eitaa logo
✍️ خانم نویسنده 🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
271 ویدیو
5 فایل
🍀بسم الله الرحمن الرحیم🍀 #مریم_علیپور💍هستم. 💻 مهندس ✍️ نویسنده 🧕 مُدرس 📌آثار 👇 📚 #باران_بی_مقصد (مشترک) 📘 #ساره 📙 #تقدیر_سپید_من 📖 #نیمه_پنهان_خانم_نویسنده 📖 #کاردینال ❌️کپی از اثر هنری پیگرد قانونی دارد⛔️ instagram : @Misss_Writter
مشاهده در ایتا
دانلود
شما هم شنیدین به یکی میگن : - طرف خیلی آدم حسابیه. دزد نیست، حلال و حروم سرش میشه، دروغ نمیگه و... یادمون رفته اینا وظیفه انسانی ماست،👌🏼 نه آپشنهای ویژه...!😒 @Misss_Writter
🆘 امروز خواستم مهدوی بزارم نتونستم خواستم طنز بزارم نتونستم خواستم برای غزه بزارم نتونستم چون دلم کربلا بود! دلم کربلا پیش ۶‌ ماهه ی ارباب بود! وقتی امام حسین (ع) ، خونِ گلوی بی گناهترین شهید کربلا رو به آسمون پاشید ... و آسمون و ملائک خون گریه کردن. تا اون لحظه جنگ کربلا ، مثه تموم جنگ های دیگه بود ... مردای جنگی بودن که به دلیل حق یا ناحقی داشتن با هم می جنگیدن. اما " علی اصغر " منطقِ جنگ رو برای همیشه در تمام تاریخ بهم ریخت ... و یه قانون رو تا ابد پایه ریزی کرد ! اون کسی که کودک بی گناه رو میکشه قطعاً دستش توی دست شیطانه ... ! این روزا و شبا شیطان و عمله هاش دارن " علی اصغر " های مظلوم ما رو میکُشن ... توی توی سپاه کدوم شونی؟ دستت توی دست کدومه؟ شیطان؟ علی اصغر؟ اگه با " علی اصغر" های زمانه ای ... بیا اینجا و کنار ما ختم " امن یُجیب " رو بخون! 👇 https://eitaa.com/joinchat/474087656C33f2abf957 این جنگ ... مثلِ هیچ کدوم از جنگ های دیگه در تاریخ نیست ! چون میتونه دروازه ی رو باز کنه... امام زمان داره همین الان نگاهت میکنه که واقعآ تو هم منتظرِ ظهورشی یا فقط لاف بود اون همه وَعَجّل فَرَجَهُم های بعد صلواتت ...! نکنه جا بمونی؟ @Misss_Writter
اگه تازه اومدی اینم بخون😉
دوستانی که میخواستن کلاس نویسندگی ثبت نام کنن آخرین مهلته دیگه😉
بابا رو به مامان خانم گفت : - باز گریه زاری راه نندازی بنده خدا که فوت شده هم سن مادربزرگ های ما بوده و این‌چند صباحی که زندگی کرده هم عزرائیل زیر میزی ردش کرده بود. منم در حال‌خمیازه کشیدن فکر میکردم این بنده خدا اصلاً چندسالش بود؟ از دوران طفولیت یادمه که همیشه به عنوان پیرترین فرد فامیل میشناختمش. مامانم اذعان کرد که به هیچ وجه قصد گریه زاری و این ماجراها رو نداره. به اعلامیه ها و بنرهای مشکی که سالها پیش همگی به یک سبک، روی پارچه ی مشکی نوشته میشدن و به در و دیوار و محل آویزون میشدن نزدیک شدیم. مامان جان اول با آرامش‌کفش های چرم مشکی و خوشگلش رو بالای پله های خونه ی متوفی گذاشت. منم نیمچه قیافه ی ناراحت‌ و محزونی به خودم گرفتم. خواستم چشم هام رو گلاب به روتون تُف مالی کنم یاد سن و سال بنده خدا افتادم و بیخیال شدم. بنده خداهایی که مثل ما کُرد یا لُر هستن دو مدل وارد مراسم عزا میشن. یا فامیل نزدیکن که وِی وِی کُنان ، دستشون رو به صورتشون میکشن و با گریه زاری وارد میشن. یا فامیل دورترن و سینه میزنن و حسن حسین کُنان وارد میشن. منم دستم رو بالا بردم که مثه مامانم سینه زنان وارد بشم. صف عزاداران از دور نمایان شدن که به احترام ما از جا پاشدن. هنوزم دستم رو به صورت سینه زدن بالا نبرده بودم که مامان جان شروع کرد با صدای بلند فریاد کشیدن که نیم متر از جا پریدم ...! هر چه به عزادارهای اصلی نزدیک میشدیم ولوم صدای مامان جان بیشتر و شدتِ سینه زدنش محکم تر میشد! وقتی شخص اول مراسم، که دختر متوفی بود روئیت شد : مامان جان کیف خوشگل قفل دار رو به زمین انداخت. و چنان وِی وِی کنان به سر و صورت و سینه میکوبید و گریه زاری میکرد که بیا و ببین ...!‌ جمعیتِ ایستاده و نشسته و جدیدالورود و قدیم الورود همگی چشم به مامان جان دوخته بودن! دختر متوفی یهو متوجه شد که‌ عزاداری واقعی چی چی هِه ... بنابراین برای کم نیاوردن از مامان ، ناگهان خودش رو به زمین کوبید، به سر و کله ش زد و وِی وِی کنان به مامانم که پیشقراول مراسم بود پیوست ...! از اونجایی که ظاهراً ما خانوادگی همه‌مون جوگیر هستیم آخرای مراسم دیگه صاحب‌عزا به مامانم آب قند و گلاب میداد!!😬 این پیش درآمد رو خدمتتون عرض کردم که بدونید برای ما کُردا نِسبَت با متوفی چندان اهمیتی نداره چه پیر چه جوان چه نزدیک و چه دور ماباید لباس تماماً مشکی پوشیده و گریان و بدون آرایش و ... به مراسم بریم. و گرنه که قباحت داره و عمل منکری انجام دادیم ... القصه که یه روزی از روزهای بهاری ، بنده تصمیم گرفتم بلاخره دم به تله بدم و ازدواج کنم. آمّاااااا از اونجایی که لقبِ عروس خوش قدم برازنده م بود ، به محض اینکه عقد کردم مادربزرگ همسرم عمرشون رو دادن به شما! وقتی خبر فوت به من رسید چنان دست و پام رو گم کردم که الساعه بلیط هواپیما گرفتم تا حتماً توی مراسم تشییع حضور داشته باشم از همسر اصرار که بابا نمیخواد بیای از من انکار که زشته و از این حرفا! درست لحظه ی تشییع به مقصد رسیدم. و افسردگی مطلق گرفتم که نواری از رنگ سفید در حاشیه ی روسری مشکیم خودنمایی میکنه همچنان که عذاب وجدان داشتم وارد امامزاده شدم. و کلی با خودم تمرین کردم که چطوری گریه کنم که ۳ نشه. ناگهان با دیدن افراد حاضر بر سر مزار چشم هام اینجوری شد😳 همسرجان خودم تی شرت قرمز و سرمه ای تنش بود!! نوه های مونث متوفی هم مانتوهایی به رنگ کرم ، زرشکی ، آبی و ... تن کرده بودن!! شیک و مجلسی عینک آفتابی زده و به دور دست خیره شده بودن!!!! در اون بین تنها کسی که با صدای مداح گریه میکرد دختر متوفی بود و من!!! منم که وقتی کسی رو تشییع کنن چنان گریه زاری میکنم که دماغ کوفته ایم به یه کدو تنبل تبدیل میشه! سلام و علیک با همسر و بقیه رو ول کرده و اصرار داشتم که من خونه نمیام بزارین من اینجا بمونم تا برای مَیِّت اشهد بخونم😅 از اونا اصرار و از من انکار ...!! بلاخره همسرجان دستم رو کشید و گفت : - اینجا کرمانشاه نیست دختر، به خودت بیا!! وقتی فهمیدم با این حرکات سوژه ی خاص و عام شدم به همراه سایر بستگان به منزل برگشتیم!‌ من که آماده بودم تو سروکله بزنم و گریه کنم فهمیدم که تازه دید و بازدیدها شروع شد! مادربزرگ طفلی هنوز کفنش خشک نشده بود همه با عروسِ تازه سلام علیک و ماچ و بوسه میکردن. کم مونده بود ازم بخوان فیلم عروسی رو هم همونجا براشون بزارم🥴 👇
ناگهان مادرشوهرِ گریان ، که خودش داغدار بود به سمتم اومد و با لحن جدی گفت : - دخترم این لباس های مشکی چیه پوشیدی؟ ما خیلی بد میدونیم که تازه عروس مشکی بپوشه . همین الان برو و لباست روعوض کن! شگون نداره ...! منم در حالی که نزدیک بود از تعجب تشنج کنم ، لگدی به چمدونم زدم و درش باز شد و یک چمدانِ کامل پُر از انواعِ لباس های مشکی نمایان شد ! و حُضّارِ حاضِر در مراسم ، همراه من به افق خیره شدن😎 @Misss_Writter
. کسایی ‌که الان رو نگاه میکنن اینم بخونن که من تیکه هایش رو اینجا توضیح داده بودم😉
سر و صدای بچه ها مثل همیشه از خواب بیدارش کرده بود. از بالکن زل زد به بچه هایی که توی کوچه مشغول بازی بودن. در بالکن رو بست . حس کرد خونه اونقدر سرده که هر لحظه ممکنه یخ بزنه. لباس گرمی پوشید شونه رو درآورد موهای تاب دارش خیلی وقت بود که در هم گره خورده بود. دستش به‌ پاکت سفید خورد ... صدای شکستن قلبش رو باز هم شنید. پاکت سفید رو بین آت آشغال ها پنهان کرد. از شونه کردن موهاش صرف نظر کرد. و بدون خوردن صبحانه، مشغول آشپزی شد ... بوی پیاز عجیب چشم هاش رو سوزوند گرچه شک داشت که اشکِ چشم هاش، از سوزش پیاز باشه! ناهار رو سر هم بندی کرد و گذاشت که جا بیفته. از کنار آینه رد شد یه لحظه ایستاد و به تصویر توی آینه زل زد. زیر چشم هاش گود افتاده بود انگار سال های زیادی ، نخوابیده بود. سعی‌ کرد به یاد بیاره که قبلاً هم به همین زشتی بوده یا نه؟‌ سابقاً آدم های زیادی بهش گفته بودن که خیلی زیباست ‌... اما توی چهره ی در هم بر هم خودش، هیچ اثری از زیبایی و لطافت ندید. موهای‌ مواجش رو با کش مو بالای سرش جمع کرد. مشتی از خرمن موهاش، که حالا هایلایتی از سفید و مشکی بود توی دستاش اومد. باید موهاش رو شونه میکرد ... ! بازم رفت سر وقت کمد. اینبار زل زد به پاکت زرد رنگ ... دلش لرزید حس کرد تمام احساساتش به قلبش هجوم آوردن ! پاکت زرد رنگ رو برداشت و کنار پاکت سفید رنگ کشوی اول گذاشت ... به هر دو نگاه کرد . پشت هر کدوم از پاکت ها یک دنیا حرف بود! لباس دیگه ای رو تن کرد حس کرد سالهاست که این لباس رو نپوشیده ! وقت اومدنش بود ... قوری چینی گل دار رو برداشت و چایی رو به ماهرانه ترین شکلِ ممکن دم کرد. مینا خانم ، همسایه ی طبقه ی پایین میگفت : " - وقتی میخوام حرف مهمی به حاج آقا بزنم اول یه چایی خوشرنگ دم میکنم بعدش هم توش دو پر زعفرون و گل محمدی میریزم‌. که وقتی میخوره بوی بهشت بده! " چایی خوشرنگ زعفرونی رو با گل محمدی دم کرد. مرد مثل همیشه مشغول صحبت کردن با تلفن بود که وارد خونه شد. صدای نازک زنی که پشت خط بود باعث شد که زن در خودش بشکنه. بارها و بارها جملات : - جانم ... - بله کاملاً حق با شماست - لطف دارین - قربون شما و ... رو از زبون مرد شنید. مکالماتش که تموم شد خودش رو روی مبل ولو کرد و تلویزیون رو روشن کرد . - خانم ناهار چی داریم؟ اصلاً متوجه جوابِ سوالش نشد. چون فوتبال شروع شده بود‌ ... شروع کرد به ناسزا گفتن به داور و بازیکن و تماشاچی و ... زن چایی لب سوز زعفرونی رو که عجیب خوشرنگ شده بود توی استکان ریخت و جلوش گذاشت. روی مبل روبرویی نشست تا راز مگو رو بگه ... تو ذهنش شروع کرد به فکر کردن ؛ - کدوم خبر رو بهش بگم؟ چایی لب سوز زعفرونی که با ته مانده ی عشقِ خانم خونه ریخته شده بود، سرد شد یخ شد اما خورده نشد! دلِ زن هم مثل چایی یخ زد. به سختی از جاش پاشد و به سمت اتاق رفت. پاکت سفید رنگ رو باز کرد. اول صفحه نوشته شده بود : - درخواست طلاق. با خودش فکر کرد‌ . ادامه دادن سخت بود برای دو آدمی که اسماً همسر بودن. خیلی وقت بود که همه چیز تموم شده بود. و اونا مثل عروسک های خیمه شب بازی، به اجبار ، داخل صفحه ی تئاتر زندگی با نخ های نامرئی وصل شده بودن. و حرکات تکراری و از پیش تعیین شده ای رو هر روز تکرار میکردن. پاکت سفید رو به دستش گرفت و از اتاق بیرون اومد. توی آینه خودش رو دید که رنگش از پاکتی که دستش بود هم رنگ پریده تر شده بود. چایی لب سوز یخ زده ی زعفرانی هنوزم توی استکان بود! مرد با اشتیاق فراوان شروع کرد به دست زدن ... - گُل ... گُل ... زن در قبال شادی مرد هیچ واکنشِ درخوری نشان نداد. مرد کیفش رو باز کرد. پاکت سفیدی رو درآورد و به سمت زن گرفت. زن با دست های لرزانش پاکت رو گرفت. و بازش کرد ... ۲ بلیط برای سفر ! مرد با خنده گفت : - این مدت انقدر درگیر کار بودم، که فرصت نشد با هم وقت بگذرونیم ... این مسافرت برای هر دومون لازمه. راستی این تیکه ی کنار موهات قبلاً هم سفید بود؟ چقدر با موهای سیاهت هارمونی داره ... خیلی بهت میاد! راستی اون پاکت چیه که دستته؟ زن بُهت زده نگاهی به دادخواست طلاقی که توی دستش بود کرد. آروم تو دستاش مچاله ش کرد : - چیز مهمی نیست. به سمت کمد رفت. پاکت زرد رنگ رو درآورد. پاکت سفیدِ مچاله شده رو روانه سطل آشغال کرد. مرد استکان چایی رو به سمت زن گرفت و گفت : - اینم که یخ کرده، خانم یه چایی لب سوز خوشمزه بریز زن پاکت زرد رنگ رو به سمت مرد گرفت. چایی لب سوز زعفرونی رو توی استکان جدیدی ریخت. مرد شروع کرد با شوق فریاد زدن : - خدای من! باورم نمیشه ... یعنی ما داریم بچه دار میشیم؟‌ زن لبخند زد خونه به سرعت گرم شد بوی خوش گل محمدی و زعفرون همه جا پیچید. و عطر دل انگیزِ عشق، فضا رو پُر کرد. @Misss_Writter