی.
وقتی دیگه شبا ذهنت درگیر تغییر رفتارای اون نیست و دیگه چکش نمیکنی.
وقتی دکمه توجه زیادت به آدمارو خاموش کردی و الان یه آدم سرد و بی تفاوتی.
وقتی که دیگه زیادی دیر شده..
꧁🦚 @az_tanhaiy 🦚꧂
#به_وقت_عاشقی
دردمندیم و دوایِ ما نگاه دلبر است
حالِ عشاق از دعایش از همیشه بهتر است♥️
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
مجلهی بانوان ایلای
❤️❤️ #ترنم مهران - بهم اعتماد كن ترنم. موضوع چيه؟ -چرا براي دونستن اين همه اصرار مي كني؟ مهران
❤️❤️
#ترنم
مهران - مگه سيب زمينيم؟
-فعلا كه دارم مي بينم هستي!
مهران - ضعيفه داري اعصاب منو خط خطي مي كنيا! يه كاري نكن كار دستت بدم!
ابرويي بالا مي ندازم و ميگم:
-مثلا مي خواي چي كار كني؟
تو همين لحظه در باز ميشه.
مهران - يه پاك كن ميدم دستت تا اون خط خطي ها رو پاك كني.
-از دست تو! كار نداري؟
مهران - چرا خيلي زياد. مياي كمكم؟
به داخل خونه ميرم و ميگم:
-نه ممنون. من خودم سرم شلوغه.
مهران - پس چرا الكي تعارف مي كني؟
-الكي الكي هم نبودا. اميرو كمكت مي فرستم.
مهران - اون كه خودش بدون گفتن تو هم داره مياد!
امير - ترنم اومدي؟
-آره.
امير - پس چرا نمياي داخل؟ برو ماندانا منتظرته.
-مگه اين مهران مي ذاره!
امير نگاهي به مهران مي ندازه و با تاسف ميگه:
-دركت مي كنم ترنم. من سال هاست كه بين اين خواهر و برادر گير افتادم.
مهران - امير داشتيم؟
مي خندم و هيچي نميگم.
فقط به سمت ساختمون راه ميفتم.
- ماني كجايي؟
ماندانا - بيا، تو اتاق خوابم.
به سمت اتاق خواب ميرم.
قبل از وارد شدن چشمام رو مي بندم و يه نفس عميق مي كشم تا توي اين لحظه هاي حساس اون رو شريك غم هام نكنم. دوست ندارم بهخاطر من دوباره حالش بد بشه.
ماندانا - كجايي پس؟
چشمام رو باز مي كنم و با لبخند وارد اتاق ميشم كه ماندانا رو روي تخت مي بينم.
-به به! سلام خانوم خانوما. حالت چطوره دختر؟ بهتر شدي؟
ماندانا - بپا خفه نشي بچه! يه نفس داري سوال مي كني! مهلت نميدي جواب بدم!
مي خواد بلند بشه كه اجازه نميدم.
-واي ماني از جات بلند نشو كه مي زنم شل و پلت مي كنما!
ماندانا ! وا- چرا؟
تنها صندلي اتاق كه پشت ميزه رو بر مي دارم و كنار تخت مي ذارم.
اخمي مي كنم و ميگم:
-نكنه مي خواي دوباره راهي بيمارستان بشي؟ نشنيدي دكتر چي گفت؟
آروم رو صندلي مي شينم و به حرف ماندانا گوش ميدم.
ماندانا - اوف! اون دكتره يه زر مفتي زد، تو ديگه چرا باور مي كني؟
همين كه كامل رو تخت مي شينه با عصبانيت از جام بلند ميشم و ميگم:
-ماني اگه بخواي مسخره بازي در بياري همين حالا راهمو مي گيرم و ميرما!
ماندانا - اَه ترنم! خسته شدم از بس دراز كشيدم.
-ميرما ؟!
ماندانا - چرا تو و امير اين جوري مي كنين؟
-نه مثل اين كه دلت مي خواد برم!
مي خوام برم كه مچ دستم رو مي گيره و ميگه:
-بتمرگ سر جات!
چپ چپ نگاهش مي كنم.
دراز مي كشه و با غرغر ميگه:
-ايـــش! حالا كه زورم بهش نمي رسه هي تهديد مي كنه!
