┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
به نام خدای مهربان
🔸 #جغد_دانا_و_شیر_مغرور
در روزگاری دور، جنگلی بزرگ وجود داشت که حیوانات زیادی در آن زندگی میکردند. تابستان رسیده بود و آفتاب سوزان بیشتر درختان را خشک کرده بود. مدتها بود که باران نباریده بود و برکه ی جنگل روز به روز کم آب تر میشد. حیوانات جنگل کمتر آب و غذا می خوردند تا به بقیه هم برسد. با بیشتر شدن خشکسالی، حیوانات جنگل نگران و ناامید به سراغ جغد دانا رفتند تا با هم چاره ای پیدا کنند.
جغد گفت:«بیشتر از این نباید اینجا منتظر باران بمونیم، باید خودمون فکری بکنیم، بهتره همگی به جای دیگری کوچ کنیم.»
حیوانات دیگر موافقت کردند و قرار شد صبح روز بعد همگی حاضر و آماده شوند، هر چه آب و آذوقه دارند بردارند و حرکت کنند تا شاید برکه یا دریاچه ای پیدا کنند که بتوانند در کنار آن زندگی کنند.
صبح که شد همگی آماده ی رفتن بودند. جغد دانا گفت:«بهتره به سه گروه تقسیم بشیم و هر گروه به سمتی بره تا هر چه زودتر جایی خوب برای زندگی پیدا کنیم.»
حیوانات به سه گروه تقسیم شدند و به راه افتادند. رفتند و رفتند اما هر چه می رفتند خبری از آب و آبادی نبود. چند روز گذشت آب و آذوقه حیوانات کمکم داشت تمام میشد و همه خسته و ناامید بودند. جغد دانا رو به گروهش کرد و گفت:«دوستان عزیزم ناامید نباشید، امروز همگی اینجا استراحت کنید تا بیشتر از این تشنه و گرسنه نشید. من به همراه عقاب جلوتر می ریم تا شاید آبادی پیدا کنیم.» حیوانات قبول کردند.
جغد و عقاب پرواز کردند. کمی جلوتر رفتند، ناگهان چشمان تیزبین عقاب به دریاچه کوچک و درختان سرسبزی افتاد که خیلی دورتر بودند، با خوشحالی فریاد زد:«اونجا رو نگاه کن! اونجا آبادیه! درخت و دریاچه!»
بهتره بریم و بقیه رو هم خبر کنیم.
جغد و عقاب از هم جدا شدند تا به هر سه گروه خبر بدهند. حیوانات دیگر از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند، هر طور بود خود را به آن جنگل کوچک رساندند. به جنگل که رسیدند شیری عصبانی و غرش کنان جلو آمد و گفت:« کجا میآیید؟! چطور جرات دارید وارد قلمرو من بشید! اینجا مال منه! از این جا دور بشید...»
حیوانات جنگل بزرگ که خیلی خسته و گرسنه بودند از حرفهای شیر خیلی ناراحت شدند. جغد به شیر نزدیک شد و گفت:«ای شیر مگه این جنگل و این دریاچه رو تو ساختی که فقط خودت باید از اون استفاده کنی؟»
شیر غرش بلندی کرد و فریاد زد:«گفتم دور بشید... ! دور بشید! اینجا جای شما نیست...»
جغد که دید صحبت کردن با او فایده ای ندارد به طرف دوستانش رفت و گفت:«دوستان، شیر این جنگل رو برای خودش می دونه و به هیچ کس اجازه ورود نمی ده.»
عقاب گفت:«حالا چه کار کنیم؟»
فیل گفت:«نباید تسلیم بشیم، باید فکری بکنیم وگرنه همه ما از بین میریم.»
زرافه گفت:«اول باید هر طور شده مقداری آب از این دریاچه تهیه کنیم تا بخوریم، جون بگیریم و بتونیم نقشه ای بکشیم.»
جغد گفت:«اول باید کاری کنیم که شیر فکر کنه تسلیم شدیم تا خیالش راحت بشه و بره خونهاش استراحت کنه.»
جغد نزدیک شیر رفت و گفت:«ببخشید جناب شیر! حق با شماست اینجا جای ما نیست.»
شیر خنده بلندی کرد و گفت: «آفرین به شما! برید ... برید بذارید برم بخوابم که خیلی خوابم میاد.»
جغد به طرف حیوانات رفت و گفت:« دوستان عزیزم اصلا نترسید و امیدوار باشید که به زودی در اینجا زندگی میکنیم اما فعلاً باید کمی از اینجا دور بشیم.»
حیوانات با اینکه خیلی خسته بودند اما به حرف جغد دانا گوش دادند. شیر که دید همه ی حیوانات درحال رفتن هستند پیروزمندانه به خانه بزرگ و زیبایی که با تنه درختان ساخته بود رفت و خوابید.
در حالی که حیوانات در حال کشیدن نقشه بودند ناگهان باد تندی شروع به وزیدن کرد، ⏬
طوفان شدید و شدید تر شد، آنقدر شدید که حتی درختان بزرگ را هم تکان میداد.
طبق نقشه، هر طور شده بود عقاب به همراه دوستانش بیسروصدا رفتند تا مقداری آب برای خوردن بیاورند.
در راه صدای غرش شیر را شنیدند! تعجب کردند
صدا از خانه ی شیر میآمد...
-کمک!... کمک!.... کسی نیست به من کمک کنه؟... من گیر افتادم... کمک!...
عقاب تیزبین در حالی که پرواز میکرد از آن بالا دید که درختی بزرگ بخاطر طوفان شدید افتاده و شیر نمیتواند در خانه اش را باز کند.
عقاب و دوستانش رفتند و موضوع را به جغد دانا و بقیه حیوانات گفتند.
جغددانا گفت:«باید به شیر کمک کنیم و نجاتش بدیم»
همه حیوانات موافقت کردند.
طوفان کم تر شد، جغد و عقاب به طرف خانه ی شیر رفتند، صدای غرش شیر میآمد، نزدیک خانه شدند.
شیر با خودش میگفت:«حالا چه کار کنم؟ کسی هم در این جنگل نیست که به کمکم بیاد... غذایی هم که در خانه ندارم...حتما تلف میشم... »
شیر مغرور که هیچ وقت گریه نکرده بود گریه اش گرفت...
ناگهان به یاد جغد و دوستانش افتاد. با خودش گفت:«اگه اونها اینجا بودن شاید نجاتم میدادن».
غرش بلندی کرد تا بلکه کسی صدایش را بشنود. تشنه و گرسنه و غمگین دراز کشید و به فکر فرو رفت.
در این هنگام جغد دانا صدا زد:«سلام ای شیر! چه اتفاقی برات افتاده؟»
شیر با شنیدن صدای جغد سریع از جا بلند شد، گفت:«کی بود من رو صدا زد؟ کمک! من گیر افتادم! در خانه ام باز نمی شه! کمکم کن!»
جغد گفت:«درخت بزرگی جلو در خونه ات افتاده، من که به تنهایی نمیتونم درخت به این بزرگی رو جابجا کنم»
شیر گفت:«حالا چکار کنم؟! پس دوستات کجا هستن؟ خواهش میکنم نجاتم بدید.»
جغد گفت:« اجازه بده برم به بقیه حیوانات خبر بدم».
شیر مغرور داشت به رفتار خودش فکر میکرد.
کمی بعد حیوانات با کمک هم تنه ی درخت را جابجا کردند و شیر بیرون آمد. او خجالت زده به حیوانات نگاه می کردـو از اینکه دوستان خوبی پیدا کرده بود خوشحال بود و گفت:«از این به بعد همه ی شما میتوانید در صلح و آرامش اینجا زندگی کنید».
همه ی حیوانات شادی کردند و بالا و پایین پریدند.
شیر به طرف دریاچه رفت تا کمی آب بخورد.
❁ ف.حاجی زادگان «بشارت»
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#داستان_کودکانه
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
صدا ۰۰۲.m4a
9.52M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
🔸جغد دانا و شیر مغرور
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
موقع غذا که سفره پهن میشه، فندقِ مامان میدوه میاد سفره رو میکشه و قاشق چنگالا رو میریزه روی فرش 😕
برا غذا خوردن هم تا میبینه که ما یه قاشق غذا گذاشتیم دهنمون جیغ میزنه که اول باید من غذا بخورم🙁😢
گفتم اینجوری که نمیشه باید یه راهی باشه، ایندفعه براش یه کاسه و قاشق کوچولو آوردم با یه بطری و لیوان برا آب و اونم شاد و خوشحال از اینکه بهش گیر نمیدم.
یه کم از غذا رو هم ریختم توی کاسه و ما هم مشغول غذا خوردن شدیم
چندباری قاشقش رو توی ظرفِ غذاش چرخوند و وقتی میبرد سمت دهنش برعکسش میکرد و غذاها میریخت توی سفره و روی فرش
تا مامانِ بیحوصله خواست بگه که اِ اِ ببین سفره و فرش کثیف شد و تازه شستیم و اخم کنه، مامانِ صبور گفت که بذار بازیشو بکنه، تو داری غذا میخوری و اون داره بازیبازی میکنه...
بهش خندیدم و مشغول شدم، کاسه رو تو دستش گرفت و انگشتش رو کرد توش و کلی چرخوند و بقیه غذا رو هم خالی کرد توی سفره و روی فرش، بعدم که آب ریختم و خورد لیوانش رو کرد توی ظرف خورشت
توی این مدت که سرگرم بود ما غذامونو خوردیم، بعدم غذاشو دادیم.
وقتی که خواستم غذاهای فندق رو از رو فرش و سفره جمع کنم، مامانِ بیحوصله خواست گیر بده به فندق، که مامانِ صبور به دادش رسید و گفت: ببین چقد خوشحال و آروم شده، بهتره که اجازه بدی با غذا ارتباط برقرار کنه و خوشحال باشه که کاراشو خودش انجام میده و ازش به اندازه یه کودک ۱۴ ماهه انتظار داشته باش که میخواد دنیای اطرافشو کشف کنه نه یه آدم بالغ که همهچیو بلده!
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#استقلال_در_تغذیه
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