🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت147🦋
داشتم میرفتم ته آب
همه چیز بلاخره تموم شد.
خدایا پس فرصتی که بهم داده بودی تموم شد.
ممنون که برسامو دیدم خودت مراقبش باش.
•برسام•
داد زدم که بلند نشه ولی کشتی تکون شدیدتری خورد که پرت شدم کف کشتی و محمد افتاد روم.
صدای جیغ دلربا بلند شد.
سعی کردم بلند شم که دیدم پرت شد تو آب.
وایی نه
_دلربااااااااا
بلند شدم دویدم ولی تکونای کشتی ادامه داشت و خوردم زمین.
_دلربااااااا
تند تند رفتم جلو پریدم تو آب
خیلی تاریک بود رفتم پایین تر ولی نبود.
نفس کم آوردم برگشتم بالا
_دلرباااااااااااااااااا
سام و محمد خودشونو به نرده ها رسونده بودن ومحکم نرده هارو گرفته بودن.
محمد گفت.
_بیا بالا خطرناکه.
گفتم
_دلربا نیست
دوباره رفتم پایین.
نیست نیست نیست.
برگشتم بالا
_دلربا جواب بده؟؟؟
گفتم.
_نمیبینتش؟؟؟
سام اطراف و نگاه کرد و گفت.
_نه
داد زدم.
_دلربااااا
موج بلندی اومد سمتم که منو به زیر آب کشید.
داشتم خفه میشدم.
هرچی دست و پا زدم نتونستم برم بالا و کم کم چشمام بسته شد....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت148🦋
•دلربا•
با سردرد بدی بیدار شدم.
اومدم بلند شم که زنی گفت.
_بلند نشو باید استراحت کنی.
برگشتمو نگاهش کردم
لباس سفیدی به تن داشت احتمالا پرستار بود.
گفت.
_بمون برم دکترو خبر کنم.
رفت.
دکتر؟
بیمارستان؟
اصلا من چرا بیمارستانم؟
پیرمرد مسنی همراه همون دختر وارد شد.
_سلام دخترم.
گفتم.
_سلام.
گفت.
_حالت بهتره؟
گفتم.
_سرم درد میکنه همین طور کمرم.
گفت.
_کمرت آسیب جدی ندیده سردردتم طبیعیه به خاطر ضربه است.
گفتم.
_ضربه؟کدوم ضربه؟من چرا اینجام؟
قیافه ی دکتر کمی متعجب شد.
چشماشو ریز کرد و گفت.
_اسمت چیه؟
گفتم.
_اسمم؟
گفت
_اره اسمتو بگو.
گفتم.
_من...مم..اسمم...م..م
چرا اسمم یادم نیست؟
اسمم چیه؟
دکتر سری تکون داد و گفت.
_حدس میزدم .
گفتم.
_چیو؟من کیم؟
گفت.
_منم نمیدونم
گفتم.
_یعنی چی؟پس کی منو اورده اینجا؟؟؟
گفت
_عدنان.
گفتم.
_عدنان؟؟؟
بلند گفت.
_بیاین تووو.
در باز شد و دختر و پسر جونی وارد شدن.
دختر چادری با چشمای سبز یشمی و صورت گندمی و زیبا.
پسره هم پوست گندمی داشت موها و چشماش سیاه بودن.
رو به من سلام کردن.
_سلام.
دکتر گفت.
_حافظشو از دست داده.
پسره که اسمش عدنان بود گفت.
_واقعا؟؟؟
بعدم رو به من گفت.
_یعنی هیچی یادتون نمیاد؟
گفتم
_نه شما منو اوردید بیمارستان؟
گفت.
_اره.
گفتم.
_منو میشناسید؟؟؟
گفت.
_نه
گفتم
_پس چجوری منو...
گفت.
_چندتا ماهی گیر که برمیگشتن ساحل شمارو پیدا کردن تو تورماهی گیری گیر افتادین و پیداتون کردن.
گفتم.
_کجا پیدام کردن اینجا کجاست؟؟
گفت.
_اینجا بوشهره شمارو یه جایی بین بندر خارک و بندر بوشهر پیدا کردن وبعد ما اوردیمتون اینجا.
بوشهر
دریا
تور ماهیگیری؟
من؟
من کیم؟
من کیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا ذهنم خالیه؟هیچی توش نیست
بلاخره من یه اسمی دارم.
سرمو بین دستام گرفتم.
دکتر گفت.
_اروم باش به خودت فشار نیار بلاخره یادت میاد.
گفتم.
_کی منو اوردین اینجا؟
عدنان گفت.
_دیروز صبح ساعت ۶ ماهی گیرا اومدن تا اینجا اوردیمتون حدودا ۶:۳۰ بود.
گفتم
_تا الان بیهوش بودم؟
دکتر گفت.
_بله.
گفتم
_حالا چیکار کنم؟چقدر طول میکشه تا یادم بیاد؟
گفت.
