eitaa logo
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
548 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
﴾﷽﴿ ازْ آنْگاھ کِھ خُـودَمْ را دیـدَمْ، طُ را شِناختَـمْ ڪانال وقف بےبے بۍ‌حرم🕊 -کپی؟حلالِ‌حلال(: صلوات‌بفرست‌برای‌فرجش🌱 بشنوازاطلاعات: @shoroot110 جهت‌تبادل‌و‌انتقادات‌و‌پیشنهادات: @Zeinabiam_315
مشاهده در ایتا
دانلود
راستی‌ گفت‌‌تو‌کانالشون‌دارن‌قیمه‌میدن🍛
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
آنچه در بیت‌الزهـــرا گذشت... حلال کنید خسته تون کردیم🙃 شبتون مهدوی✨ یاعلی🍀
⌟ به نام او...🌿 ⌞ گریه امونمو بریده بود! دیگه توان دوییدن نداشتم نگاهم به چشماش بود... چشمای رنگ شبش ک این بار بجای عشق توشون رو سردی و بی حسی پر کرده بود با این چشاش نمیدید سوختن منو تو آتیش عشقش؟ نمیدید شده همه‌ی زندگیم؟ نمیدید داره زندگیمو ازم میگیره؟ با اخرین جونی که تو تنم بود... اسمشو با تمام وجود جیغ کشیدم .... ادامه رمان در کانال زیر... روزی² الی ³ بار پارت میزاره زود عضو شو بقیه رمان بیبیننن🖤🕊 پی دی اف رمان هم میزاره🙂🍂 https://eitaa.com/joinchat/2422538400C700f32b9e5
🍀بســمِ اللهِ التـّٰامّات(:🍀
Hamed Zamani - Sobhe Omid[TikTaraneh][128].mp3
4.23M
صبحت بخیر آقای من!:)✋🏻 سلام صبحتون به آقا یادتون نره🙃 💚 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
صبحت بخیر آقای من!:)✋🏻 سلام صبحتون به آقا یادتون نره🙃 #امام_زمان💚 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Mis
خیلی حرفه ها ! نشسته عاشقی گناه عشق رفتنه:) بیکار نشین رفیق! یاعلی بگو و بلند شو و رسالتت و انجام بده🙂
📣📣📣 مامانا باباها! مربیا‌! ✅ شهر قرآنی، نرم افزار موبایل جامع رایگان آموزش قرآن به کودکان به بازار اومد 🤩🤩 🌹🌹 مناسب برای همه ی والدین، مهدها، مدارس و موسسات فرهنگی و قرآنی🌹🌹 همراه با قرآن : 🟦 5 قاری نوجوان بین المللی 🟦 بیش از 100 بازی آموزشی 🟦 آموزش رنگ ها، اشکال، اعداد و... 🟦 تقویت هوش و حافظه 🟦 هماهنگی اعضای بدن 🟦 چالش کشیدن ذهن کودک 🟦 صوت و متن سوره های جزء 30 🟦 متنوع و جذاب ✅ شهر قرآنی در کافه بازار👇👇: http://cafebazaar.ir/?id=com.boombstudio.qurancity&ref=share ✅ شهر قرآنی در ایتا 👇👇: http://eitaa.com/ghorani_city
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖐️ ♥️ ❣️ شهید رنجبر؛ از شهدای مظلوم ناجا؛ دیروز در شیراز؛ به ضرب قمه اراذل و اوباش؛ جان پاک خود را از دست دادند...💔 دلیل شهادت این مامور رشید ایرانی تردید در استفاده از سلاح گرم بود...! چرا که چنانچه فرد مورد نظر به ضرب گلوله ایشان کشته میشد؛ ایشان در دادگاه به عنوان قاتل شناخته میشد😑 کجای دنیا دیده اید... کشوری خادمان حفظ امنیتش را چنین مظلومانه؛ تحقیر کند...!؟🙂💔 آیا این قانون از شأن و ابهت مأموران رشید ما در برابر اراذل پست نمی‌کاهد!؟ آیا اینکار؛ امنیت مردم را نابود نمیکند!؟ _راستی؛ سلبریتی های دلرحمی که برای کشته شدن یک سگ؛ هشتک راه می اندازند امروز کجایند!؟ چرا ساکت نشسته اند؟؟ خیال در سر ندارند!؟😏 شاید اگر همه چیز اینقدر عیان نبود... باز هم هشتک بازی را شروع می‌کردند... _روح شهدای مظلوم ناجا؛ شاد...💕 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
«💚» - - شیریـن‌تَـر‌اَز‌نـٰامِ‌شُمـٰا‌اِمڪـٰان‌نَدارد مَخرۅبِـہ‌بـٰاشَد‌هَـردِلۍ‌جـٰانـٰان‌نَدارد جـٰانِ‌‌مَـن‌ۅجـٰانـٰانِ‌مَـن‌‌مَھدۍِ‌زَهـرا قَلبَم‌بِـہ‌جُـز‌صـٰاحِب‌زَ‌مـٰان‌سُلطـٰان‌نَدارد.✨ ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🧡!“••• 🌸 ‌ ⋆. خواستِہ‌هـٰایَت‌ر‌‌ا‌ڪِہ‌بِہ‌خُدا‌گُفتۍ‌ بِہ‌او‌اِعتِمـٰا‌دڪُن‌ڪہ‌خُدایَت‌جُز‌خِیر‌ بَرایَت‌نِمۍ‌خواهَد....ˇˇ𐇵! 🙂 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
این موارد رو برای خودتون بنویسید🙂 #خود_سازی
ضمن عرض خیرمقدم خدمت اعضای جدید،لیست خودسازی رو براتون ریپلای کردم و توضیحاتش هم در پیام های بعدیش هست...
