حکایت خدا تو زندگی بعضیامون
حکایت برق اضطراری خونه هاست
وقتی همه برق ها قطع بشه
سراغش میریم....
#خدا
#خَستِہنبآشۍ:/
#صرفاجھتاطلاع . .
#تلنگرانہ
مشڪلماازاونجایۍشروعشدڪہ..
یادمونرفتہڪہ حجـاب،
قانونِجمھـورۍاسلامۍنیست
قانونِخـداسـت...
#تلنگرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
شاید فردایی نباشه
شاید امروز آخرین روزی باشه که تو این دنیایم
پس باید عجله کنیم
🤍برای توبه
🤍برای خوب بودن
🤍برای دوری کردن از گناه
🤍برای نماز خوندن
🤍ترک عادت های بد
و...
بیا یه قولی به خودمون بدیم
برای توبه هی امروز و فردا نکنیم
کسی از فردا خبر نداره...
|•الان زمان مناسبیه پس عجله کن•|
مـاڪاخنـداریم
بـدانفـخرفروشیـم . .
امـوالنـداریم
ڪہبـرفقـربپوشیـم . .
داریـمگرانمایہٺریـنثروٺعـالم،
یکرهبـرواورابہجھـانۍنفروشیـم . .✨
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پرچم_اتحاد
اگـهفتنـههاباعـثشدن
بهاعتـقاداتـتباورِعمیـقیپیـداکنـی،
تـبریکمیگـمتـوجـایِدرستـیایستـادی
#تلنگرانہ
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_نسل_سوخته
قسمت سی و هفتم: تلخ ترین عید
توی در خشک شدم ... و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم... صد و هشتاد درجه
تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید ... منتظر تکانی بود ... تا کنترل
اشک از اختیارم خارج بشه ... و سرازیر بشه ...
- چی شدی مادر؟ ...
خودم رو پرت کردم توی بغلش ...
- هیچی ... دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی ...
بی حس و حال بود ... تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم ... به
سخت ترین شکل ممکن می گذشت ... بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ...
من ... چشم ها و پاهام ... همه جا دنبال بی بی ..
اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ... که دلم نمی خواست باور کنم ...
عید به آخر می رسید ... و عین همیشه ... یازده فروردین ... وقت برگشت بود ...
پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ...
- وسایل رو ببر توی ماشین ... مگه با تو نیستم؟ ...
اما پای من به رفتن نبود ... توی راه ... تمام مدت ... بی اختیار از چشم هام اشک می
بارید ... و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ...
- چته عین زن های بچه مرده ... یه ریز داری گریه می کنی؟ ...
دل توی دلم نبود ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ...
هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم ... تا اینکه باالخره کارنامه
ها رو دادن ...
قسمت سی و هشتم: می مانم
دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... مادرم رو کشید کنار ...
- بردیمش دکتر ... آزمایش داد ... جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست ... نمونه برداری
هم کردن ... منتظر جوابیم ...
من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در ... نمی دونستن کسی توی اتاقه ...
همون جا موندم ... حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی ... یه گوشه نشسته
بودم و گریه می کردم ...
نتیجه نمونه برداری هم اومد ... دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن ... سرعت
رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد ... فقط به درد و ناراحتی
هاش اضافه می شد ...
مادرم توی حال خودش نبود ... همه بچه ها رو بردن خونه خاله ... تا اونجا ساکت باشه
و بزرگ ترها دور هم جمع بشن... تصمیم گیری کنن ...
برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم ... همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از
بچه ها با من بود ...
- تو دقیقی ... مسئولیت پذیری ... حواست پی بازیگوشی و ... نیست ...
اما این بار ... هیچ کدوم از این حرف ها ... من رو به رفتن راضی نمی کرد ... تیرماه تموم
شده بود ... و بحث خونه مادربزرگ ... خیلی داغ تر از هوا بود ...
خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه ... دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و
همسرش هفت ماهه باردار ... و بقیه هم عین ما ... هر کدوم یه شهر دیگه بودن ... و
مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت ...
دکتر نهایتا ... 6 ماه رو پیش بینی کرده بود ... هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن
و ازش مراقبت کنن ... هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد ...
حرف هاشون که تموم شد ... هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف ... زودتر از همه
دایی محسن ... که همسرش توی خونه تنها بود ... و خدا بعد از 9 سال ... داشت بهشون
بچه می داد ...
مادرم رو کشیدم کنار ...
- مامان ... من می مونم ... من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم ...
مدافعان حـــرم
به نیابت از اعضای کانال مدافعان حرم #به_وقت_زیارت #گلزار_شهدا_قزوین ۲۲بهمن۱۴٠۱
چقدددددر شیرین و جذاب
ممنون که به یادمون بودین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