_نمیدونم بستگی به خودت داره....
تا غروب توی بیمارستان بودم.
بعدشم عدنان و همسرش ساره منو از بیمارستان مرخص کردن و الان خونه ی اونا هستم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت149🦋
یه خونه ی معمولی نه قدیمی نه نو ساز ولی بزرگ و قشنگه.
حیاط هم داره.
توی اتاقی که ساره بهم داده بود نشسته بودم.
که در زد و اومد داخل.
گفت.
_برات لباس اوردم بیا ببین اندازت میشه.
گفتم.
_ممنون.
گفت.
_سرتو بیار بالا.
نگاهش کردم.
گفت.
_چرا گریه میکنی؟؟؟
بغضم شکست.
_حالم خوب نیست میترسم از خودم از ذهن خالیم از سوال های بی جواب توی ذهنم میترسم دیگه هیچوقت یادم نیاد که بودم.
اصلا من تو دریا چیکار میکردم؟
اومد نزدیکم و منو تو آغوشش گرفت و گفت.
_عزیز دلم اینجوری نکن به خدا منم گریم میگیره .
گفتم.
_چرا منو اوردین خونتون؟
گفت.
_خوب نمیشد تو بیمارستان بمونی که.
گفتم
_اخه مزاحم شدم.
گفت.
_مزاحم چیه دختر مراحمی منم از تنهایی درمیام.
گفت.
_پاشو لباساتو عوض کن بعدم من پانسمان سرتو عوض کنم .
گفتم.
_باشه.
لباسامو عوض کردم و ساره مشغول تعویض پانسمان سرمو انجام میداد.
گفتم.
_پرستاری؟
گفت.
_اره.
گفتم.
_پس باید بری سرکار خوب من مزاحمم که.
گفت
_نچ حالا حالا نمیرم.
گفتم
_چرا مگه درست تمون نشده؟
گفت.
_چرا شده ولی فعلا نمیتونم برم یعنی میشه ولی عدنان گفته نرم.
گفتم
_چرا؟
لپاش گل انداخت و گفت
_به خاطر نی نی .
گفتم
_بارداری؟
گفت
_اره
گفتم.
_چند وقته؟
گفت.
_۳ ماهه.
گفتم.
_دختره ؟
گفت
_اره از کجا فهمیدی؟
گفتم.
_حدس زدم
گفت.
_درست حدس زدی باهوش خانم کاش اسمت یادت میومد الان چی صدات کنم؟
گفتم.
_نمیدونم خیلی بده بی هویتی اینکه حتی خودمم نمیدونم کیم.!دارم دیونه میشم انقدر فکر کردم که مغزم داره منفجر میشه ولی هیچی یادم نیست.
گفت.
_چی بگم هیچ مدرکی هم همراهت نبود که بشه فهمید کی هستی.عدنان به آگاهی اطلاع داده تا این اطراف پرس و جو کنن تا شاید خانوادت پیدا بشن احتمالا باید اهل بوشهر باشی یا مثل ما ساکن بوشهر باشی.
گفتم
_اهل اینجا نیستی؟
گفت
_نه ما همدانی هستیم به خاطر کار عدنان اومدیم .
آهانی گفتم.
گفت.
_عدنان شام میگیره میاره میگم تا نیومده بیا بریم دریا.
گفتم.
_باشه.
از خونشون تا دریا پیاده حدودا ۲۰ دقیقه راه بود.
هوا تاریک بود و فقط نور تیرهای چراغ برقی که قبل ساحل روشن بودن پیدا بود.
ساره نور موبایلشو روشن کرد.
یه گوشه نشستیم و به دریا خیره شدیم.
من اینجا چیکار میکنم خدا؟
اسمت چیه کاش حداقل اینو یادت میومد.
_دریا
گفتم
_چی؟
گفت.
_دریا صدات میکنم چون از دریا اومدی چطوره؟
گفتم.
_بد نیست.
به دریای تاریک خیره شدم.
باد ملایمی میوزید.
گفت.
_به چی فکر میکنی؟
گفتم.
_به این که من کیم ؟اصلا خانواده دارم؟اهل کجام؟چرا تو دریا بودم؟یعنی من خودکشی کردم؟یارفتم شنا کنم که غرق شدم؟یا با خانوادم رفتم تفریح و پرت شدم تو آب؟.
مجردم یا متاهل؟اگه شوهر و بچه داشته باشم چی؟اگه دنبالم بگردن و پیدام نکن چی؟یا شایدم هیچ کسو ندارمو تنهای تنهام.
گفتم
_هووووف این همه سوال دارم ولی جواب ندارم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت150🦋
دو هفته بعد....
میتونم بگم تو این مدت به عدنان و ساره عادت کردم.
خیلی آدمای خوبی هستن.
یه زن و شوهر جوون و مهربون.....
تو این مدت کارم شده این که هر روز برم ساحل بشینم و به دریا خیره بشم .
انقدر خیره که یادم بره هیچی یادم نیست.
هر روز یه احتمال درمورد خودم میدادم
داستانای عجیب و غریب.
یه روز میگم دختر یه ادم پولدار بودمو منو دزدیدن و افتادم تو آب.
یه روز میگم شاید خانواده ندارم.
هر روز یه داستان درست میکنم تا شاید یکیشون برام آشنا باشه...
بدتر از اون اینه که تو این ۲ هفته کسی سراغمو نگرفته وبه جایی اطلاع ندادن که یه دختر گم شده.
یعنی فراموشم کردن؟
شاید اصلا دوستم نداشتن...!
اصلا کسیو دارم؟
از یه طرف میگم چقدر بده هیچی یادم نیست
ولی از یه طرف میگم نکنه یه اتفاق خیلی بد تو زندگیم افتاده و اینکه الان هیچی یادم نیست خیلی بهتره.
اما همش احتماله.....
ساره سرنمازش برام دعا میکنه...
منم همراهش نماز میخونم چون حس خوبی بهم میده شاید هیچی یادم نباشه ولی انگار خدا چیزی نیست که بشه از حافظه پاکش کرد...
چند شبه یه خوابای عجیب میبینم.
درست نمیفهمم چین.
خیلی نامفهومن و هرچی سعی میکنم تعریف کنم چی دیدم نمیتونم همه چیز تاره صدا ها گنگه و سیاه.
اما منو میترسونن و شبا با گریه بیدار میشم.
هروقتم میخوام سعی کنم بهشون فکر کنم سردرد میگیرم.
بین زمین و آسمون گیر کردم نمیدونم این وضعم خوبه یا بد ولی دارم اذیت میشم.
هوای اینجا خیلی گرمه و من اصلا نمیتونم با این هوا کنار بیام ساره میگه اینکه این هوا خیلی اذیتت میکنه واسه اینه که به آب و هوای اینجا عادت نداری پس مال اینجا نیستی...
این منو میترسونه...
حس ادمی رو دارم که رهاش کردن تا بمیره.
_سلام امروز چطوری؟؟؟
صدای فرهاده خونش همین اطرافه تقریبا هر روز غروب میاد لب ساحل.
تو این دو هفته هر روز غروب اینجا همو میبینیم دلیل اینکه من چرا میام مشخصه ولی نمیدونم اون چرا هر روز میاد؟
گفتم
_سلام مثل همیشم چرا این سوال تکراری رو هر روز میپرسی؟؟
لبخندی زد و با فاصله کنارم نشست و به آب خیره شد.
گفت
_انقد میپرسم تا حالت خوب بشه...
گفتم.
_چجوری ؟تا زمانی که یادم نیاد حالم خوب نمیشه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
تقدیم نگاهتون🌱
داریم یواش یواش به آخرای رمان نزدیک میشیم🙂
آخر داستان خوش است...
ڪسیڪهعشقرفتـندارد
زمـینخوردنمانعـشنمیشـود؛
ڪهتجربهمیآمـوزد
تجـربهایبرایدرسـترفتـن🍁!
[استـادعلیصفاییحائـری🌱]
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
دعواڪن
ولیباڪاغذت !!
اگرازڪسیناراحتییكڪاغذبـردار
ویكمدادهـرچهخواستیبـهاوبگویـی
رویڪاغذبنویسخواستیهمداد
بڪشیتنھاسایزڪلماتترابزرگڪن
نهصدایـترا . آرامڪهشدیبرگرد
وڪاغذترانگاهڪن ، آنوقتخودترا قضاوتڪن . حالامیتوانیتمامخشـم
نوشتههایترابـاپاكڪنپاكڪنی
دلیراهـمنشڪاندهایو
وجدانتراهـمنیازردهای ...
خرجشهمانمدادوپاكڪنبـود
نـهبغضوپشیمانـی
گاهیمیتوانازڪورهخشم
پختهتـربیرونآمـد✋🏻💕!
[دڪترالھیقمشـهای🌱]
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
Ommolbanin .mp3
7.94M
شهادت مادر ادب،حضرت ام البنین(س) تسلیت باد!💔🖤
#ام_البنین
#مادر_ادب
هر چهار پسرش را راهی کرب و بلا کرد...اما وقتی کاروان به مدینه آمد،پرسید:حسیـــن چه شد؟(:💔
#ام_البنین
میگن بی بی ام البنین خیلی حاجت میدن...
دست به دامانشون بشیم(:
خدا رو قسم بدیم به بی بی فرج آقامون امضا بشه🙂
ان شاءالله ...
#مادر_ادب
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
وقتی با امیرالمومنین(ع) ازدواج کردن و وارد خونشون شدن...
به حسنین علیهما السلام فرمودن من نیومدم جای مادرتونو بگیرم...
من کنیزتونم(:
#مادر_ادب
امالبنینبهپیشهمهروضهخواندگفت
شرمندهامربابپسرمراحلالکن...💔💔
#مادر_ادب
#ام_البنین