🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت145🦋 گفت. _اروم وحشی پام ترکید. گفتم. _بزار برم. گفت. _عمرا. گفتم _
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت146🦋
اشکامو پاک کردم
دفترچه رو زیر پله گذاشتم
خدایا لطفا اینو ببینه و بدونه به یادش بودم
بدونه دوستش دارم .
نفسمو با آه به بیرون پرت کردم.
از جام بلند شدمو آروم از پله ها رفتم بالا.
رسیدم به دریچه.
باز نمیشد انقدر باهاش ور رفتم تا بلاخره باز شد.
آروم سرمو آوردم بیرونو به اطراف نگاه کردم.
کسی نبود.
اومدم بیرونو دریچه رو بستم.
باد شدیدی میومد و صدای برخورد موج ها با کشتی خیلی بلند بود جوری که کل فضا رو گرفته بود انگار میخواست بارون بباره.
حال این هوا هم مثل حال من خوب نبود.
از اتاقک بالای دریچه خارج شدم.
که دیدم سام داره میاد ولی انگار منو ندیده بود.
تند تند رفتم اون سمت کشتی تا منو نبینه و بتونم بپرم.
باد به قدری شدید بود که دامن لباسم بالا و پایین میشد.
به پایین نگاه کردم خیلی تاریک بود ولی بلندی موج ها کاملا مشخص بود ولی انگار کشتی حرکت نمیکرد و این موج ها بودن که داشتن کشتی رو میبردن.
_دلربا؟؟؟
برسام؟
به سرعت برگشتم که دیدمش خودش بود با دونفر که یک نفرشون زخمی شده بود.
یه نفرم که نمیدونم کی بود بیهوش بود و بهش دستبند زده بودن.
برای چند لحظه غرق چشماش شدم
باورم نمیشه اینجا چیکار میکنه.
بغضم گرفت.
_برسام!؟
گفت
_جانم؟خوبی؟
گفتم.
_تو این جا چیکار میکنی؟
رنگش پریده بود و انگار حال خوشی نداشت
گفت
_توقع نداری که بیخیالت بشم.
لبخند زدمو اومدم برم سمتش که سام از سمت چپم اومد و مارو دید.
متعجب گفت.
_چجوری اومدین تو کشتی؟
اونی که سالم بود جلوتر اومد و با جدیت گفت.
_سام محبی به جرم ربودن دلربا رستگار بازداشتی بهتره مقاومت نکنی.
سام پوزخندی زد و گفت.
_مقاومت کنم چی میشه؟
همین لحظه مردی از اون سر کشتب فریاو زد.
_هوای طوفانی شده باید برگردیم خطرناکه.
سام داد زد.
_نه برنگرد .
همون مرده گفت.
_برگرد وگرنه توهم دستگیر میشی.
سام چاقوی زیر گردنم گذاشت و گفت.
_برسام نگاه کن گذاشتم رو شاهرگش بزنم مرده.
ترسیده نگاهشون کردم.
اون مرده اسلحه شو به سمت سام گرفت.
که سام چاقو زو زیر گردنم فشار اورد و گفت.
_برسام به خدا میزنمش.
برسام رو به پلیسه گفت
_اسلحه رو بیار پایین خودم حلش میکنم نمیخوام به اون آسیب بزنه.
اخم کرد و گفت
_اینجوری که نمیشه.
برسام گفت
_بزار یه امتحانی کنم اگه نشد هرکار خواستی بکن.
مرد اسحله رو پایین اورد.
برسام عصبی اومد جلو گفت
_اونو ولش کن حسابت با منه نه اون.
سام هلم داد سمت چپ که چسپیدم به
نرده ها و سام و برسام بهم حمله کردن. و پلیس با اسلحه بهشون نزدیک شد.
نباید میزاشتم اتفاق بدی بیوفته.
ترسیده جیغ کشیدم و داد زدم.
_بسههههه دیگهههههه.
صدام به قدری بلند بود که همه ایستادن و نگام کردن.
با هق هق و داد ادامه دادم.
_بسه لعنتیا بسه سام تو خسته نشدی؟
تو مشکلت من نیستم مشکلت با برسامه
بهش حسادت میکنی درسته؟
درست فهمیدم نه؟
از اینکه اون دنبال کارای خوبه و از خانواده جدا شده و از کارات ایراد گرفته ناراحتی حرص میخوری.
واسه این بیخیال من نمیشی چون نباید اون شب برسام تو کارت دخالت میکرد و منو نجات میداد .
افتادی دنبالم تا بهش بفهمونی تو قوی تری و هرکار بخوای میتونی انجام بدی.
بعد اینکه فهمیدی ما بهم علاقه داریم به جای اینکه به برادرت کمک کنی داری خوردش میکنی.برسامو کل خانوادش رها کردم ولی خدا نه واسه همینه که هنوز وایساده و میجنگه اما تو چی؟ممکنه بتونی برسامو بشکونی ولی بیشتر از همه خودت آسیب میبینی خودت له میشی.دلم برات میسوزه چون خوب زندگی نکردی مدام خودتو اذیت کردی با خودت لج کردی و ضربه خوردی ولی بازم داری به غرق شدن ادامه میدی حسادت و قدرت کورت کرده و نمیبنی تو چه مردابی افتادی یه روزی به خودت میایی که خیلی دیره و فقط حسرت میخوری.
چاقو از دستاش افتاد و با خشم نگاهم کرد.
گفتم
_اینکارو باخودت نکن تو این همه مدت میتونستی خوب باشی ازدواج کنی و الان یه پدر باشی هنوزم دیر نیست.
نگاهشو ازم گرفت و به برسام خیره شد.
انگار برسامم اروم شده بود و خبری از خشم تو نگاهش نبود.
صدای رعد و برق بزرگی کل فضا رو گرفت و باد شدت گرفت انگار یه سطل اب خالی کردن روی کشتی .
کشتی تکون شدیدی خورد.
که همه افتادن رو زمین.
بارون با باد همراه شده بود.
برسام سعی کرد تعادلسو حفظ کنه
گفت
_دلربا بیا اینور خطرناکه.
بلند شدم که فریاد زد.
_بلند نشو.
اما دیر شده بود.
کشتی تکون شدیدتری خورد.
کمرم با شدت به نرده های کشتی برخورد کرد و جیغی کشیدم
از رو نرده پرت شدم پایین و سرم محکم با دیواره ی کشتی برخورد کرد و افتادم تو آب.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت147🦋
داشتم میرفتم ته آب
همه چیز بلاخره تموم شد.
خدایا پس فرصتی که بهم داده بودی تموم شد.
ممنون که برسامو دیدم خودت مراقبش باش.
•برسام•
داد زدم که بلند نشه ولی کشتی تکون شدیدتری خورد که پرت شدم کف کشتی و محمد افتاد روم.
صدای جیغ دلربا بلند شد.
سعی کردم بلند شم که دیدم پرت شد تو آب.
وایی نه
_دلربااااااااا
بلند شدم دویدم ولی تکونای کشتی ادامه داشت و خوردم زمین.
_دلربااااااا
تند تند رفتم جلو پریدم تو آب
خیلی تاریک بود رفتم پایین تر ولی نبود.
نفس کم آوردم برگشتم بالا
_دلرباااااااااااااااااا
سام و محمد خودشونو به نرده ها رسونده بودن ومحکم نرده هارو گرفته بودن.
محمد گفت.
_بیا بالا خطرناکه.
گفتم
_دلربا نیست
دوباره رفتم پایین.
نیست نیست نیست.
برگشتم بالا
_دلربا جواب بده؟؟؟
گفتم.
_نمیبینتش؟؟؟
سام اطراف و نگاه کرد و گفت.
_نه
داد زدم.
_دلربااااا
موج بلندی اومد سمتم که منو به زیر آب کشید.
داشتم خفه میشدم.
هرچی دست و پا زدم نتونستم برم بالا و کم کم چشمام بسته شد....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت148🦋
•دلربا•
با سردرد بدی بیدار شدم.
اومدم بلند شم که زنی گفت.
_بلند نشو باید استراحت کنی.
برگشتمو نگاهش کردم
لباس سفیدی به تن داشت احتمالا پرستار بود.
گفت.
_بمون برم دکترو خبر کنم.
رفت.
دکتر؟
بیمارستان؟
اصلا من چرا بیمارستانم؟
پیرمرد مسنی همراه همون دختر وارد شد.
