16.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام حسین بزرگتر از دردای منه 💔 .
#عزیزم_حسین🌱
#اربعین🏴
࿐჻ᭂ🌸💛🌸჻ᭂ࿐
[بانـو!
این چادر تا برسد بدست تو
هم از کوچه های مدینه گذشته
هم از کربلا
هم از بازار شام
هم از میادین جنگ...
چادر وصیت نامه ی شهداست بر تن تو
چادرت را در آغوش بگیر
و بگو برایت از خاطراتش بگوید...
همه را از نزدیڪ دیده است]
#چادرانه✨| #حجاب
❍↲ #أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج𝟑𝟏𝟑💚⃞🌿
#زن_عفت_افتخار
درحالی که روزا به فکر اینیم که اسنپی که گرفتیم کولر داشته باشه و شبا به این فکریم که شام چی بخوریم...
جوانانی در فرسنگ ها دورتر برای امنیت من و تو روی بهترین روزهای عمرشون پا میزارن و شهید میشن و خانوادشون داغدار داغی که هیچوقت سرد نمیشه
#شهید_امیرحسین_صالحیان
مادر بزرگ شهید #جھاد_مغنیه میگفت:
مدت طولانـے بعد از شھادتش اومد به خوابم
بھش گفتم: چرا دیر ڪردی؟
منتظرت بودم . . !💔
گفت: طول کشید تا از بازرسـےها رد شدیم
گفتم چه بازرسۍ؟!
گفت: بیشتر از همھ سر بازرسـے نماز وایسادیم
بیشتر هم درباره نمازصبح میپرسیدن!
#یـاد.شـہـدا.بـا.صـلـوات
#شهید_مغنیه
بِنَفْسِيأنتَ♥؛
إِلَىمَتَىأَحَارُفِيكَیامَوْلاىَ...!🦋
جانمفدايت؛تاچهزمانىنسبتبهتو،🦋
سرگردانباشمآقایمن؟!🦋
فقطبدانکهمنهم،حیرانم:)!🦋
#امام_زمان☘
#الهم_عجل_ولیک_الفرج
هرڪہشدپابندعشقٺدرجهان
ازهمہعالــــمبِبُـــــردناگہــــان
نامتوحاجٺروایشمیڪند
اےهمــہدارونـدارِآسمـــــان
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
مدافعان حـــرم
عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#رمان_تنها_میان_داعش
ساعتی به افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین
کوبید.
از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یکی از مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :
»نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!«
بدنم را به سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می آید.
عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید.
برادرم درست در آتش داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
رزمندهای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک ارباً ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله های خمپاره را جا زد و با فریاد »لبیک یا حسین« شلیک کرد.
در انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به سرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :
»تو اینجا چیکار میکنی؟«
تکیه ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی ام شکسته است.
با انگشتش خط خون را از کنار پیشانی تا زیر گونه ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سد صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
فهمید چقدر ترسیده ام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونی ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :
»داعشی ها پیغام دادن اگه اسلحه ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.«
خون غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :
»واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟«
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :
»خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!«
روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :
»میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار موصل حراجشون کردن!«
دیگر رمقی به قدم هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.
اگر دست داعش به آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!