📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈چهل و سوم ✨
شیشه ی ماشین رو پایین داد... سرمو بردم تو ماشین و گفتم:
_امروزم با تو خیلی خوب بود.😊
صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_امین☺️
بامهربونی تمام گفت:
_جان امین😍
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
_عاشقتم امین،خیلی.☺️😍
بالبخند گفت:
_ما بیشتر.😉
اون روزها همه مشغول تدارک سفره هفت سین بودن....
ولی من و امین فارغ از دنیا و این چیزها بودیم.وقتی باهم بودیم طوری رفتار میکردیم که انگار قرار نیست دیگه امین بره سوریه.هر دو بهش فکر میکردیم ولی تو #رفتارمون مراقب بودیم.😇😌
تحویل سال نزدیک بود.به امین گفتم:
_کجا بریم؟😍🤔
انتظار داشتم یا بگه مزار پدرومادرش یا خونه ی خاله ش.ولی امین گفت:
_دوست دارم کنار پدرومادر تو باشیم.😊
-بخاطر من میگی؟☺️
-نه.بخاطر خودم.من پدرومادر تو رو خیلی دوست دارم.☺️❤️دقیقا به اندازه ی پدرومادر خودم.دلم میخواد امسال بعد تحویل سال بر خلاف همیشه پدرومادرم رو در آغوش بگیرم و باهاشون روبوسی کنم.☺️
از اینکه همچین احساسی به باباومامان داشت خیلی خوشحال شدم....
واقعا باباومامان خیلی مهربون و دوست داشتنی هستن.مخصوصا با امین خیلی با محبت و احترام رفتار میکنن...
باباومامان تنها بودن.وقتی ما رو دیدن خیلی خوشحال شدن...
اون سفره هفت سین با حضور امین برای همه مون خیلی متفاوت بود.😎😍
مشغول تدارک مراسم جشن عقد💍 بودیم...
خانم ها خونه ی خودمون بودن و آقایون طبقه بالا.😊👌
روز جشن همه میگفتن داماد باید فرشته باشه که زهرا راضی شده باهاش ازدواج کنه.😅همه ش سراغشو میگرفتن که کی میاد.
رسمه که داماد هم چند دقیقه ای میاد قسمت خانمها.ولی من به امین سپرده بودم هر چقدر هم اصرارت کردن قبول نکن بیای.😊☝️من معتقدم #رسوم_اشتباه رو باید بذاریم کنار.
چه دلیلی داره یه مرد تو مجلس زنانه باشه. درسته که خانم های فامیل ما حجاب رو رعایت میکنن،حتی تو مراسمات هم وقتی داماد میاد مجلس زنانه لباس پوشیده میپوشن ولی اونجوری که #شایسته_ی_مسلمان_ها باشه، نیست.☺️
گرچه خیلی سخت بود ولی با مقاومت من و امین موفق شدیم.بعضی ها هم حرفهایی گفتن ولی برای ما ✨"لبخند خدا"✨ مهم تر بود.
اون روزها شروع روزهای خوشبختی من بود.هر روزم که با امین میگذشت بیشتر خوبی های امین رو کشف میکردم...
هر روز مطمئن تر میشدم که امین موندگار نیست. قدر لحظه های باهم بودنمون رو میدونستم.هر روز هزار بار خدا رو برای داشتنش شکر میکردم.😍❤️
تمام سعی مو میکردم بهش محبت کنم و ناراحتش نکنم.امین هم هر بار مهربانتر از قبل باهام رفتار میکرد.☺️🙈
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈چهل و چهارم ✨
روزهای با امین بودن به سرعت سپری میشد و من #هرروزعاشق_تر میشدم...
خیلی چیز ها ازش #یادمیگرفتم.چیزهایی که به حرف هم نمیشد بیان کرد،من #عملی ازش یاد میگرفتم.😇😎
اواسط اردیبهشت ماه بود...
یه روز بعد از ظهر امین باهام تماس گرفت.خیلی خوشحال بود.☺️😁گفت:
کلاس داری؟
-آره.😊
-میشه نری؟😅
-چرا؟چیزی شده؟
چون صداش خوشحال بود نگران نشدم.
-میخوام حضوری بهت بگم.😍
دلم شور افتاد....
از اینکه اولین چیزی که به ذهنم اومد سوریه رفتنش باشه از خودم ناراحت شدم.😥ولی اگه حدسم درست باشه چی؟الان نمیتونم باهاش روبه رو بشم.😣
-استادم به حضور و غیاب حساسه.نمیتونم بیام.ساعت پنج کلاسم تموم میشه.☺️🙈
دروغ هم نگفته بودم.واقعا استادم به حضور و غیاب حساس بود.
