eitaa logo
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
549 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
﴾﷽﴿ ازْ آنْگاھ کِھ خُـودَمْ را دیـدَمْ، طُ را شِناختَـمْ ڪانال وقف بےبے بۍ‌حرم🕊 -کپی؟حلالِ‌حلال(: صلوات‌بفرست‌برای‌فرجش🌱 بشنوازاطلاعات: @shoroot110 جهت‌تبادل‌و‌انتقادات‌و‌پیشنهادات: @Zeinabiam_315
مشاهده در ایتا
دانلود
♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
‌﷽ بخوانیم...زیارت نامه شهدا🌷 ~| 🙂 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🙃💔••• ✨ ° °♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
📚📚📚 📚📚 📚 چرا به «حضرت زینب» سلام الله علیها لقب « عقیلة العرب» را می‌دهند؟ یکی از القاب حضرت زینب سلام الله علیها عقیلة‌العرب یا عقیله بنی هاشم است و بنابر قول بعضی از ادبای عرب، «ة» عقیلة‌العرب تای تأنیث است اما اگر به شکل دقیق‌تر بررسی شود، تای مبالغه است نه تای تأنیث؛ بنابراین عقیل یک فرد خردمند است و عقیلة‌العرب بانویی است که منسوب به بنی هاشم و از طرفی بسیار خردمند است. حضرت زینب سلام الله علیها در عین اینکه دارای ابعاد شخصیتی متعدد و والایی بودند، از عقل و خردمندی بسیار بالایی نیز برخوردار بودند و به این خاطر است که ایشان را عقیلة‌العرب و یا عقیله بنی هاشم می‌نامند. عقیله، به زنی بزرگ منش گویند که در بین بستگان، عزیز و محترم و در خاندانِ خود، ارجمند باشد. بر اساس بعضی از روایات، حضرت زینب سلام الله علیها دارای مجلس علمی پرباری بوده و زنانی که می‌خواستند مسائل دین را بیاموزند، در آن مجلس حاضر می‌شده و کسب دانش می‌کرده‌اند. ریاحین الشریعة، حجت السلام ذبیح الله محلاتی، جلد3، صفحه 75 - خصائص زینبیه، حجت الاسلام سید نوعلن جزایری، صفحه 37 💔 🌺🖤🌺🖤 🖤🌺🖤🌺🖤🌺 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
میون اشکای قشنگتون... میون دردودل کردن هاتون با بی‌بی،ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نذارید🙃 دعا برای فرج فراموش نشه:) اللهم عجل لولیک الفرج بحق الزینب(س)🥀
زینب عقیله ایست که در راه عفتش ، سر مےدهد نخِ معجر نمےدهد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت مجازی حرم بی بی:)💔 التماس دعا✋🏻 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
چه روزیه امروز...(:
فراغ و دوری امام حسین(ع) و بی بی تموم میشه...
لحظه وصال فرا رسیده(:💔
به نظرتون وقتی بی بی آقا رو تو عالم ملکوت دیدن،چی گفتن به ارباب؟(:
حسین جان! نبودی ببینی سیلی به صورت رقیه ات زدن...🙃
نبودی ببینی میخواستن معجر خواهرت رو بردارن:))
حسین جان ندیدی با تازیانه ما رو میزدند:)))💔💔
ببین چه شور و غوغایی... ندیده غیر زیبایی(: ما رایت الا جمیلا🙃
هیچ‌وقـت‌ازسـوریھ‌سـوغاتۍنمۍآورد، میگفت؛من‌ازبـازارشـام‌خـریدنمیڪنم، بـازار؎ڪھ‌حضرت‌زینب‌‌﴿س﴾‌روبـھ‌ اسیـر؎بـردند‌خـریدڪردن‌نـداره💔... -شھیدروح‌اللھ‌قـربانۍ🌱!-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹غوغایی در هند .. شعار لبیک یا خامنه‌ای در کشمیر در پی سوزاندن تصویر شهید سلیمانی... ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
استاد درس مکتبِ من، زینب است و بس!
هدایت شده از مسجد بلال
ساجدی ۲۷بهمن.mp3
3.38M
🔹 چهارشنبه ۲۷بهمن( ۶۲۳) 🔸نهج البلاغه (ادامه حکمت ۲۵۲) 1⃣خداوندواجب کرد ترک دروغگویی وکذب را بخاطر گرامیداشت راستی. ✅ارزش انسان دراین دنیا به صداقت اوست ✅دروغ هم ماراپیش خدا وهم پیش بندگان خدابی اعتبار میکند 2⃣رسول اکرم(ص):دروغ ناقصتان میکند ✅دروغ اعتبار،شخصیت،برکت،عمرتان راناقص میکند(شرح ومثال) ☑️انسان دروغگوپیش همسروفرزندخودنیزاعتبارندارد. 3⃣امام علی(ع):هرکسی چه جدی وچه به شوخی دروغ بگویدمزه ایمان رانمی چشد ✅انسان دروغگومانند فردسرماخورده ایست که بوی عطررانمیفهمد(دروغگومزه ایمان رانمیفهمد) ☑️دروغ شامه معنوی انسان رااز بین میبرد 4⃣شرح علامه طباطبایی(صاحب تفسیر المیزان) از ماجرای دروغ گفتن برادران حضرت یوسف.. ✅دروغ روزی هویدامیشود. 🔷 درس هایی کوتاه از امیرالمومنین علی(ع)در حکمت های نهج البلاغه 🔷 شرح به روزاحکام و معارف اسلامی 🔴(توسط حجة الاسلام ساجدی نسب) ✅کانالهای ایتاوتلگرام : 🕌 @MasjedBalal2 ✅کانال دوم واتس آپ: 🕌 https://chat.whatsapp.com/GBPEMgyRc4n0LBZ7IN5AM9
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈پنجاه و پنجم✨ _.... تا دیروز که #واقعا حالت بد بود😔 ولی با ای
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈پنجاه و ششم✨ رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم، باید تکیه گاه مریم میشدم.مریم رو شانه من گریه میکرد.حالشو میتونستم درک کنم. مدتی گذشت... ✨گفتم خدایا...😭🙏بعد ساکت شدم. گفتم از خدا چی بخوام؟ 😣سلامتی محمد رو میخواستم ولی آیا این خواسته ی محمد هم بود؟😞 به حانیه افتادم.به خودم گفتم اونقدر خودخواه هستی که بخوای داداشت بخاطر تو از فیض شهادت محروم بشه؟👣🕊 رفتم پیش امین.یه گوشه تنها ایستاده بود. -امین😢 نگاهم کرد.گفتم: _به نظرت برای سلامتی محمد دعا کنم؟ سؤالی نگاهم کرد.گفت: _چرا دعا نکنی؟؟!!😟 -چون محمد دوست داشت شهید بشه.😞 امین چشمهاشو بست و روشو برگردوند. گفتم: _امین چکار کنم؟چه دعایی بکنم؟ با مکث گفتم: _ نیستم که بخوام بخاطر من بمونه ولی اونقدر هم نیستم که برای شهادتش دعا کنم.😭 امین ساکت بود و نگاهم نمیکرد.یه کم ایستادم دیدم جواب نمیده رفتم سرجام نشستم.✨دعا کردم هر چی خیره پیش بیاد.گفتم 🙏خدایا*هر چی تو بخوای*.🙏 ولی اگه شهید شد صبرشو هم بهمون بده.خدایا به من رحم کن.😣🙏 اصلا حالم خوب نبود،ولی حواسم به باباومامان و مریم هم بود.علی هم حالش خوب نبود.تو خودش بود.امین هم مراقب همه بود تا اگه کاری لازم باشه، انجام بده... ساعت های سختی رو میگذروندم.سخت ترین ساعت های عمرم.😣میدونستم بقیه هم مثل من هستن.ساعت ها میگذشت ولی برای ما به اندازه یه عمر بود. یه دفعه پرستارها و دکتر کنار تخت محمد جمع شدن.بابا و مامان و مریم و علی و امین سریع رفتن پشت شیشه.😳😨😰من هم میخواستم برم ولی پاهام توان نداشت.بقیه امیدوار بودن دعاشون مستجاب بشه ولی من میترسیدم از اینکه دعام مستجاب بشه.