|...❁...| 🌿🌷 🖤 امام هــادی (ع) فــرمودند: {✨} به جـای حسـرت و انـدوه {✨} برای عدم موفقیت‌هـای گذشته {✨} با گرفتن تصمـیـم‌ و اراده قوی جبران کن. [میزان‌الحکمة،ج۷،ص۴۵۴] ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
❲ 🌸🌿✨ ❳ ✨🤍 يُؤْتِكُمْ خَيْرًا مِّمَّا أُخِذَ مِنكُمْ بھـټر از آنچہ از شمـا گرفٺہ شدھ بہ شما مۍدهد. 😎♥️ انفال⁷⁰ ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
منتظر‌ان‌اسٺ‌که‌هرثانیه‌آه‌بکشد‌چرا‌یارش‌نیامد نه‌انکه‌هرجمعه‌یادش‌بیادیاری‌هم‌هست! 🌿@Misaghezuhoor 🌿
سلام سردار دلها سلام بر روح بلند و کبریایی ات سلام بر عزم آسمانی و بی فرودت سلام بر عقیق پیشانیت سلام پیکر ارباََ اربا سلام بر دست عباس سلام بر جسم صد پاره حسین سلام.... 🌿 @Misaghezuhoor 🌿
- اۍبسیجۍ! تـاوقتۍڪه پرچم‌اسلام‌را‌در‌افق نصب‌نڪردید‌حق‌ندارید استراحت‌ڪنید... - 🌿 @Misaghezuhoor 🌿
شهید‌شوشتری‌‌چہ‌قشنگ‌گفتہ: قدیم‌‌بوی‌ایمان‌‌میدادیم… الان‌ایمانمون‌‌بومیده💔! قدیم‌دنبال‌گمنامی‌بودیم‌… الان‌مواظبیم‌اسممون‌‌گم‌نشہ…:/! 🌿 @Misaghezuhoor 🌿
از‌تمام‌عشق‌مان‌فاصله‌اش‌سهم‌من‌است‌این‌ همان‌سخت‌ترین‌قسمتِ‌عاشق‌شدن‌است‌ :)! 🕊 🌿@Misaghezuhoor 🌿
『🗞 . • . میگفت‌کِھ.. بادست‌هاتون‌ذڪر‌بگید ڪہ‌پس‌فرداتڪ‌تڪ‌‌انگشھاتون شھادت‌بدن! تسبیح‌وصلوات‌شمار‌ڪھ‌نمیان‌شھادت‌بدن/: 🌿 @Misaghezuhoor 🌿
امروز از معبودت تشکر کردی یا نه؟(:
🕊️شهیدمدافع حرم هادی ذوالفقاری شهیدی که در سالروز شهادت امام هادی علیه السلام متولد شد, اسمش را هادی گذاشتن و به حدی به امام هادی (ع)علاقه داشت که در سامرا هم به شهادت رسید. او علاقه فراوانی به شهید ابراهیم هادی داشت و همیشه جلوی موتورش عکس بزرگی از شهید هادی میزد ودر خصلت ها خودرا به ابراهیم نزدیک کرد ودر نهایت چند روز مانده تا سالگرد شهید هادی در سامرا با انفجار مهیبی به شهادت رسید. ... اگه به یه چیزی ایمان داشته باشیم بهش میرسیم😔
🎼واکنش‌شهیدبه‌ 🎧به‌صدای‌خواننده‌زن... 🏢ازدانشگاه‌اومدخونه 😑‌خیلی‌خسته‌بود. 🤔پرسیدم‌چیشده؟! خندیدوگفت:تهران‌ماشین‌سوار 🚗شدم‌که‌بیام‌قم. راننده‌وسط‌ 🥁اتوبان‌صدای‌موسیقیشو بردبالا. ‌تحمل‌کردم‌وچیزی‌ 🗣نگفتم‌تااینکه‌دیگه‌صدای 👩‌زن‌روداشت‌پخش‌میکرد! 🛣منم‌با‌اینکه‌وسط‌بیابون 🔕بودم‌گفتم‌یا‌کمش‌کن 🚶‍♂یامن‌پیاده‌میشم!؟ 🚖اونم‌نامردی‌نکردوزدکنار! 😁منم‌کم‌نیاوردم‌وپیاده‌شدم! شهیدمحمدمهدی‌لطفی‌نیاسر (:🌱
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد... •این زمینیـ🌎ها •در کارِ خود مانده اند... 🌷 🇮🇷 🌹🍃🌹🍃 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈دوازدهم✨ بالبخند گفتم:☺️ _اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈سیزدهم✨ سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم: _نمیخواین سؤالاتونو بپرسین؟ -اول غذابخوریم.وقتی گرسنه مه مغزم کار نمیکنه.😒 نگران شدم.صداش ناراحت بود... ✨خدایا✨ خودت بخیر کن.😥🙏 سفره رو آماده کردم که محمد با مریم و ضحی اومد.بالبخند گفت: _بالاخره راضی شد.😬 مریم به من گفت: _به زحمت افتادی.😊 گفتم: _ضحی مامانشو خیلی دوست داره. میخواست مامانش زحمت سفره رو نکشه. خیالش راحت شد سفره رو عمه پهن کرده اومد. باشوخی های محمد 😁و سهیل😃 وشیرین کاری های ضحی😍👧🏻 با شادی شام خوردیم. بعداز شام ضحی سریع بلندشد که بره پارک،کفشهاش رو پوشید و به من گفت: _عمه بیا بریم بازی. کفشهامو پوشیدم👟👟 و رفتم دنبالش. ضحی رو سوار تاب کردم که سهیل از پشت سرم گفت: _اجازه بدید من تابش میدم. سرمو برگردوندم... خیلی با من فاصله نداشت ولی نزدیکتر .ایستاده بود ومنتظر بود من برم کنار. نگاه کردم،بااشاره ی سر بهم فهموند که صحبت کنه. سهیل گفت: _آقا محمد گفتن بیام و حرفهامو بگم. گفتم:_باشه. رفتم کنار و سهیل بادقت ضحی رو تاب میداد. با فاصله نزدیک سهیل ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت گفت: _برای خدا فقط تو مراسم مذهبی حضور داره.برای شما خدا کجای زندگیتونه؟ یاد امروز توی دانشگاه افتادم.لبخندی روی لبم نشست.توی دلم گفتم ✨خداجونم! چرا امروز همه از من درمورد تو میپرسن؟ 💖انگار شهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن.✨ سهیل گفت: _سؤال خنده داری پرسیدم؟😐 -نه،اصلا.آدم وقتی یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره ناخودآگاه بعدش لبخند میزنه.🙂الان همچین حسی بهم دست داد. سهیل باتعجب و سؤالی نگاهم کرد.😟 گفتم: _خدا برای من زندگیمه.از وقتی میشم تا وقتی میخوام بخوابم. حتی توی هم گاهی با خدا حرف میزنم. سهیل بادقت گوش میداد... گفتم: _وقتی از خواب بیدار میشم نماز میخونم و از خدا میخوام روز خوب و پر از داشته باشم.وقتی میخورم به یاد خدا هستم.به نعمت هایی که دارم میخورم. تا به که درمورد غذا خوردن هست عمل کنم.مثلا زیاد نخورم،خوب بجوم وخیلی چیزهای دیگه.بعد هم خدارو میکنم که سلامت هستم و هر غذایی که بخوام میتونم بخورم.شکر میکنم که غذا برای خوردن دارم و خانواده ای که کنارشون غذا بخورم.گاهی چیزهای دیگه ای هم به میاد.بعد این آرزوهای خوب رو برای دیگران هم میکنم.همینجوری همه مسائل دیگه.مثل راه رفتن،لباس پوشیدن،درس خوندن، نگاه کردن،همه چیز دیگه... ضحی از تاب بازی خسته شده بود و میخواست بیاد پایین... تاب رو نگه داشتم و آوردمش پایین.بدو رفت سراغ سرسره.دنبالش رفتم.نگاهی به سهیل انداختم.همونجا ایستاده بود و به یه نقطه خیره شده بود و فکر میکرد...🤔 ضحی از پله ها بالا رفت و سرخورد. دوباره سرمو برگردوندم ببینم سهیل هنوز اونجاست یا....نبود. اطراف رو نگاه کردم،نبود.غیبش زده بود.پشت سرمو نگاه کردم،روی نیمکت نشسته بود و به من که اطراف رو دنبالش میگشتم نگاه میکرد و لبخند میزد.😊 سرمو برگردوندم و به ضحی نگاه کردم. ضحی چندبار از پله ها بالا رفت و سرخورد، اما خبری از سهیل نبود... ادامه دارد..
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈پانزدهم ✨ -مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟☺️ -گفتم کنید تا اخلاق خدا بیاد دستتون.شما گفتید تا وقتی منو نمیشناختین به مادرتون میگفتید نمیخواید با من ازدواج کنید اما حالا چیز دیگه ای میگید.شما که ثانیه به ثانیه با من نبودید،از کجا میدونید من تو موقعیت های مختلف چطوری رفتار میکنم؟ بالبخندکمرنگی گفت: _اخلاقتون اومده دستم.🙂 -درسته.ولی هنوز اخلاق خدا دستتون نیومده.سعی کنید رو بشناسید.👌 محمد بالبخند به ما گفت: _دیگه دیر وقته.باید بریم.منم باید فردا برم سرکار.😊 وسایلو جمع کردیم که سوار ماشین کنیم. سهیل به محمد نزدیک شد و آرام باهم صحبت میکردن. من و مریم و ضحی هم منتظر ایستاده بودیم که حرفهاشون تموم بشه. محمد بالبخند به سهیل گفت: _ممنون داداش جان.لازم نیست به زحمت بیفتید.😊 بعد اومد سمت ما و گفت: _سوار شین. ما هم با سهیل خداحافظی کردیم و سوار شدیم.محمد هم با سهیل روبوسی وخداحافظی کرد و سوار شد... وقتی ماشین محمد حرکت کرد،💨🚙 سهیل هنوز ایستاده بود و به رفتن ما نگاه میکرد.👀 مریم به محمد گفت: _چی گفت که اونجوری جوابشو دادی؟ محمد باخنده گفت:😁 _به من میگه اگه شما خسته ای من زهراخانوم رو میرسونم خونه ی پدرتون. بعد دوتایی برگشتن و به من نگاه کردن. منم خجالت کشیدم،🙈سرمو به طرف شیشه ی ماشین برگردوندم یعنی مثلا من دارم بیرون رو نگاه میکنم و حواسم به شما نیست. اما تو دلم برای هزارمین بار کردم بخاطر 🌟غیرت داداش محمدم.🌟 مریم گفت: _فکرکنم اتفاقی که ازش میترسیدیم افتاده.😐 من و محمد سؤالی نگاهش کردیم. گفت: _سهیل به زهرا علاقه مند شده.😕 محمد باناراحتی گفت: _درسته.ولی فعلا عاقله.قبول کرده به دردهم نمیخورن.😒 محمد خیلی جدی به من گفت: _دیگه باهاش صحبت کنی.✋ گفتم: _اگه دوباره تماس گرفت جواب ندم؟😒 محمد ترمز کرد و برگشت سمت من و گفت: _مگه شماره تو داره؟😠😳 باحالت بی گناهی گفتم: _نمیدونم ازکجا شماره مو گیرآورده.😥 -باهات تماس گرفته؟😡 -امروز که جوابتو ندادم،خودش تماس گرفت.اما متوجه تماس اونم نشده بودم و جواب ندادم.😔 -از کجافهمیدی سهیله؟😠 -بعد از تماسش پیام داد و خودشو معرفی کرد. -چی گفت؟... 😠 ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈چهاردهم ✨ اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم خونه. برگشتم ببینم چکار میکنه؛هنوز روی همون نیمکت نشسته بود و نگاهش به بچه ها بود و فکرمیکرد.😟🤔 محمد اومد سمت ما و گفت: _بیاید چایی ای،☕️میوه ای،🍎🍐چیزی بفرمایید.کم کم دیگه باید بریم. سهیل بلند شد و رفت پیش محمد. ضحی هم از بازی خسته شده بود و بدو رفت پیش باباش.منم دنبالشون رفتم. محمد و مریم و ضحی یه طرف نشستن و باهم مشغول صحبت شدن.انگار که اصلا من و سهیل نبودیم.😑سهیل هم یه طرف نشسته بود.من موندم چکار کنم. اینجوری که اینا نشستن من مجبور بودم نزدیکتر به سهیل بشینم.😐 داشتم فکر میکردم که محمد جوری که سهیل نفهمه با اشاره ابرو گفت اونجا بشین.با نگاه بهش گفتم _نفهمیدم،یعنی نزدیک سهیل بشینم؟؟!!! نگاهی به سهیل انداخت و با اشاره گفت:_آره. به سهیل نگاه کردم،سرش پایین بود و با میوه ش بازی میکرد.با بیشتر ازیک متر از سهیل نشستم. وقتی متوجه نشستن من شد خودشو جمع کرد. تعجب کردم.😟آخه شب خاستگاری همه ش سعی میکرد نزدیک من بشینه.خودشم از حرکتش تعجب کرده بود،آخه به تته پته افتاده بود.🙈 محمد یه بشقاب میوه داد دستم🍎🍐 و دوباره مشغول صحبت با مریم شد. سهیل همونجوری که سرش پایین بود آروم گفت: _شما این آرامش رو چطوری به دست آوردین؟ -این آرامش رو ✨ ✨ به من هدیه داده.خدا برای هرکاری که آدم بخواد انجام بده گفته که اگه اونا رو انجام بدیم تأثیر زیادی توی زندگیمون داره،هم تو این دنیا تأثیر داره،هم اگه به اینکه چون خدا گفته انجام بدیم توی اون دنیا اثر داره.یکی از آثارش داشتن توی زندگیه.وقتی توی زندگیت خدا بگه انجام میدی یعنی برات مهمه که خدا ویژه نگاهت کنه.وقتی خدا ویژه نگاهت میکنه دلت آروم میشه. -آرامشی که با کوچکترین موجی ازبین میره؟😕 -آرامشی که با بزرگترین تلخی ها و سختی ها ازبین نمیره.👌 -یعنی سنگدل شدن؟🙁 -نه.اصلا.اتفاقا همچین آدم هایی خیلی هستن،اونقدر که حتی راضی نمیشن دانه ای از مورچه ای بگیرن یا خار تو دست کسی بره.☝️ -متوجه نمیشم.😟 -مثلا امام حسین(ع)خیلی مهربونن. میدونید که با چطور رفتار میکرد،تحمل گریه های علی اصغرش سخت بود براش.شب عاشورا بوته های خارو از اطراف خیمه ها جمع میکرد که فرداش تو پای بچه ها نره.اما همین امام حسین(ع) سرسختانه میجنگه.⚔ همین امام حسین(ع)هرچی به شهادت نزدیکتر میشه ونجواهاش میشه.چون خدا داره میبینه.آدم وقتی باور داره خدا نگاهش میکنه میگه خدایا هرچی توبگی،هرچی تو بخوای،من و هرچی که دارم فدای یه نگاه تو.نوکرتم که یه نگاه به من میکنی،منت سرمن میذاری به من نگاه میکنی،چه برسه به نعمت هایی که به من میدی. باتمام وجودم و با تمام عشقم به خدا این حرفها رو به سهیل میگفتم؛ مثل امروز تو دانشگاه.😊👌اگه یه کم دیگه از عشق به خدا میگفتم از خوشحالی گریه م میگرفت.دیگه ادامه ندادم. سهیل گفت: _از کجا میدونید خدا الان،تو این لحظه، برای حالی که توش هستید چی گفته؟مثلا الان شما برای نشستن مشکل داشتید.ازکجا فهمیدید خدا برای این زاویه نشستن شما چی گفته؟ توی دلم گفتم ناقلا حواسش بوده.🙈 بهش گفتم: _اولش باید کنید.ببینید خدا برای کارهای مختلف چی گفته.قبلا گفتم،مثلا برای غذاخوردن،خوابیدن و چیزهای دیگه.بعد که خوب مطالعه کنید میاد دستتون.هرجا توی موقعیتی قرار گرفتید که درموردش مطالعه نکرده بودید،به توجه کنید،ببینید دلتون چی میگه. -مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟☺️ ادامه دارد..