eitaa logo
مدافعان حـــرم
866 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
11هزار ویدیو
230 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
رییسی رفته چین تو کل پکن پرچم ایرانو زدن تبریک تبریک تبریک 🥳 تبریک به تو تبریک به خودم تبریک به همه ما چین را خریدیم 😎🇮🇷
ولی همین آرمیتا عباسی اگه زمان ساواک مبارزه میکرد و دستگیر میشد دیگه ناخن هاش انقد بلند نبود ، چون پرویز ثابتی و بقیه دوستای ساواکیش علاقه خاصی به کشیدن ناخن داشتن! 
♦️مگه میشه با هواپیما از اوج آسمون بتونی عمق 7 هزار متری زمین رو رصدکنی؟ 🔹مغناطیس سنجی هوایی، توانمندی جدید کشورمونه که برای اولین بار جوون های نخبمون ساختنش و ثابت کردن ایران قوی پوزه ی هرچی براندازه رو به خاک میماله! دمتون گرم با غیرتا 🇮🇷 میدانی ایران ما قوی ست،نمیخواهند ایران مقتدر را ببینیم👊👊
‏با خروج شاه مخلوع از ایران ۱۸ماه دربدری او آغاز شد. در این مدت ب چند کشور سفر کرد،اما هرجا میرسید، مسئولان آن کشور ب سردی با وی رفتار می کردند مراکش بعد از ۲ماه اقامت عذرش را خواست! سرانجام مردی ک دست نشانده خارجی هاست این بود. حتی آمریکا نیزحاضر نشد ب او پناه دهد
در سفر آقای رئیسی به پکن منتظر تحلیل های اصلاح طلبان از طول، عرض، و ارتفاع میز مذاکره دو رئیس جمهور میمانیم. نخبگان اصلاحات در علم ‎ به غایت پیشرفته و صاحب نظرند 😏🤣
‏اینم اون بهمنی که قرار بود جمهوری اسلامی نباشه🇮🇷
همیشه برای خدابنده باشیدکه اگراین چنین شدبدانیدعاقبت همه ی شما به خیرختم می شود…!🌱 -سخنِ شهید؛
+میگفت.. ای‌خواهران!جهادِ شما‌حجاب‌شماست.. واثری‌که‌حجاب‌شما‌میتواند‌بررویِ‌ مردم‌بگذارد، خونِ‌مانمیتواند‌بگذارد!' شهید‌محمدرضاشیخی
💞 سراپایم فدایت باد و جـــــــــان هم...
▫️این روزها از زلزله ترکیه تصاویر دلخراشی دیدیم، قابی متفاوت از نماز خواندن امدادگر هلال احمر ایران در فرودگاه قاضی آنتپ کشور ترکیه
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت چهل و یکم: اگر رضای توست ... همه جا خوردن ... دایی برگشت به شوخی گفت ... - مادر من ... خودکشی حرامه ... مخصوصا اینطوری ... ما می خوایم حالا حالاها سایه ات روی سرمون باشه ... بی بی پرید وسط حرفش ... - دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده ... چه غذایی بهتر از این ... منم که عاشق خورشت کدو ... و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید ... زن دایی ابراهیم... دومین نفری بود که بعد از من ... دستش رفت سمت خورشت ... - به به ... آسیه خانم ... ماشاء الله پسرت عجب دست پختی داره ... اصلا بهش نمی اومد اینقدر کاری باشه ... دلم قرص شده بود ... اون فکر و حس ... خطوات شیطان نبود ... من خوشحال از این اتفاق ... و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد ... موقع جمع کردن سفره، من رو کشید کنار ... - مهران ... پسرم ... نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی ... فقط درست کردن غذا نیست ... این یه مریضی ساده نیست... بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن ... - منم تنها نیستم ... یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه ... و اگر کاری داشت واسش انجام بده ... والا خاله معصومه و دایی محسن هستن ... فقط یه مراقب 24 ساعته می خوان .. و توی دلم گفتم ... - مهمتر از همه ... خدا هست ... - این کار اصلا به این راحتی نیست ... تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی ... گذشته از اینها تو مدرسه داری ... این رو گفت و رفت ... اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم ... هر چند ... هنوز راه سختی در پیش بود ... - خدایا ... اگر رضای تو و صالح من ... به موندن منه ... من همه تالشم رو می کنم ... اما خودت نگهم دار ... من دلم نمی خواد این ماه های آخر ... از بی بی جدا شم ...
قسمت چهل و دوم: خدانگهدار مادر نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر می شد ... هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه ... شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد ... استیصال به حدی شده بود ... که بدون حرف زدن مجدد من... مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد ... رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد ... همه مخالفت کردن ... - یه بچه پسر ... که امسال میره کلاس اول دبیرستان ... تنها ... توی یه شهر دیگه ... دور از پدر و مادرش و سرپرست... تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت باشه؟ ... از چشم های مادرم مشخص بود ... تمام اون حرف ها رو قبول داره ... اما بین زمین و آسمون ... دلش به جواب استخاره خوش بود ... و پدرم ... نمی دونم این بار ... دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از شرم خلاص شه ... یا ... محکم ایستاد ... - مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش... مدیریت شون می کنه ... خیال تون از اینهاش راحت باشه ... در نهایت ... در بین شک و مخالفت ها ... خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ... برگشتم و ساکم رو جمع کردیم ... و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت... ممکنه به دردم بخوره... پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم... دایی محسن هم توی اون فاصله ... با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف زده بود ... اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ... با وجود اینکه معدل کارنامه ام 19/5 شده بود ... یه بچه بی سرپرست .. ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم ... با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ... - پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ... شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد 15 سالگی من ... پسر دایی محسن ... دو هفته ای زودتر به دنیا اومد ... و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ... مادرم با اشک رفت ... اشک هاش دلم رو می لرزوند ... اما ایمان داشتم کاری که می کنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، برای من کافی بود ... وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم ... اگر خاله شیفت بود ... خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد ...