با تو از خود می گویم...
قسمت 86
....خمیس و عدنان همچنان بالای سرم بودند، چهار سرباز عراقی از فاصلهای دورتر نظاره گر بودند و مترجم پشت سر عدنان ایستاده بود!! ستوان خمیس خطاب به من پرسید: خب حسین چیز دیگری نمیخواهی؟!! پیشنهاد دیگری نداری؟!! گفتم چرا؟! دارو و پزشک میخواهیم!! بعضی از مجروحین لازم است به بیمارستان منتقل شوند!! اگر به مجروحین و بیماران رسیدگی نشود بعضی از آنها مثل چهار شهید دیشب باز هم شهید میشوند!! این را که گفتم خشم خمیس و عدنان فوران کرد!! با چوب و کابل به جانم افتادند و آنقدر زدند تا روی زمین ولو شدم!! وقتی خسته شدند خمیس جلوی پوتینش را بر دهانم گذاشت و سعی کرد آن را وارد دهانم کند و در عین حال با فریاد میگفت شما شهید نمیشوید!! شما میمیرید!! شما مجوس هستید و کشته هایتان به جهنم میروند!! آنها شهید نیستند!! نگو شهید!! بگو مرده!! و من توان حرف زدن که نه!! امکان تنفس هم نداشتم!! چند بار سعی کردم با دستانم پایش را از روی دهانم کنار بزنم اما عدنان با ضربات کابلی که بر دستانم میزد مانع میشد!! در حال دست و پا زدن و جان دادن بودم که از حال رفتم!! نمیدانم چند دقیقه بیهوش بودم!! که با پاشش آب به صورتم بهوش آمدم!! احساس کردم لبهایم متورم و زخمی شده و دهانم پر از خاک و ماسههای کف پوتین خمیس بود!! مترجم با یک آفتابهی آب بالای سرم ایستاده بود و هنوز داشت با دست ذره ذره آب به صورتم میپاشید!! وقتی دید بهوش آمدهام آفتابه را زمین گذاشت و کمک کرد که بنشینم و به دیوار تکیه دهم، از خمیس و سربازان خبری نبود!! فقط عدنان در کنار سربازان نگهبان دروازه، زیر سایه درخت ایستاده و از دور ما را زیر نظر داشت، به مترجم گفتم آفتابه را بدهد تا دهانم را بشویم و آبی بخورم! اما ظاهرأ خودش از من تشنه تر بود!! نگاهی به اطراف کرد و بعد آفتابه را به دهان برد و چند جرعه آب نوشید!! بعد آفتابه را به من داد، دستهایم به سختی توان بالا گرفتن آفتابه را داشت!! چند بار دهانم را شستم و آب آلوده به خاک و خون و ماسه را بیرون ریختم، بعد لولهی آفتابه را به دهان برده و به حالت مکیدن ذره ذره آب خوردم تا اینکه آب آفتابه که حدود یک لیوان بود تمام شد و من خدا رو شکر کردم!! هنوز خوشی نوشیدن آن آب را خوب احساس نکرده بودم که عدنان به طرفمان آمد!! اما وسط محوطه که رسید در نقطهای ایستاد و از مترجم خواست که مرا به آن نقطه ببرد!!...
ادامه دارد...
#خاطرات_آزاده_ی_سرافراز
حاج حسین اسکندری
✍ @Mnasim20
مٙتیٰ تٙرانا و نريٰک
کی میشود که تو
ما را ببینی و ما تو را؟
از پنجره غروب غم میريزد
تکرار شب از سپيده دم میريزد
✨ #ادركني_يابقيةالله
✨اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ
✨ #واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانه
✨ #فرج_مولا_صلواتـــــــ
✍ @Mnasim20
#شهیدعلیاصغر_خنکدار
متولد ۱۳۴۱ در روستای کلاگر محله شهرستات قائمشهر
فرمانده گردان امام محمدباقر(ع) لشگر ویژه۲۵ کربلا که در عملیات والفجر ۸ در ۲۰ بهمن ماه ۱۳۶۴ به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای مسجد امام صادق (ع) زادگاهش به خاک سپرده شد.
✍ @Mnasim20
با تو از خود می گویم...
#شهیدعلیاصغر_خنکدار متولد ۱۳۴۱ در روستای کلاگر محله شهرستات قائمشهر فرمانده گردان امام محمدباقر(ع)
🌸معرفی #شهیدعلیاصغر_خنکدار🌸
در سال ۱۳۴۱ در روستای کلاگر محله شهرستان قائمشهر به دنیا آمد. فرزند دوم خانواده بود. پدرش زمین کشاورزی نداشت و روی زمین های دیگران کار میکرد. به همین سبب خانواده وضعیت مالی خوبی نداشتند.
زمانی که به دنیا آمده بود قسمتی از بدنش کبود بود که پدر و مادرش از پیرمرد عارفی این قضیه را پرسیدند. پیرمرد به آنها گفته بود، این پسر رو دست شما نمی ماند وقتی به سن جوانی برسد از دنیا می رود ولی ناراحت نباشید چون پسرتان راه درستی را در پیش می گیرد.
علی اصغر پیش از آغاز دوران تحصیل به مکتبخانه رفت و به فراگیری قرآن پرداخت و در سال۱۳۴۸ دوران ابتدایی را در مدرسه آغاز کرد. علاقه شدیدی به درس و مدرسه داشت و اگر در درسی نمره خوبی نمیگرفت ساعتها گریه میکرد.
در سال ۱۳۵۳ وارد راهنمایی قائمشهر شد و در کلاسهای احکام و نهجالبلاغه زیر نظر روحانیون شرکت کرد. در این جلسات با نام امام خمینی آشنا شد و در مسجد هیئت اسلامی جوانان را تاسیس کرد و با رفتار گرم و صمیمیاش سعی در جذب جوانان بیشتر به مسجد را داشت.
سال۱۳۵۹ بعد از کسب دیپلم آماده اعزام به سربازی شد که متوجه گروه دکتر چمران که نیازمند نیرو بود شد. آموزش نظامی را به همراه نیروهای بسیجی پادگان دیده بود و با ثبت نام در ستاد جنگهای نامنظم دکتر چمران در دی ماه ۵۹ به مناطق جنگی جنوب رفت.
در همان نخستین اعزام مجروح شد و در اواخر تابستان سال۶۰ به عضویت سپاه درآمد. با گذراندن آموزش های نظامی سپاه به جبهه مریوان اعزام شد و در ۱۱ اسفند سال۶۰ فرماندهی یکی از واحدها را عهده دار شد.
ثمره ازدواجش یک فرزند پسر بود که همسر شهید میگفت: آنقدر دیر به دیر، خانه میآمد که حتی بچه خودش را هم نمیشناخت. یک بار آمده بود مرخصی؛ بچه، بغل پدر شوهرم بود که اصغر گفت: این بچه کیست که اینقدر تپل و خشکله؟! پدرشوهرم ناراحت شد؛ اشک تو چشمانش جمع شد و گفت: خدا صدام رو نابود کنه که پدر نباید پسر خودش رو بشناسه.
بعدها با گذراندن دوره های ویژه چریکی به فرماندهی گردان ویژه جنگ سپاه قائمشهر منصوب شد. در سال۶۳ دوره های آموزش فرماندهی را در تهران گذراند و در همان سال به عنوان جانشین واحد عملیات منصوب شد.
در سال۶۴ به فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا منصوب شد و سپس به عنوان جانشین محور دوم منصوب شد. از نفوذ کلام بالایی برخوردار بود و این به خاطر یکی بودن گفتار و عملش بود.
سرانجام در عملیات والفجر۸ معاون محور ۲بود که به خاطر علاقه خاصی که به گردان امام محمدباقر داشت به این لشگر برگشت و در ۲۰ بهمن ۱۳۶۴ در دقایق اولیه عملیات در حالی که نیروها را به درون قایق هدایت می کرد چندین بار فریاد کشید کربلا جلوی من است، من کربلا را میبینم و در همین حال تیری به شقیقه اش اصابت کرد و در دم به شهادت رسید.
مادر شهید میگفت: قبل از شهادت اصغر خواب دیدم، تو یک اتاقی، جنازه شهید بود که شهید را رو به قبله کرده بودند. رفتم کنار جنازه و از کسانی که پیش جنازه بودند، پرسیدم: جنازه کیست؟ گفتند: به جنازه نگاه کن، خوب دقت کردم، کاغذی بر روی سینه جنازه قرار داشت که روش نوشته بود: «شهید علی اصغر خنکدار سرباز امام زمان (عج)»
پیکر مطهرش در گلزار شهدای مسجد امام جعفرصادق(ع) زادگاهش به خاک سپرده شد و در مراسم تدفين به سفارش شهيد از چهل مومن امضا، گرفته شد و به همراه شهيد در قبر گذاشته شد. یک سال بعد در جریان عملیات کربلای 5 برادرش "جعفر خنکدار" هفده ساله به شهادت رسید. سه سال بعد در تاریخ 4 مرداد 1367 در روزهای آخر جنگ "محمدباقر خنکدار" در منطقه عملیاتی جزیره مجنون به اسارت دشمن در آمد و در سال 1369 به آغوش خانواده بازگشت.
🌺یادش گرامی و راهش پر رهرو باد🌺
✍ @Mnasim20
قَطـرهچُـونرودشَـود
راهبہجـاییبِبَــرد
بِـہدُعـاےفَـرجِجَمـع
اَثَـر نَزدیـکـَسـت...
✨ #ادركني_يابقيةالله
✨اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ
✨ #واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانه
✨ #فرج_مولا_صلواتـــــــ
✍ @Mnasim20