-باشه.پس بعد کلاست میبینمت.😍
سر کلاس مدام ذهنم مشغول بود.هیچ گزینه ی دیگه ای به ذهنم نمیرسید.
وقتی کلاس تموم شد،ناراحت شدم.😔برای اولین بار دوست نداشتم امین رو ببینم.توی محوطه دانشگاه دیدمش.با خوشحالی میومد سمتم.😃
به خودم نهیب زدم 😠که مگه قرار نبود مانعش نشی؟😠☝️مگه قرار نبود حتی دلخور هم نشی؟ 😠☝️
نفس عمیقی کشیدم و به امین که بهم نزدیک میشد لبخند زدم.یهو ایستاد،مثل کسیکه چیز مهمی رو فراموش کرده باشه.بالبخند رفتم نزدیکش.به گرمی سلام کردم.☺️اما امین ناراحت بود.
باهم رفتیم پارک.🌳⛲️روی نیمکتی نشستیم. ساکت بود و ناراحت.هیچی نمیگفت. حتی نگاهم نمیکرد.داشتم کلافه میشدم..مثل برزخ بود برام.
میدونستم بعدش سخت تره ولی میخواستم هرجور شده فضا رو عوض کنم.😊بهش نگاه کردم و گفتم:
_امین☺️
بدون اینکه نگاهم کنه مثل همیشه با مهربانی گفت:
_جانم.😔
میخواستم #بابهترین_کلمات بگم.بالبخند گفتم:
_سعادت سوریه رفتن قسمتت شده؟☺️😇
امین مثل برق گرفته ها از جا پرید و نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_همونه نور بالا میزنی.پس شیرینی ت کو؟😋☹️
بغض کرده بود...😳😢
نمیدونست چی بگه.ناراحت بود.😒به چشمهام خیره شد.میخواست از چشمهام حرف دلمو بفهمه.به چشمهام التماس میکردم نگن تو دلم چه خبره.ولی میدونستم از چشمهام میفهمه. گفتم:
_معلومه که دلم برات تنگ میشه.معلومه که دوست دارم کنارم باشی.💞ولی اونوقت حرم حضرت زینب(س)چی میشه؟ 💖اسلام چی میشه؟💖 امین من راضیم به رفتنت.خیالت از من راحت باشه.ذهنتو مشغول من نکن.☺️☝️
چشمهاش داشت بارونی میشد.سریع بلند شدم و گفتم:
_من به سور کمتر از یه شام حسابی رضایت نمیدم ها.😌😋
امین هم لبخندی زد و بلند شد.تو ماشین هم اونقدر شوخی کردم و خندیدم که امین هم حالش خوب شد و شوخی میکرد...😁😄
انگار یادمون رفته بود که داره میره.وقتی رفت دستهاشو بشوره به خودم گفتم زهرا تا حالا ادعات میشد میتونی تحمل کنی.هنوز هم فکر میکنی میتونی؟به خودم گفتم نه.امین بره،من میمیرم.😓😣
رو به روی من نشست...
از چشمهام حالمو فهمید.چشم های خودش هم بهتر از من نبود.گفتم:..
ادامه دارد...
همـهفکرمیکننـدچـونگرفتارنـد
بهخـدانمیرسنـدامـادرحقیقـت
چـونبـهخـدانمیرسنـد ، گرفتارنـد✋🏻💕!
ـــــحـاجاسماعیـلدولابـی🖇📒ـــــ
‹💙🦋›
•
•
زعالمۍپرسیدند:برا؎خوببودن
ڪدامروزبھتراست..؟!
عالمفرمود:یڪروزقبلازمرگ
گفتند:ولۍهیچڪسزمانمرگرانمیداند
عالمفرمود:پسهرروززندگۍراروزآخرفڪر
ڪنوخوبباش(:
شایدفردایۍنباشد!
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
چادر،
گنجیست👑
ڪہ رسم نقشہ اش خوانا نیست...
از راز صدف🐚 ڪہ هرڪسۍ دانا نیست
در معرض نگاه هرپستۍ بودن.....
شایستہ ۍ یک پرنسس
رعنا نیست
#چادرانه
•••🔗
امامصادق‹ع›:
چهبسیارنگاههاورفتارهایۍڪه
حسࢪتۍطولانۍبهبار آوردهاسټ ...!⚠️°•.
《میزانالحڪمه،ج¹²،ص²³⁴》
ــــــ ـ ـ🪴⤋
فݪذارفیـــق!
مراقبنگاهورفتاراموݩباشیم❗️