با تو از خود می گویم...
قسمت 75
...ستوان، دو سرباز عراقی دیگر را فرا خواند و از آنها خواست چند اسیر سالم را با خود به داخل ساختمان برده و با کمک عدنان و مترجم، اجساد و مجروحین را از ساختمان خارج کنند!! رقیب عدنان با کمک مترجم حدود سی نفر از اسرای بظاهر سالم را از بین جمعیت جدا کرده و با خود به داخل ساختمان برد، آنها ابتدا پیکرهای مطهر چهار شهید غریب و مظلوم شب قبل را از ساختمان خارج کرده و دور از صفوف اسرا و نزدیک به درب اصلی محوطه، روی زمین و زیر آفتاب در کنار هم خواباندند!! بعد به سرعت به داخل ساختمان برگشته و بعضی از مجروحین را با کمک و بعضی را با کتک به حیاط منتقل کرده و در حد فاصل صفوف اسرا و دیوار ساختمان روی زمین نشاندند وضعیت اسرای مجروح به گونهای بود که اگر به آنها خدمات درمانی ارائه نمیکردند خیلی زود به شهادت میرسیدند!! یکی از آنها نوجوانی بود که استخوان پایش در اثر اصابت تیر یا ترکش خرد شده و پایش تقریبأ آویزان بود!! یکی گلویش، یکی فرق سرش، یکی لگنش و یکی کتفش مورد اصابت قرار گرفته بود!!! اسرا برابر دستور ستوان در صفوف دوازده نفری نشستند، شهدا هم در امتداد نگاه چشمهای به اشک نشستهی همرزمان دیروزشان فارغ از عذاب مستمر اسرا، به خدا پیوسته و آرام و بیصدا زیر آفتاب دراز کشیده بودند!! ما مجروحین هم در کنار صفوف اسرا و تکیه بر دیوار نشسته بودیم، هر چند دقیقه یک نفر از حال رفته و بر زمین میافتاد، تشنگی و گرما امان همه را بریده و رمقی برای کسی باقی نگذاشته بود، انبوه مگسها مجروحین را رها نمیکردند، سایهی دیوار هر لحظه کوتاهتر میشد و با بالا آمدن آفتاب صفوف بیشتری از اسرا در معرض تابش مستقیم پرتوهای آن قرار میگرفتند، ستوان از ساختمان فاصله گرفت و به میانهی صفوف اسرا آمد و مقابل آنان قرار گرفت، عدنان و مترجم هم به او پیوستند، ستوان با کمک مترجم خطاب به ما گفت: هرچند شما شکست خورده و به اسارت ارتش پیروز عراق در آمده اید اما فعلأ میهمان ما هستید و ما از شما پذیرایی میکنیم، ما نمیخواهیم شما مشکلی داشته باشید یا برای ما مشکلی درست کنید، ما الآن به شما صبحانه میدهیم و بعد از صبحانه دو ساعت آزادید که در حیاط بمانید یا به داخل ساختمان بروید و از توالتها استفاده کنید!!
ادامه دارد...
#خاطرات_آزاده_ی_سرافراز
حاج حسین اسکندری
✍ @Mnasim20
با تو از خود می گویم...
قسمت 76
...ستوان هنوز در حال سخن گفتن بود که صدای بوق بلند و مُقَطَّعی از پشت درب اصلی و بزرگ محوطه شنیده شد، با اشاره ستوان دو سرباز عراقی دوان دوان به طرف درب رفته و هر کدام یک لنگه از آن را باز کردند، درب که باز شد، یک کامیون آیفا با اتاق بار برزنتی خاکی رنگی عقب عقب وارد محوطه شده، پشت به صفوف اسرا و با فاصله از آنها در کنار اجساد مطهر شهدا متوقف شد. راننده و یک سرباز مسلح از کامیون پیاده شدند، راننده درب برزنتی اتاق بار را بالا زده و در کنار کامیون و سرباز مسلح ایستاد. دو سرباز نشسته در قسمت بار کامیون نمایان شده و سرپا ایستادند! ستوان با اشاره به کامیون گفت: برای شما وسایل لازم، نان و غذا آورده اند!! او سپس از عدنان خواست که ابتدا دو نفر را برای آوردن آفتابه ها و سپس دو نفر از هر صف را هم برای گرفتن صبحانه به سمت کامیون بفرستد، با اشاره عدنان مترجم فورأ دو نفر از مترجمان دیگر را برای گرفتن آفتابهها فرستاد، به محض رسیدن آنها به نزدیکی کامیون یکی از سربازان دو کیسه حاوی آفتابههای پلاستیکی کوچکی را به سمت آنها پرتاب کرد! آنها کیسههای حاوی آفتابهها را گرفته و به سمت ساختمان برگشتند، سپس به دستور ستوان وارد ساختمان شده و پس از توزیع آفتابهها خیلی سریع برگشته و در جای خود نشستند، با بازگشت آنها، نمایندگان صفوف اسرا در صفی که با کابل مترجم منظم میشد به سمت کامیون راه افتادند، ابتدای صف که به کامیون رسید به ترتیب به یک نفر یک کیسه حاوی شش عدد نان صمون و به نفر بعد یک ظرف آلومینیوم چهارگوش دسته دار، با ابعادی در حدود ۴۵×۳۰ و عمق ۱۰ سانتیمتر بنام قُصعَة را که تقریبأ سه لیتر شوربا در آن ریخته بودند تحویل میدادند، سپس این دو نفر از صف خارج شده، نفرات بعدی جای آنها را میگرفتند. از آنجا که مجروحینِ بدحال جدای از بقیه، در کنار دیوار نشسته و نماینده ای در آن صف نداشتند ستوان به رقیب عدنان گفت که چهار نفر را بفرست تا برای این مساکین!! هم صبحانه بگیرند! با اشاره عدنان، مترجم چهار اسیر سالم دیگر را به انتهای صف اضافه کرد وقتی که همه نمایندگان سهمیهی شوربا و صمون صف خود را تحویل گرفتند، با اشاره ستوان، دستور عدنان و داد و فریاد و کابل مترجم هر صف دوازده نفره به یک حلقه تبدیل شد!
ادامه دارد...
#خاطرات_آزاده_ی_سرافراز
حاج حسین اسکندری
✍ @Mnasim20
با تو از خود می گویم...
#شهیدعلی_تجلایی متولد ۱۳۳۸/۵/۵ در تبریز فرمانده قرارگاه ظفر ستاد کل نیروهای مسلح و مسئول اطلاعات قرا
💢خاطراتی ناب از شهدا
✨ #شهیدعلی_تجلایی🕊
🔹آمده بود مرخصی، سر نماز بود
که صدای آخ شنیدم، نمازش قطع شد، پرسیدم چی شد؟
🔸گفت: چیزی نیست!
🔹توی حمام باندها خونی بود، نگرانش شدم، فهمیدم پایش گلوله خورده، زخـمی است، دکتر گفته باید عمل شود تا یک هفته هم نمیتوانی باندش را باز کنی. باند را باز کرده بود تا وضو بگیرد.
🔸گریه کردم و گفتم: «با این وضع به جبهه میروی؟»
🔹رفیقش که دنبالش آمده بود، گفت: «نگران نباش خواهر، من مواظبشم»
🔹با عصبانیت گفتم: «اشکالی ندارد، بروید جبهه، انشاءالله پایت قطع میشود، خودت پشیمان میشوی و برمیگردی»
🔸علی بهم نگاه کرد و گفـت: «ما برای دادن سر میرویم، شما ما را از دادن پا میترسانی؟!»
✨ #اللهـم_الحقنـی_بالشهداء🕊
✨ #یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات🕊
✍ @Mnasim20
💫 #امام_زمانم
چشم دیدار ندارم شده ام کورِ #گناه
رو که رو نیست ولی تشنهدیدار توام
آرزو بر من آلوده روا نیست، ولی...
کاش یک روز ببینم که ز انصار توام
✨ #ادركني_يابقيةالله
✨اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ
✨ #واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانه
✨ #فرج_مولا_صلواتـــــــ
✍ @Mnasim20
در بهار سید ابراهیم
در تابستان اسماعیل
در پاییز سیدحسن
💫خدایا . . .
تا در امتحان صبر و طاقت نباختهایم
زمستان رافصلظهورمولایمان قرار ده
✨ #آمین_یا_رب_العالمین...
🍃 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✍ @Mnasim20
🌸 #زمانی_کوتاه_با_کلام_الهی🌸
قَالُوا مَن فَعَلَ هَٰذَا بِآلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ*قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ*قَالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلَىٰ أَعْيُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ*قَالُوا أَأَنتَ فَعَلْتَ هَٰذَا بِآلِهَتِنَا يَا إِبْرَاهِيمُ
(هنگامی که منظره بتها را دیدند) گفتند:هر کس با خدایان ما چنین کرده، قطعاً از ستمگران است (و باید کیفر سخت ببیند)!*(گروهی) گفتند: «شنیدیم نوجوانی از (مخالفت با) بتها سخن میگفت که او را ابراهیم میگویند.»*(جمعیّت) گفتند: «او را در برابر دیدگان مردم بیاورید، تا گواهی دهند!»*(هنگامی که ابراهیم را حاضر کردند،) گفتند: «تو این کار را با خدایان ما کردهای، ای ابراهیم؟!»
💫سوره انبیاء-آیههای۶۲،۶۱،۶۰،۵۹💫
🌸 #زمانی_کوتاه_با_کلام_الهی🌸
✍ @Mnasim20