سرم تو دستهام بود و هیچی نمیخواستم ببینم و بشنوم.فقط آروم ذکر میگفتم. احساس کردم کسی کنارم نشست.از صمیم قلبم میخواستم که محمد باشه.سرمو آوردم بالا.امین بود.😢فقط نگاهم میکرد.از نگاهش نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده.به بقیه که پشت شیشه بودن نگاه کردم.همه چشمشون به محمد بود.فقط بابا به من نگاه میکرد.وقتی دید امین چیزی نمیگه،اومد پیشم و گفت: _محمد به هوش اومده.☺️ نمیدونم اون موقع چکار کردم.نمیدونم چه حالی داشتم.خوشحال بودم یا ناراحت. نگران بودم یا امیدوار.حال خودمو نمیفهمیدم.بلند شدم و رفتم.امین بدون هیچ حرفی پشت سرم میومد ولی من حتی حالم طوری نبود که برگردم و نگاهش کنم.رفتم سمت نمازخانه.💖رو به قبله ایستادم و از خدا تشکر کردم که ازم نگرفت. حدود یک ماه گذشت تا محمد کاملا خوب شد....😍☺️ حال و هوای خونه داشت کم کم عادی میشد.ولی حال من مثل سابق نمیشد. گرچه مثل سابق شاد و شوخ طبع بودم ولی فقط خودم میدونستم که حال روحی م تعریفی نداره. حال امین خیلی ذهنمو مشغول کرده بود...😥 پر درآوردنش داشت کامل میشد.🌷 وقت پروازش 🕊داشت نزدیک میشد... ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈پنجاه و هفتم ✨ وقت پروازش داشت نزدیک میشد.قلب من تنگ تر میشد... دلم زیارت امام رضا(ع) 🕌😍😢میخواست. با بابا صحبت کردم.موافقت کرد با امین برم مشهد.یه سفر سه روزه... اولین سفر من با امین. وقتی وارد حرم شدم نمیدونستم چی بخوام.😔✋ سلامتی امین یا شهادتش.نمیخواستم خودخواه باشم ولی شهادتش برام سخت بود.حتی جرأت نداشتم بگم ✨خدایا هرچی صلاحه.✨ میترسیدم صلاح شهادتش باشه.تنها دعایی که به ذهنم رسید آرامش و صبر برای خودم بود. حال و هوای عجیبی داشتیم؛هم من،هم امین. روز دوم تو صحن آزادی نشسته بودیم. هوا سرد بود.صحن خلوت بود.هردو به ایوان و گنبد نگاه میکردیم. امین گفت:_زهرا😒 نگاهش کردم.نگاهم نمیکرد.فهمیدم وقتشه؛وقت گفتن.گفت: _برم؟😊 منم به ایوان حرم نگاه کردم. -یعنی الان داری اجازه میگیری؟!!😒 -آره. تعجب کردم.نگاهش کردم.فهمید از اون وقتهاست که باید صداقتشو از چشمهاش بفهمم.نگاهم میکرد.راست میگفت.😞داشت اجازه میگرفت ولی اینکه اینجا، پیش امام رضا(ع) اجازه میگیره،حتما دلیلی داره.به رو به رو نگاه کردم. گفتم: _اگه راضی نباشم نمیری؟😒 -نه😊 -ناراحت میشی؟😔 با لبخند نگاهم کرد و گفت: _اگه بگم نه دروغه..ولی نمیخوام بخاطر ناراحتی من راضی باشی.😊 -کی میخوای بری؟ -هنوز درخواست ندادم.اگه تو راضی باشی،درخواست میدم.حدود یک ماه طول میکشه تا اعزام بشم. -عروسی چی میشه؟😢💞 قرار بود سالگرد جشن عقدمون یعنی پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. -تا اون موقع برمیگردم.😊 تو دلم گفتم اینبار بری دیگه برنمیگردی، زنده برنمیگردی...😞زهرا! شهدا زنده اند..خب آره،زنده برمیگردی ولی شهید میشی.😞 -برو.من قول دادم مانعت نشم.😔 -اینجوری نمیخوام.چون ناراحت میشی، چون قول دادم.اینجوری نه.رضایت کامل میخوام.☺️ تو دلم گفتم رضایت کامل داشته باشم،به شهادتت؟!..نمیتونم.😣 💭دوباره یاد حرف محمد افتادم.نگو نمیتونم،بگو خدایا کمکم کن. بلند شدم.به امین گفتم: _میرم تو حرم،یک ساعت دیگه میام همینجا.😞 داخل حرم تلفن همراه آنتن نمیداد📵با ساعت قرار میذاشتیم.رفتم تو حرم.یه گوشه پیدا کردم و حسابی گریه کردم.با خدا و امام رضا(ع) حرف میزدم.اصلا نمیدونستم چی میگم.😣😭 هر جمله ای با خودم میگفتم بعدش سریع استغفار میکردم.خیلی گذشت.خیلی گریه کردم.😭آخرش گفتم.. ✨خدایا اصل تویی.مهم تویی.نبودن امین برام خیلی سخته ولی..*هرچی تو بخوای*خیلی کمکم کن.✨دوباره حسابی گریه کردم. حالم که بهتر شد،رفتم تو صحن که ببینم امین اومده یا نه.همون جایی که نشسته بودیم،نشسته بود.معلوم بود خیلی وقته اومده. صورتش از سرما سرخ شده بود.تا منو دید اومد طرفم.😟😧 گفت:... ادامه دارد..
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈پنجاه و هشتم✨ _کجایی تو؟😧نگران شدم..خودت گفتی یک ساعت دیگه،پس چرا نیومدی؟!😟😧 -مگه چقدر طول کشیده؟!!😟 -به...خانوم ما رو..😁الان سه ساعته رفتی. شرمنده شدم.گفتم: _ببخشید.متوجه زمان نشدم.😅 بالبخند گفت: _اینقدر استرس داشتم گرسنه م شد.بریم یه چیزی بخوریم.😍😋 رفتیم رستوران.روی صندلی رو به روی من نشسته بود.نه حرفی میزد،نه نگاهم میکرد. ولی من همه ش چشمم بهش بود.غذاش زودتر از من تموم شد.سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد.نگاهش یه جوری بود.اینبار من سرمو انداختم پایین و فقط به غذام نگاه میکردم و امین به من نگاه میکرد.غذام تموم شد.ولی سرم پایین بود.گفتم: _امین،من راضیم به رفتنت.😊 چیزی نگفت.سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.داشت به من نگاه میکرد.میخواست صداقت منو از چشمهام بفهمه.منم صاف تو چشمهاش نگاه کردم تا بفهمه صادقانه میگم.☺️ بلند شد و رفت.منم دنبالش رفتم.دوباره رفتیم حرم.اینبار رفتیم قسمت خانوادگی. یه جایی نشستیم،بی هیچ حرفی.سرم پایین بود.قرآن باز کردم. 🌟سوره مؤمنون🌟 اومد.شروع کردم به خوندن.وقتی تموم شد،به دو تا بچه ای که جلوی ما بازی میکردن نگاه کردم.امین گفت: _زهرا😊 بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _جانم😒 -قول و قرارمون یادت رفته؟😕 -کدومشو میگی؟🙁 -اینکه وقتی با هم هستیم جوری زندگی کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم.😍 خوشحال شدم که ناراحتی هامون فعلا تموم شد.بالبخند نگاهش کردم.امین هم داشت بالبخند نگاهم میکرد.😍😍 برگشتیم تهران... دیگه حرفی از سوریه رفتن نبود.ولی میدونستم دنبال کاراشه.اما طبق قرار وقتی باهم بودیم خوش بودیم.اواخر دی ماه بود.یه روز اومد دنبالم و گفت بریم بیرون شام.با هم رفتیم رستوران.لبخند زد و گفت: _دفعه قبل به سور کمتر از شام رضایت ندادی.😁 فهمیدم سفرش جور شده و هفته ی دیگه میره.نگاهش میکردم. تو دلم غوغا بود🌊😄 ولی لبخند زدم.امین هم بالبخند و شوخی غذا میخورد. من ساکت بودم و تو شوخی هاش همراهیش نمیکردم.امین هم ساکت شد.دست از غذا کشید و به صندلی تکیه داد. به بشقاب غذاش نگاه میکرد.به خودم نهیب زدم که چته زهرا؟ 😡😞امین هرکاری کرد که تو بخندی و وقتی با توئه شاد باشی اما تو؟ از امین خجالت کشیدم.با لبخند صداش کردم: _امین😊 سرش پایین بود،گفت:_بله😔 گفتم: _اینجوریه؟ این دفعه چند بار باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جوابمو بدی؟☺️😌 سرشو آورد بالا.لبخندی زد و گفت: _یه بار دیگه.😉 تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _امین جانم😍😌 لبخند زد و گفت: _جان امین😍 مدتی عاشقانه به هم نگاه میکردیم. گفتم: _غذاتو بخور که بریم.☺️😋 از همین الان دلم براش تنگ شده بود. گفتم: _هنوز هم خوش قولی؟😊 لبخند زد و گفت:بله😇 -محمد میدونه؟ -نه،سپردم بهش نگن.میخوام تو به خانواده ت بگی. مرموز نگاهش کردم و گفتم: _چرا اونوقت؟🙁 -بد جنس شدم.😉 دو روز گذشت... برای گفتن به خانواده م تردید داشتم.یه شب که همه بودن به امین گفتم: _امشب میخوام بگم.😌 گفت: _من زودتر میرم.وقتی رفتم بهشون بگو. محکم گفتم:نه.✋ -چرا؟😕 -بد جنس شدم.😉 خندید و چیزی نگفت.😁 بعد از شام همه مشغول میوه خوردن و حرف زدن بودن.گفتم: _📢توجه بفرمایید...توجه...توجه📢 همه ساکت شدن و به من نگاه کردن.امین کنار من نشسته بود و سرش پایین بود.یه نگاهی به امین کردم و بعد رو به جمع با دست به امین اشاره کردم و گفتم: _جناب آقای امین رضاپور افتخار میدن بهتون که امشب باهاشون عکس یادگاری بگیرید.📷😄 امین باتعجب😟 نگاهم کرد.محمد بالبخند گفت: _جدا؟!! چه افتخاری؟!!!😃 علی گفت: _ما هم بهشون افتخار میدیم و همینجا نگاهشون میکنیم،نمیخوایم تمثال مبارکشون رو توی خونه مون هم ببینیم دیگه.😆😁 باخنده گفتم:_پس نمیخواین؟😬😃 همه گفتن:_نه.😁😂😃😄 جدی گفتم: _پشیمون میشین.😐 همه ساکت شدن.دوباره به امین اشاره کردم و بالبخند گفتم: _ایشون در آینده👣شهید امین رضاپور👣 هستن...بعدا مجبور میشین با سنگ مزارش عکس بگیرید...تازه اونم اگه داشته باشه.😐 امین ناراحت نگاهم کرد و گفت: _خودم میگفتم بهتر بود.😒 بابغض و لبخند نگاهش کردم و گفتم: _هنوز هم دیر نشده.من اینقدر مسخره بازی درآوردم که باور نکردن.حالا خودت بگو.😒😢 محمد گفت:.. ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈پنجاه و نهم✨ محمد گفت: _راست میگه؟!! میخوای بری سوریه؟!!😳 امین گفت:_بله،با اجازه تون.😊 علی باتعجب گفت: _دو ماه دیگه عروسیتونه!!😟😧 امین گفت: _تا اون موقع برمیگردم.😊 محمد گفت: _کارهای عروسی رو باید انجام بدی!!😐 امین چیزی نگفت.باخنده گفتم: _خودم انجام میدم.😁 علی گفت:_تنهایی؟؟!!!😠 -دو تا داداش خوب دارم،کمکم میکنن.😎😌 محمد به امین گفت: _امین،داره جدی میگه؟؟!!!😳😥 امین سرشو انداخت پایین.بالبخند گفتم: _چی رو جدی میگم؟اینکه دو تا داداش خوب دارم؟😁😉 علی و محمد هر دو با اخم نگاهم کردن.😠😠اینبار علی جدی گفت: _امین،واقعا میخوای بری سوریه؟😠 امین گفت: _بله با اجازه تون.😊 علی عصبانی شد،😠خواست چیزی بگه که بابا اجازه نداد. بابا بلند شد.امین رو بغل کرد.بهش گفت: _برو پسرم.خدا خیرت بده.به سلامت.🤗 بعدش رفت تو اتاق.مامان نگاهش به ظرف میوه ها بود ولی فکرش هزار جا.به من نگاه کرد،بعد به امین.گفت: _پسرم،تا عروسی برمیگردی یا میخوای عقب بندازیم؟😊😥 امین گفت:برمیگردم.☺️ تو دلم گفتم برمیگرده،زنده تر از همیشه. مامان هم بغلش کرد بعد رفت تو اتاق.محمد اومد نزدیک امین نشست و گفت: _داداش جان،بذار سال دیگه برو.این خانواده هنوز سر زخمی شدن من....😢😥 -محمد😐 محمد یه نگاهی به من کرد و حرفشو ادامه نداد... هروقت با امین بودم،میگفتم و میخندیدم.وقتی تنها بودم گریه میکردم. قلبم درد میکرد.شب و روز از خدا کمک میخواستم. امین روز قبل از رفتنش به خانواده ش گفت.اینبار هم مثل دفعه قبل ماتم سرا شد.اما اینبار من بیشتر اونجا بودم.هر بار که عرصه به امین تنگ میشد با هم میرفتیم بیرون،یه دوری میزدیم،شوخی و خنده میکردیم و برمیگشتیم پیش بقیه.قلبم مدام تیر میکشید و درد میکرد💔😞 ولی من به درد قلبم عادت کرده بودم و هر بار خوشحال میشدم.فکر میکردم به آخر زندگیم نزدیکتر میشم. روز آخر شد. امین قرار بود قبل ظهر بره.صبح بود.با امین تو اتاقش بودم.داشت وسایلشو مرتب میکرد.کارش که تموم شد به من نگاه کرد و گفت: _زهرا...من الان همینجا باهات خداحافظی میکنم.توی حیاط دیگه شاید حتی بهت نگاه هم نکنم.از من ناراحت نشو.😊 مخالفتی نکردم.فقط نگاهش میکردم. -زهرا،زندگی با تو خیلی برام شیرین بود.همیشه خیلی دوست داشتم.بخاطر حمایت هایی که ازم کردی ازت ممنونم. سختی های زندگیمو تحمل کردی.😊 بغض کردم.همه ش فعل گذشته استفاده میکرد.یه پاکت💌 بهم داد و گفت: _اگه برنگشتم اینو بازش کن.☺️ دیگه اشکهام جاری شد.داشت وصیت میکرد.😢 -حواست به عمه و خاله ی منم باشه.اونا خیلی دوست دارن.اگه از روی ناراحتی چیزی گفتن به دل نگیر.....زهرا،بعد من زندگی کن.با هر کی به دلت نشست ازدواج کن.☺️💍 قلبم بیشتر از قبل درد میکرد.کوله شو برداشت و رفت سمت در...🎒✨ ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈شصتم✨ رفت سمت در...بدون اینکه برگرده گفت: _دفعه قبل،از اینکه موقع خداحافظی با بقیه تو هال دیدمت خوشحال شدم ولی اینبار لطفا نیا بیرون.😊😒 سرشو برگردوند و گفت: _دلم برای نگاهات تنگ میشه.... خداحافظ.😍😒 رفت و درو بست... فرصت نداد حتی بگم خداحافظ.اسماء اومد تو اتاق و گفت: _بیا دیگه.آقا امین داره میره.😒 سریع رفتم بیرون.همه تو حیاط بودن. روی ایوان بودم.امین داشت در کوچه رو می بست که چشمش به من افتاد ولی سرشو انداخت پایین و گفت: _خداحافظ😊😒 رفت و درو بست... همه به من نگاه کردن.رفتم پشت در که درو باز کنم و برم تو کوچه که برای بار آخر درست ببینمش.ولی ماشین سریع حرکت کرد 💨🚙و دست من روی قفل در موند.قلبم تیر میکشید.به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن.😞💓 احساس کردم قلبم ایستاد. ✨✨✨ خانمی رو دیدم که داشت میومد سمت من.جلوتر که اومد چهره ش واضح شد ولی نشناختمش.گفت: 🌹_اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین دیگه شهید نمیشه،از غصه ی تو می میره. گفتم: _حیفه که امین شهید نشه.😢 ✨✨✨✨✨ تا چشمهامو باز کردم اون خانم رو شناختم.مادر امین بود.😞🌹 گیج بودم.کسی پیشم نبود.خوب به اطراف نگاه کردم.بیمارستان بودم.🏥خانم پرستار اومد پیشم.چیزی گفت که متوجه نشدم.فقط دیدم لبش تکون میخوره.رفت بیرون و با چند نفر دیگه که یکیشون دکتر بود اومدن پیشم.کم کم صداهاشون رو میشنیدم.دکتر اومد نزدیکم و گفت: _خوبی؟😊 با اشاره سر گفتم آره.به سختی گفتم:_خانواده م؟ -بیرون هستن.میخوای ببینی شون؟ با اشاره سر گفتم آره. -ولی نباید باهاشون زیاد حرف بزنی. گفتم:چی شده. -چیز مهمی نیست.😊 شنیدم که یکیشون به یکی دیگه که تازه اومده بود،آروم گفت سکته کرده.😧😟اونم باتعجب به من نگاه کرد و آروم گفت اینکه خیلی جوانه.اون یکی هم شانه ای بالا انداخت و رفتن بیرون. یاد اون خانوم و یاد امین افتادم.وقتی یاد امین افتادم اشکم😢 جاری شد. مامان اومد پیشم.با شرمندگی و غصه نگاهش میکردم.😓مامان هم قربون صدقه م میرفت.دوست داشتم بمیرم.ولی منکه مرده بودم،خودم خواستم برگردم بخاطر امین.😔 مامان رفت و بابا اومد.دستی به سرم کشید و اشکهام رو پاک کرد.اشکهاش داشت میومد.چشمهامو بستم تا نبینم.بابا هم رفت. خوابم میومد... چشمهامو بستم تا شاید راحت بخوابم. محمد آروم صدام میکرد.چشمهامو باز کردم.چشمهاش خیس بود.😢گفتم: _امین خوبه؟😢 -آره،میخواد با تو حرف بزنه.😒 گوشی رو گذاشت روی گوشم.با بی حالی و بغض گفتم: _سلام.😒😢 صدای نفس کشیدن امین رو میشنیدم. نامنظم نفس میکشید ولی چیزی نمیگفت. قلبم درد گرفت.😖دستگاهی که به من وصل بود بوق میزد.محمد گوشی رو از من دور کرد و رفت بیرون.😱😰پرستارها و دکتر سریع اومدن.آمپولی به دستم زدن و سریع خوابم برد. نمیدونم چقدر طول کشید.وقتی بیدار شدم یاد امین افتادم.زنگ کنار تخت رو فشار دادم.پرستاری اومد.گفتم: _خانواده م؟😣 -ممنوع الملاقاتی.😐 -میخوام با همسرم صحبت کنم.😢 -نمیشه.😐 عصبانی شدم و با تمام توانم گفتم: _میخوام با همسرم صحبت کنم.😠😣 رفت بیرون و با دکتر اومد.دکتر گفت: _باشه ولی نباید استرس داشته باشی. -باشه. رفت بیرون و بعد چند دقیقه بابا با گوشی تلفن اومد.گفت: _امین پشت خطه.😒 گوشی رو روی گوشم گذاشت.گفتم: _امین😒 -جان امین😢 صداش بغض داشت. -من خوبم.😊😒 -زهرا.واقعا میخواستی بری؟؟!!!!😧😥 -آره،واقعا میخواستم.مثل تو که واقعا میخوای بری.😒 -من مثل تو صبور نیستم زهرا،من دق میکنم.😔 -مامانت گفت.😐 -مامان من؟؟!!!!😳 -آره😞 -چی گفت؟؟!!!😳 گفت _اگه تو بیای امین شهید نمیشه ، میمیره..من بخاطر تو برگشتم.من از دعای خودم بخاطر تو گذشتم..خیالت راحت.. ... .😣😭 ادامه دارد...