-تو كي مي خواي دست از اين بچه بازيا برداري؟ خير سرت داري براي بار دوم مامان ميشي؟
ماندانا - مثل مامان بزرگا نصيحتم نكن. خير سرت مي خواستي برام از اتفاقاي اخير تعريف كني!
سر جام مي شينم...
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍂🍃
مردی در یك خانهی كوچک، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد، او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمنها می رسید و رزها را هرس می كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظرهای دل انگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود.
روزی، شخصی كه ماجرای باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد، از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید، آن گونه كه شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»
«بله، من كاملاً نابینا هستم!»
«پس چرا این همه برای باغچهی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ می برید؟»
باغبان كور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخند زنان به مرد غریبه گفت:
«خب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم، من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع كنندهای نیست، البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچهام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم، من نمی توانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گلهایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»
«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنار باغچهی من می ایستد، اگر این تكه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظرهی آن برای شما خوشایند نبود، به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.»
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.»
باغبان پیر لبخند زنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند درست مانند شما؛ این كار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🎤سخنرانی های دکتر الهی قمشه ای ..
🔆خدا به ناله ها گوش نمیده...
🍃🍃🍃🌼🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
جملاتی زیبا
❣هیچ بوسهای جای زخمزبان را خوب نمیکند!
پس مراقب گفتارتان باشيد.
❣آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
❣اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید.
اگر اضطراب دارید، درگير آینده!
و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر میبرید.
❣یک نكته را هرگز فراموش نكنيد:
لطف مکرّر، حقّ مسلّم میگردد!
پس به اندازه لطف کنيد.
❣از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟
چون سعی میکند با دروغهای پیدرپی، شما را قانع كند!
❣جادّهی زندگی نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان میبرد!
دستاندازها نعمت بزرگی هستند....
🍃🍃🍃🌼🍃
*
📘#حکایت_خواندنی
💞مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود. او به فرماندار شهر گفت: «واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید. به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است، خداحافظی کنم. من قول می دهم بازگردم.»
فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست. با این حال فرماندار به مردم تماشاگر گفت: «چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟»
ولی کسی را یارای ضمانت نبود. مرد گناهکار با خواری و زاری گفت:
«ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم. یك نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم.»
ناگه یکی از میان مردم گفت:«من ضامن می شوم. اگر نیامد به جای او مرا بكشید.»
فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محكوم نیامد.
ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: «مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.»
گفتند:«چرا؟» گفت:« از این ستون به آن ستون فرج است.»
پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.
محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت.
فرماندار با دیدن این وفای به پیمان، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت.
از همین رو به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود؛ می گویند: «از این ستون به آن ستون فَرَج است.»
یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸😫
نگاﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ!
یک نفر ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ
ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺧﻮﺏ؛
ﯾﮑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺬﺍﺏ
و ﺩﯾﮕﺮی ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ!
یک نفر تو را دوست دارد
و دیگری از تو متنفر است!
ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ
ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ...
خــــدا
پـرونده ای را کـه مردم مینویـسند،نمی خوانـد!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجلهی بانوان ایلای
❤️❤️ #ترنم مهران - مگه سيب زمينيم؟ -فعلا كه دارم مي بينم هستي! مهران - ضعيفه داري اعصاب منو خط
❤️❤️
#ترنم
خوبه حالا امير همه چيز رو برات گفته!
ماندانا - تعريف كردن اون به درد عمش مي خوره.
-دلم واسه امير مي سوزه. من نمي دونم اون بنده ي خدا چه گناهي كرده كه خدا تو رو ملكه ي عذابش قرار داده؟!
ماندانا پشت چشمي نازك مي كنه و ميگه:
-بايد از خداش هم باشه.
مي خندم و دستش رو توي دستام مي گيرم و نوازش مي كنم.
-ماندانا؟
ماندانا - هوم؟!
-خيلي دوستت دارم.
ماندانا - شرمنده خانوم ما خودمون صاحاب داريم، مثل شما كه بي صاحاب نيستيم!
-دختره ي پررو!
ماندانا - چيه؟ مگه دروغ ميگم؟ باور نداري به مدارك موجود نگاه كن.
با تموم شدن حرفش به شكمش اشاره مي كنه.
-نه، مي بينم كه بي حيا هم شدي!
ماندانا - بي حيا چيه؟ دارم حقيقتو ميگم. راستي ترنم؟
-چيه؟
ماندانا - اگه گرسنه اي برو يه چيز از يخچال بيار بخور.
-نه گلم. داداشت كلي بهم صبحونه داده.
ماندانا - اون گدا گشنه بهت صبحونه داده؟! اون كه پول تو جيبيش رو هنوز از من مي گيره!
-خير سرتون بزرگ شدين! چرا هميشه مثل سگ و گربه به جون هم ميفتين؟!
ماندانا - بي خيال اين حرفا. نمي خواي برام تعريف كني؟
-داري از فوضولي مي ميري؟
با مظلوميت پلك مي زنه و ميگه:
-اوهوم.
آهي مي كشم و ميگم:
-ماندانا وقتي حقيقت رو شنيدي چه حالي بهت دست داد؟
لبخند از لباش پاك ميشه و چشماش رو مي بنده.ماندانا - ترنم باورم نميشد. با اين كه بهش شك كرده بودم ولي اون همه اعتماد تو ناخودآگاه من رو هم تحت تاثير قرار داده بود.
از روي صندلي بلند ميشم و روي زمين مي شينم. سرم رو روي تخت مي ذارم و ميگم:
-وقتي من شنيدم شكستم ماندانا. من تو گذشته حتي به تو هم شك كرده بودم ولي به بنفشه هرگز.
ماندانا - شك كردنت به من كار درستي بود اما ترنم اعتماد زيادت به بنفشه اشتباه محض بود.
-حرفت مثل اين مي مونه كه بگي ترنم من با تمام احترامي كه برات قائلم، ولي باز هم بهت اعتماد صد در صد ندارم.
ماندانا آهي مي كشه و ميگه:
-نمي دونم ترنم. شايد حق با توئه. هيچ وقت نتونستم بهت شك كنم. شايد تو هم حق داشتي كه به صميمي ترين دوستت شك نكني.
- ...
ماندانا - شايد كه نه، حتما حق داشتي.
-ماندانا تو اون برهه ي زماني كه اسير دست دشمن بودم، انقدر شك بهم وارد شد كه هنوز هم مات و مبهوت اون حرفام.
ماندانا - دركت مي كنم ترنم. من به عنوان يه غريبه شكه شدم، ديگه چه برسه به تو كه قرباني اصلي اين ماجرا بودي.
نگاهش مي كنم و ميگم:
-يادته اون لحظه اي كه از تو خداحافظي كردم و رفتم؟
ماندانا - . آره اين جور كه فهميدم تو رو دزديدن و بعدش هم به خاطر اين كه سروش تو رو تعقيب كرد، خودشم گير افتاد. بعد از چند روز سروش
تير خورده و جنازه ي سوخته شده ي تو به همراه ماشين من كه به ته دره رفته بود پيدا ميشه.
-خودم هم اين آخري ها رو تازه فهميدم.
ماندانا - واقعا اون جنازه ي سوخته شده، خواهرت بود؟
- . آره اسمش آوا بود. فقط يه روز با هم بوديم.
ماندانا - خيلي غصه خوردي ترنم؟
-نمي دونم ماني، واقعا نمي دونم! شايد اگه تو يه شرايط ديگه همديگه رو مي ديديم، ماجرا فرق مي كرد ولي خواهر من از اول تو دار و دسته ي
منصور اينا بزرگ شده بود. اون من رو دشمن خودش مي دونست. وقتي هم فهميد من حقيقت رو ميگم زياد نتونست طرف من رو بگيره.
ماندانا مگه اون لعنتيا بهش چي گفته بودن.
-اونا بهش گفته بودن پدر و مادر من قاتل خونواده ي اون هستن. باورت ميشه اون تمام اين سال ها با نفرت از پدر و مادر واقعيش بزرگ شده
بود .
ماندانا - عوضي هاي پست فطرت.
-دلم براش مي سوخت ماني. اونا آوا رو آورده بودن تا از من حرف بكشه ولي من انقدر براش دليل و مدرك آوردم و از گذشته ها گفتم كه دهنش از تعجب باز مونده بود ولي با همه ي اينا به خاطر معتاد بودنش اونا راحت ازش سوء استفاده مي كردن...
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍂🍃