¨‘°ºO✰┈•✦⚘﷽⚘✦•┈✰Oº°‘¨
امروز برای اینکه کوچولو به مسواک زدن علاقمند بشه، با هم نقاشی کشیدیم و کاردستی درست کردیم.😊
نقاشی دندون خوشحال و سالم و خوشگل😁
و دندون ناراحت و سیاه و زشت😫
با لوبیای سفید و قرمز هم کاردستی دندونای سفید و براق و خراب و سیاه را درست کردیم.🤓
کوچولو خیلی علاقه نشون داد، هم برای کشیدن نقاشی، هم رنگ کردنش، هم استفاده از چسب و لوبیا توی کاردستی😘
مهمتر از اون تاثیرش بود😎
شب موقع خواب خودش با علاقه یادآوری می کنه که: «مسواکمو باید بزنم»😍
منم هر شب که مسواک می زنه، یه برچسب براش می زنم😉
منتظره تا زودی ده تا بشن و بابا جون براش جایزه بخره😊👏👏
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مسواک_زدن
#مادر_خلاق
#مادرانه
#بازی_سازی
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘¨
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
گل پسر ما 👦 خیلی علاقه به قلاب ماهیگیری داره
اینم قلاب ماهیگیری که خودش با چوب🥢 و کاموا🧶 و یه لیوان یکبارمصرف درست کرده😁
کلی وقت هم نشسته بود، ماهی🐟🦈🐠 بگیره
که بهش گفتم بیا با قلابت برگای🌱🍃🍂🌿 تو حوض که مثلا ماهی اند🐟🐟 را بگیریم ایشونم خیلی ذوق کرد و اینجوری یکی یکی برگا 🍃🍂🍃را از توی حوض در آورد🌸😍👏👏👏
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مادرانه
#مادر_خلاق
#ماهیگیری
#بازی_سازی
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
توی یک شهر بزرگ
یک آقا راننده بود
در خیابانهای شهر
تاکسیرانی میکرد
ماشین قشنگی داشت
آبی و قرمز و زرد
بچهها منتظرند
آقا راننده بیاد
حالا وقت رفتنه
همه خوشحالند و شاد
بچهها داد میزنند
آقا راننده اومد
با نگاه مهربان
لب پرخنده آمد
همگی، یکی یکی
سوار ماشین شدند
یک به یک گفتند سلام
با صداهای بلند
آقا راننده میگفت
بچهها خوش آمدید
حالا وقت شادیه
شعر و آواز بخوانید
آقا رانندهی ما
گاز میده بوق میزنه
رسیدیم به کوچهمان
حالا ترمز میکنه
"شاعر: اصغر واقدی"
"منبع: اینترنت"
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مادرانه
#نقاشی
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
میوه دل من
#همدلی #گوشی
سلااام به مادران گل کانال🌹
منتظر پیشنهادات و راهکارهای خلاقانه شما به این مادر عزیزمون هستیم 😍👌
ارسال نظرات :
@reyhanehih
#همدلی
•┈┈┈••✾🍃 ﷽ 🍃✾••┈┈┈•
عرض خوش آمد گویی و خیر مقدم داریم خدمت عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند.
ان شالله که مطالبی که تقدیم می کنیم، مفید باشد و مورد استفاده ی عزیزان قرار بگیرد.
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈•
میوه دل من
═════ ♥️ ⃟⃟ ⃟❀ ﷽ ❀ ⃟⃟ ⃟♥️ ═════ نیروهای درونی و جایگاه آنها: ای مفضّل! [پس از قوای بدنی و ظ
═════ ♥️ ⃟⃟ ⃟❀ ﷽ ❀ ⃟⃟ ⃟♥️ ═════
نعمت حافظه و فراموشی:
بنگر که چگونه تنها یکی از این ویژگی های فراوان باطنی این گونه مهم است [که اگر وجود نداشته باشد این همه نارسایی در کار انسان پدید می آید؟ با اینکه نعمت حافظه تنها یکی از آن همه نعمت است].
بدان که نعمت فراموشی بسیار بزرگتر از نعمت حافظه و یادآوری است. اگر [نعمت] فراموشی نبود، هیچ کس مصیبت و سختی خود را فراموش نمی کرد، حسرتش پایان نمی یافت، کینه اش تمام نمی گشت.
با یاد داشتن [و عدم فراموشی ] آفات دنیا هیچ گاه از آن بهره نمی جست.
امیدی به فراموشی و غفلت سلطان [و حاکمی که دشمن اوست ] و رهایی از حسد رشکبران نداشت.
آیا نمی بینی که چگونه دو نیروی حافظه و فراموشی که ضدّ یکدیگرند، هر کدام برای مصلحتی خاص در نهاد آدمی نهفته شده است؟
حال که چنین است و این دو نعمت [خدای جلّ و علا] که ضدّ یکدیگرند به سود انسان کار می کنند و هر کدام برای آدمی ضروری است، چرا، باید برخی [از مردم نادان و مشرک] در این اشیاء متضاد به دو خالق و آفرینشگر متضاد معتقد شوند؟
شگفتی های آفرینش انسان(ترجمه توحید مفضل)
#تولد_تا_هفت_سالگی
#امام_صادق(ع)
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
═════ ♥️ ⃟⃟ ⃟❀❀ ⃟⃟ ⃟♥️ ═════
❀ೋ❀💕═ ﷽ ═💕❀ೋ❀
نخستین دقایق زندگی نوزاد:
گریه، بند ناف، نخستین حمام
گریه:
نخستین عملی که از کودک در بدو ورود به این دنیا سر می زند گریه است و آن بازتابی است که بر اثر دخول هوا در ریه هایش ایجاد می شود.
اگر نوزاد نفس نکشد و گریه نکند، معمولاً او را از پاشنه های پا سرازیر می گیرند و با دست ضربه هایی به سرینش وارد می سازند تا نفس بکشد.
بند ناف:
بعد بند ناف کودک را بسته، کمی بالاتر از بدنش با کارد یا قیچی ضد عفونی شده قطع می کنند و رویش را ضدعفونی می نمایند.
نخستین حمام نوزاد:
پس از آن که لوله ی ناف کودک را بسته و بریده شد او را در یک تشت آب 35 قرار می دهیم. حرارت اتاق نیز نباید کمتر از 20 کمتر باشد.
در حمام نخست، نباید اصرار داشت که ماده ی سفید لزجی که بدن کودک را پوشانده از پوست وی دور شود، زیرا این ماده ی لزج برای محافظت پوست نوزاد مفید است و در چند روز اول خود به خود خشک شده و می ریزد.
این ها کارهایی است که در بیمارستان انجام می گیرد.
منبع: محمد زاده، راضیه،(1340)، مادر اگر این گونه می بود، تهران: چاپ اول، (1383).
#تولد_تا_هفت_سالگی
#نوزاد
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
❀ೋ❀💕═══💕❀ೋ❀
¨‘°ºO✰┈•✦⚘﷽⚘✦•┈✰Oº°‘¨
بولینگ مایعات😋😎
مامانایی که میگن بچهمون خیلی آب میخوره ولی آبمیوه و شیرو... نه😢
مامانایی که میگن غلبه خشکی داریم و صفرا و سودامون خانوادگی بالاست😔
امروز براتون یه بازی خانوادگی آوردیم که هم لذت ببرید کنار هم با این بازی هم یه نوشیدنی جایزه ببرید😊😍 البته با توجه به طبع و یا غلبه مزاجیتون😉
شش تا بطری بردارید که شفاف باشند😊
دمنوش، فالوده سیب، شیر و خرما، شیر بادام، شربت سه شیره، آب میوه و... رو تو هر کدوم از بطریهای بریزید😋
همه ی نکات رو در نظر بگیرید که اسراف هم نشه👏
میتونید یه بطری رو هم خالی بزارید که یک گزینه هم پوچ باشه🤭
حالا یک توپ بیارید که خیلی سبک نباشه👌
بطری ها رو هم خیلی پر نکنید که سنگین باشن و با ضربه توپ نیفتند👌
بازی رو شروع کنید هر فرد که همه بطریها رو ریخت میتونه یکی از بطریها رو انتخاب کنه و نوشجان کنه😍
برا بچهها فاصله توپ و بطریها رو کمتر از بزرگترها در نظر بگیرید😘
اگر هم خانوادگی این بازی رو انجام ندادید میتونید این بازی رو برای کودک به عنوان تشویق به خوردن نوشیدنیهای مخصوص طبعش در نظر بگیرید👌
در هر بار که کودک همه بطریها رو با ضربه توپ میاندازد یک نوشیدنی انتخاب کند💪
حتماً با فاصله در طول روز مایعات رو مصرف کنه👍
دقت کنید که مصرف مایعات یک ساعت قبل از غذا و یک ساعت بعد از غذا ممنوع میباشد❌
چون موجب بیماری و غلبه های مزاجی میشود✔️
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مادرانه
#مادر_خلاق
#تغذیه_صحیح
#بازی_سازی
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘¨
¨‘°ºO✰┈•✦⚘﷽⚘✦•┈✰Oº°‘¨
این بازی را با گل پسر👦 انجام دادم خییییلی دوست داشت😍👌
بازیش اینجوری بود که من پشت کمرش یه سری شکل ⚪🔸️🔺️◻میکشیدم
اول هم از شکل های ساده شروع کردم بعد باید حدس میزد 🤔
اون چه شکلیه
هم قلقلکش😁 میشد هم دوست داشت میگفت مامان دوباره ازم بپرس،
خواهر👧 کوچولو هم اومده بود مثلا شکلی بکشه...😄
برای تقویت حافظه و تمرکز بچه ها عالیه👌
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مادرانه
#مادر_خلاق
#بازی_سازی
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘¨
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
ایده پازل نمدی 🧩:
با این پازل 🧩 میتونیم رنگ 🎨 و اشکال هندسی را یاد بچه ها بدیم،
که کوچولوی👧 ما فعلا یاد گرفته هر شکلی را جای خودش میذاره 😉
خیلی هم ذوق میکنه😍😍 و همش با زبون خودش میگه منو نگاه کنین درست گذاشتم😄
خوبی این پازل اینه که مثل پازل های مقوایی پاره نمیشه و راحت بچه میتونه باهاش بازی کنه👌👏
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مادرانه
#مادر_خلاق
#بازی_سازی
#پازل
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
━━━━━━━﷽◯✦━━━━━━
#داستان_کودکانه
#دوستان_تیغ_تیغی
نعنا و پونه دو تا دوست تیغ تیغی بودند. آنها بالای تپه زندگی می کردند. آن ها با هم همسایه هم بودند. یک روز که از مدرسه بر می گشتند، ماشین سفید بزرگی را دیدند. ماشین روی سرش چراغ رنگی خوشگلی داشت. روی پهلویش عدد ۵، ۱ و ۱ نوشته شده بود. نعنا با خودش گفت: «صد و پانزده؟!» ماشین جلوی خانه ی پونه ایستاده بود. نعنا پرسید: «این آقا ماشینِ کیه؟!» پونه با نگرانی به سمت خانه ی خودشان دوید. مادربزرگ پونه مریض شده بود. پونه به گریه افتاد. به نعنا گفت: «این آقای آمبولانسه، اومده مادربزرگمو به بیمارستان ببره!» آقای آمبولانس خندید و گفت: «نگران نباش پونه کوچولو! مادربزرگ فردا خوبِ خوب می شه و برمی گرده.» آمبولانس راست گفته بود. فردای آن روز مادربزرگ پونه به خانه برگشت.
نزدیک غروب بود. خورشید خانم داشت از همه ی اهالی جنگل خداحافظی می کرد. نعنا و پونه مشغول بازی روی تپه بودند. خودشان را جمع کردند. مثل دو گوله ی پر از تیغ شدند. بعد از این طرف به آن طرف قل خوردند. قل خوردند و قل خوردند. یکدفعه از بالای تپه ی سبز به پائین پرت شدند.
نعنا با آه و ناله از جایش بلند شد و گفت: «آخ سرم، آخ تیغام، آخ پاهام!»
نعنا دستش را به سرش گرفت. دورو برش را نگاه کرد. پونه را دید. سر پونه زخمی شده بود. چند تا از تیغ هایش شکسته بود و کنارش افتاده بود.
نعنا به سختی خودش را به شکل توپ درآورد. قل خورد و پیش پونه رفت. با ناراحتی صدایش زد و گفت: «پونه جونم! خوبی؟!» پونه به سختی چشم هایش را باز کرد. نمی توانست حرف بزند. نعنا نمی دانست چکار کند! با عجله از آنجا رفت و با یک تکه یخ برگشت. آن را روی سر پونه گذاشت. این کار را از مادرش یاد گرفته بود. بعد هم با یک برگ گل صورتی سرش را بست. هوا تاریک شده بود.
آقای آمبولانس نزدیک شد. بَبو بَبو کرد. کنار نعنا و پونه ایستاد. پونه حالش بهتر شده بود. گفت: «ممنون دوست خوبم! به یک، یک، پنج زنگ زدی؟!»
پونه خندید و گفت: «بله دوست خوبم! به ۱۱۵ زنگ زدم»
نعنا به پونه کمک کرد تا سوار آمبولانس شود.
آمبولانس بَبو بَبو کنان به سمت درمانگاه به راه افتاد.
با طرحی از: محمدحسین معظم، ۵ سال و نیمه
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
━━━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━━━