_سلام دخترم.
گفتم.
_سلام.
گفت.
_حالت بهتره؟
گفتم.
_سرم درد میکنه همین طور کمرم.
گفت.
_کمرت آسیب جدی ندیده سردردتم طبیعیه به خاطر ضربه است.
گفتم.
_ضربه؟کدوم ضربه؟من چرا اینجام؟
قیافه ی دکتر کمی متعجب شد.
چشماشو ریز کرد و گفت.
_اسمت چیه؟
گفتم.
_اسمم؟
گفت
_اره اسمتو بگو.
گفتم.
_من...مم..اسمم...م..م
چرا اسمم یادم نیست؟
اسمم چیه؟
دکتر سری تکون داد و گفت.
_حدس میزدم .
گفتم.
_چیو؟من کیم؟
گفت.
_منم نمیدونم
گفتم.
_یعنی چی؟پس کی منو اورده اینجا؟؟؟
گفت
_عدنان.
گفتم.
_عدنان؟؟؟
بلند گفت.
_بیاین تووو.
در باز شد و دختر و پسر جونی وارد شدن.
دختر چادری با چشمای سبز یشمی و صورت گندمی و زیبا.
پسره هم پوست گندمی داشت موها و چشماش سیاه بودن.
رو به من سلام کردن.
_سلام.
دکتر گفت.
_حافظشو از دست داده.
پسره که اسمش عدنان بود گفت.
_واقعا؟؟؟
بعدم رو به من گفت.
_یعنی هیچی یادتون نمیاد؟
گفتم
_نه شما منو اوردید بیمارستان؟
گفت.
_اره.
گفتم.
_منو میشناسید؟؟؟
گفت.
_نه
گفتم
_پس چجوری منو...
گفت.
_چندتا ماهی گیر که برمیگشتن ساحل شمارو پیدا کردن تو تورماهی گیری گیر افتادین و پیداتون کردن.
گفتم.
_کجا پیدام کردن اینجا کجاست؟؟
گفت.
_اینجا بوشهره شمارو یه جایی بین بندر خارک و بندر بوشهر پیدا کردن وبعد ما اوردیمتون اینجا.
بوشهر
دریا
تور ماهیگیری؟
من؟
من کیم؟
من کیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا ذهنم خالیه؟هیچی توش نیست
بلاخره من یه اسمی دارم.
سرمو بین دستام گرفتم.
دکتر گفت.
_اروم باش به خودت فشار نیار بلاخره یادت میاد.
گفتم.
_کی منو اوردین اینجا؟
عدنان گفت.
_دیروز صبح ساعت ۶ ماهی گیرا اومدن تا اینجا اوردیمتون حدودا ۶:۳۰ بود.
گفتم
_تا الان بیهوش بودم؟
دکتر گفت.
_بله.
گفتم
_حالا چیکار کنم؟چقدر طول میکشه تا یادم بیاد؟
گفت.
_نمیدونم بستگی به خودت داره....
تا غروب توی بیمارستان بودم.
بعدشم عدنان و همسرش ساره منو از بیمارستان مرخص کردن و الان خونه ی اونا هستم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت149🦋
یه خونه ی معمولی نه قدیمی نه نو ساز ولی بزرگ و قشنگه.
حیاط هم داره.
توی اتاقی که ساره بهم داده بود نشسته بودم.
که در زد و اومد داخل.
گفت.
_برات لباس اوردم بیا ببین اندازت میشه.
گفتم.
_ممنون.
گفت.
_سرتو بیار بالا.
نگاهش کردم.
گفت.
_چرا گریه میکنی؟؟؟
بغضم شکست.
_حالم خوب نیست میترسم از خودم از ذهن خالیم از سوال های بی جواب توی ذهنم میترسم دیگه هیچوقت یادم نیاد که بودم.
اصلا من تو دریا چیکار میکردم؟
اومد نزدیکم و منو تو آغوشش گرفت و گفت.
_عزیز دلم اینجوری نکن به خدا منم گریم میگیره .
گفتم.
_چرا منو اوردین خونتون؟
گفت.
_خوب نمیشد تو بیمارستان بمونی که.
گفتم
_اخه مزاحم شدم.
گفت.
_مزاحم چیه دختر مراحمی منم از تنهایی درمیام.
گفت.
_پاشو لباساتو عوض کن بعدم من پانسمان سرتو عوض کنم .
گفتم.
_باشه.
لباسامو عوض کردم و ساره مشغول تعویض پانسمان سرمو انجام میداد.
گفتم.
_پرستاری؟
گفت.
_اره.
گفتم.
_پس باید بری سرکار خوب من مزاحمم که.
گفت
_نچ حالا حالا نمیرم.
گفتم
_چرا مگه درست تمون نشده؟
گفت.
_چرا شده ولی فعلا نمیتونم برم یعنی میشه ولی عدنان گفته نرم.
گفتم
_چرا؟
لپاش گل انداخت و گفت
_به خاطر نی نی .
گفتم
_بارداری؟
گفت
_اره
گفتم.
_چند وقته؟
گفت.
_۳ ماهه.
گفتم.
_دختره ؟
گفت
_اره از کجا فهمیدی؟
گفتم.
_حدس زدم
گفت.
_درست حدس زدی باهوش خانم کاش اسمت یادت میومد الان چی صدات کنم؟
گفتم.
_نمیدونم خیلی بده بی هویتی اینکه حتی خودمم نمیدونم کیم.!دارم دیونه میشم انقدر فکر کردم که مغزم داره منفجر میشه ولی هیچی یادم نیست.
گفت.
_چی بگم هیچ مدرکی هم همراهت نبود که بشه فهمید کی هستی.عدنان به آگاهی اطلاع داده تا این اطراف پرس و جو کنن تا شاید خانوادت پیدا بشن احتمالا باید اهل بوشهر باشی یا مثل ما ساکن بوشهر باشی.
گفتم
_اهل اینجا نیستی؟
گفت
_نه ما همدانی هستیم به خاطر کار عدنان اومدیم .
آهانی گفتم.
گفت.
_عدنان شام میگیره میاره میگم تا نیومده بیا بریم دریا.
گفتم.
_باشه.
از خونشون تا دریا پیاده حدودا ۲۰ دقیقه راه بود.
هوا تاریک بود و فقط نور تیرهای چراغ برقی که قبل ساحل روشن بودن پیدا بود.
ساره نور موبایلشو روشن کرد.
یه گوشه نشستیم و به دریا خیره شدیم.
من اینجا چیکار میکنم خدا؟
اسمت چیه کاش حداقل اینو یادت میومد.
_دریا
گفتم
_چی؟
گفت.
_دریا صدات میکنم چون از دریا اومدی چطوره؟
گفتم.
_بد نیست.
به دریای تاریک خیره شدم.
باد ملایمی میوزید.
گفت.
_به چی فکر میکنی؟
گفتم.
_به این که من کیم ؟اصلا خانواده دارم؟اهل کجام؟چرا تو دریا بودم؟یعنی من خودکشی کردم؟یارفتم شنا کنم که غرق شدم؟یا با خانوادم رفتم تفریح و پرت شدم تو آب؟.
مجردم یا متاهل؟اگه شوهر و بچه داشته باشم چی؟اگه دنبالم بگردن و پیدام نکن چی؟یا شایدم هیچ کسو ندارمو تنهای تنهام.
گفتم
_هووووف این همه سوال دارم ولی جواب ندارم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت150🦋
دو هفته بعد....
میتونم بگم تو این مدت به عدنان و ساره عادت کردم.
خیلی آدمای خوبی هستن.
یه زن و شوهر جوون و مهربون.....
تو این مدت کارم شده این که هر روز برم ساحل بشینم و به دریا خیره بشم .
انقدر خیره که یادم بره هیچی یادم نیست.
هر روز یه احتمال درمورد خودم میدادم
داستانای عجیب و غریب.
یه روز میگم دختر یه ادم پولدار بودمو منو دزدیدن و افتادم تو آب.
یه روز میگم شاید خانواده ندارم.
هر روز یه داستان درست میکنم تا شاید یکیشون برام آشنا باشه...
بدتر از اون اینه که تو این ۲ هفته کسی سراغمو نگرفته وبه جایی اطلاع ندادن که یه دختر گم شده.
یعنی فراموشم کردن؟
شاید اصلا دوستم نداشتن...!
اصلا کسیو دارم؟
از یه طرف میگم چقدر بده هیچی یادم نیست
ولی از یه طرف میگم نکنه یه اتفاق خیلی بد تو زندگیم افتاده و اینکه الان هیچی یادم نیست خیلی بهتره.
اما همش احتماله.....
ساره سرنمازش برام دعا میکنه...
منم همراهش نماز میخونم چون حس خوبی بهم میده شاید هیچی یادم نباشه ولی انگار خدا چیزی نیست که بشه از حافظه پاکش کرد...
چند شبه یه خوابای عجیب میبینم.
درست نمیفهمم چین.
خیلی نامفهومن و هرچی سعی میکنم تعریف کنم چی دیدم نمیتونم همه چیز تاره صدا ها گنگه و سیاه.
اما منو میترسونن و شبا با گریه بیدار میشم.
هروقتم میخوام سعی کنم بهشون فکر کنم سردرد میگیرم.
بین زمین و آسمون گیر کردم نمیدونم این وضعم خوبه یا بد ولی دارم اذیت میشم.
هوای اینجا خیلی گرمه و من اصلا نمیتونم با این هوا کنار بیام ساره میگه اینکه این هوا خیلی اذیتت میکنه واسه اینه که به آب و هوای اینجا عادت نداری پس مال اینجا نیستی...
این منو میترسونه...
حس ادمی رو دارم که رهاش کردن تا بمیره.
_سلام امروز چطوری؟؟؟
صدای فرهاده خونش همین اطرافه تقریبا هر روز غروب میاد لب ساحل.
تو این دو هفته هر روز غروب اینجا همو میبینیم دلیل اینکه من چرا میام مشخصه ولی نمیدونم اون چرا هر روز میاد؟
گفتم
_سلام مثل همیشم چرا این سوال تکراری رو هر روز میپرسی؟؟
لبخندی زد و با فاصله کنارم نشست و به آب خیره شد.
گفت
_انقد میپرسم تا حالت خوب بشه...
گفتم.
_چجوری ؟تا زمانی که یادم نیاد حالم خوب نمیشه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
تقدیم نگاهتون🌱
داریم یواش یواش به آخرای رمان نزدیک میشیم🙂
آخر داستان خوش است...
ڪسیڪهعشقرفتـندارد
زمـینخوردنمانعـشنمیشـود؛
ڪهتجربهمیآمـوزد
تجـربهایبرایدرسـترفتـن🍁!
[استـادعلیصفاییحائـری🌱]
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
دعواڪن
ولیباڪاغذت !!
اگرازڪسیناراحتییكڪاغذبـردار
ویكمدادهـرچهخواستیبـهاوبگویـی
رویڪاغذبنویسخواستیهمداد
بڪشیتنھاسایزڪلماتترابزرگڪن
نهصدایـترا . آرامڪهشدیبرگرد
وڪاغذترانگاهڪن ، آنوقتخودترا قضاوتڪن . حالامیتوانیتمامخشـم
نوشتههایترابـاپاكڪنپاكڪنی
دلیراهـمنشڪاندهایو
وجدانتراهـمنیازردهای ...
خرجشهمانمدادوپاكڪنبـود
نـهبغضوپشیمانـی
گاهیمیتوانازڪورهخشم
پختهتـربیرونآمـد✋🏻💕!
[دڪترالھیقمشـهای🌱]
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
Ommolbanin .mp3
7.94M
شهادت مادر ادب،حضرت ام البنین(س) تسلیت باد!💔🖤
#ام_البنین
#مادر_ادب
هر چهار پسرش را راهی کرب و بلا کرد...اما وقتی کاروان به مدینه آمد،پرسید:حسیـــن چه شد؟(:💔
#ام_البنین
میگن بی بی ام البنین خیلی حاجت میدن...
دست به دامانشون بشیم(:
خدا رو قسم بدیم به بی بی فرج آقامون امضا بشه🙂
ان شاءالله ...
#مادر_ادب
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
وقتی با امیرالمومنین(ع) ازدواج کردن و وارد خونشون شدن...
به حسنین علیهما السلام فرمودن من نیومدم جای مادرتونو بگیرم...
من کنیزتونم(:
#مادر_ادب