eitaa logo
مدافعان حـــرم
917 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
10.8هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
سنجاب حامله دیده بودین؟!🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ. سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام‌ بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مى‌يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مى‌شود، سلام بر تو اى پاك‌نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده‌اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل‌بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب می‌جويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار می‌كشم.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت21 یک سال بعد: دوشیزه محترمه مکرمه ، سرکار خانم ضحی حکمتی آیا بنده وکیلم شما
آه کشید و تکانی به تاب داد. اصلا دوست نداشت به این فکر کند که چند وقت دیگر در این خانه تنها میشود. بدون علی..... به یاد آورد گذشته را... روزهایی که علی برای شاد کردنش،برای لبخند زدنش هرکاری میکرد. از لطیفه گفتن گرفته... تا آب بازی...آشپزی....گردش. دمنوش های خوشمزه ای که درست میکرد و از آنها تعریف میکرد: برای اعصاب خوبه، برا ناراحتی خوبه، برا سردرد خوبه... و هزار و یک خاصیت دیگر... روزهایی که علی، ساعت هفت صبح... به زور و با کمک آب یخ ، قاشق ، قابلمه وآلودگی صوتی از خواب ناز بیدارش میکرد... ورزش صبحگاهی....پارک ملت...کله پاچه...بستنی طلاب... روزهایی که محمد و حامد را دعوت کرده و چهار نفری به گردش میرفتند. شهربازی...بازار.... خواجه مراد...خواجه اباصلت....بهشت رضا... بازار سپاد...الماس شرق...و از همه مهمتر حرم... به یاد آورد دوماه پیش را.... اولین نمازی که خواند،حس و حال عجیب خودش و خوشحالی علی. سجاده،جانماز، قرآن و تسبیحی که از علی هدیه گرفت. یک مروارید از چشمش افتاد و غلتان تا زیر چانه اش رفت... دسته گل نرگس روبرویش قرار گرفت: سرور من...در کجا سیر میکنی؟؟ دسته گل را گرفت و نفس عمیقی کشید.. علی کنارش نشست: خب؟؟؟ تو را چه شده است؟؟؟ پا روی زمین کشید و آرام آرام تاب را تکان داد: تو از اینجا بری.....من...افسردگی میگیرم. تاب را نگه داشت: داری بیرونم میکنی؟؟ کجا میخوام برم؟؟ _خودت گفتی داری دنبال خونه میگردی ، گفتی نمیشه ضحی خانومو بیاری اینجا. سر تکان داد: آها. پس واسه اون ناراحتی. خب راشا جان..عزیز من...نمیخوام برم استرالیا که. همینجام. تو مشهد. فقط خونمو عوض میکنم رفیقمو که ول نمیکنم. _تو بری خونه خودت یادت میره راشا کی بوده ، کجا بوده..کلا فراموشم میکنی... _چه کسی این را گفته است؟؟ اخم کرد و با لب و لوچه آویزان سر بر روی شانه علی گذاشت: نمیدونم... تو بری من تو خونه به این بزرگی چیکار کنم؟؟ نمیشه نری؟؟ تازه حالم خوب شده... نمیدانست چرا اینگونه رفتار میکند.... در مقابل علی غرورش را کنار میگذاشت... نگاه علی نیرویی داشت که وادارش میکرد حرف دلش را بزند... به دور از دروغ ، تظاهر ، مخفی کاری و غرور.. _راشا جان ... هنوز که نرفتم... وقتی برمم توی همین شهرم..من میام اینجا تو میای اونجا. بعدشم الآنو بچسب که ور دلتم.. صدای موبایل راشا آمد: 😜 حامد 😜 _سلام..جانم؟؟ _علیک سلام. چرا درو باز نمیکنی؟؟ زیر پام هویج سبز شد. خندید: ببخشید تو حیاطیم ، الآن میام. بصبر. تلفن را قطع کرده و همراه علی تا دم در رفت. درب را گشود: سلام.. حامد شیرینی به دست وارد شد و محمد هم پشت سرش. محمد فرصت سلام و احوال پرسی نداد. راشا را در آغوش گرفت و تقریباً فریاد کشید: دارم عمو میشم😍😍 راشا و علی حیرت زده به محمد خیره شدند: ها؟؟؟ _یعنی محمد ، حقته این جعبه شیرینی رو تو سرت خورد کنم. من دارم بابا میشم..تو چی کاره ای؟؟ میخواستم خودم بگم...فوضول فضایی. _تو چیکار داری اصلاً؟؟ من که نگفتم حامد داره بابا میشه... گفتم خودم دارم عمو میشم😁 راشا میان بحثشان پرید: مبارک باشه داداش.... علی هم همان طور که در را میبست گفت: مبارکا باشه...تبریک میگم رفیق جان... حامد تشکری کرد و چهار نفری... در حالی که لبخند میزدند حیاط زیبا را طی کرده و وارد خانه شدند.... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت22 آه کشید و تکانی به تاب داد. اصلا دوست نداشت به این فکر کند که چند وقت دیگر
_حامد میخواد به مناسبت بابا شدنش ما رو ببره شهربازی... حامد چشم گرد کرد و به محمّد خیره شد: جان؟؟ من؟؟ شهربازی؟؟ کی گفته؟؟ _برادر عزیزت... _برادر عزیزم واسه خودش گفته...من شونصد تا کار دارم... به مبینا گفتم زود بر میگردم... محمد اما دنده اش روی شهربازی گیر کرده بود: خب باش... الان تو برو پیش زنداداش...من میرم خونه. شب میریم شهربازی. علی با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد: گیر دادی ها محمد. راشا نگاهش را به علی دوخت: راست میگه خب.. شیرینی رو واسه خونه و ماشین و اینجور چیزا میدن. ولی حامد داره بابا میشه..پس باید ما رو ببره شهربازی..تازه خودتم هنوز بستنی دامادیتو ندادی. سکوت کرد و با نگاهش ادامه کلام را به محمد سپرد: ایولا داداش..گل گفتی ، الان ساعت چهارِ ، حامد بره خونش منم میرم خونه خودمون بعد ساعت هشت همه باهم روبروی شهربازی پارک ملت. تصویب؟؟؟ **************** لبخند ، عضو جدا نشدنی صورتش بود. امّا.. با ضحی که بود.. صدای ضحی را که می شنید...حتی اگر نام او را هم جایی میدید. لبخندش ، خواه ناخواه عمیق میشد... خیلی عمیق.. تلفن همراهش زنگ میخورد. پاسخ داد: جانم خانم؟؟ _سلام...آقا سیّد. ذوق کرد ، نگاهی به اطرافش انداخت. راشا را ندید امّا محض احتیاط به اتاق رفت و در را بست: آخ من قربون آقا سیّد گفتنات. هر دو سکوت کردند... علی گوش سپرد به ریتم نفس های نامنظم و منقطع ضحی... و ضحی... ضحی جز صدای ضربان تند قلبش صدایی نمیشنید. _خب خانوم. شما که چیزی نمیگی ، اجازه هست من یه چیزی بگم؟؟ _بفرمایید. به دیوار تکیه داد و مصنوعی اخم کرد: من اعتراض دارم. _اعتراض وارد نیست. لحنش را مظلوم کرد: خب باشه..اعتراض نمیکنم. اجازه صادر میکنید یه سوال بپرسم؟؟ _بله. صادر شد. بفرمایید. _چرا اینگونه؟؟ _چی و چگونه؟؟ _چرا میخوای منو بزنی همش؟؟ خب مهربون باش یکم. کل حرفات تو سلام ، باشه و بفرمایید خلاصه میشه‌. آیا این رفتار صحیح است؟؟ ضحی نگاهی به آیینه کرد. تلفن را روی میز گذاشت و مشغول شانه زدن موهایش شد: الان میخواستم یه چیزی بگم غیر سلام و باشه و بفرمایید. حالا که اینجوری گفتین نمیگم. متفکر به سقف زل زد: من پوزش میطلبم. خوبه؟؟ _اوومم خوب که نیستش ولی چون کارم پیشتون گیره میگم...میشه..یعنی.. صدای در آمد: یه لحظه گوشی. در را باز کرد. راشا بود: ساعت هفت و نیمه... آماده ای؟؟ هشت باید اونجا باشیم. سر تکان داد: آره آمادم. فقط چند دقیقه صبر کن تلفنم تموم شه میام پایین. راشا باشه ای گفت و از پله ها پایین رفت. داخل اتاق برگشت و روی تخت نشست: ببخشید..خب؟؟ داشتی میگفتی. _اوومم...میشه..میشه یه.. نفس عمیقی کشید : میشه یه عکس از خودتون برام بفرستید؟؟ تعجب کرد: عکس بدم؟؟ چرا؟؟ _چون که زیرا... _آها این یعنی میخوای عکس منو به دوستات نشون بدی پُز بدی. مگه نه؟؟ _شما فکر کن بله.میفرستین آیا؟؟ _بله که میفرستم. چرا نفرستم؟؟ فقط یه شرط داره. _چه شرطی؟؟ _نمیشه که فقط من عکس بدم..نامردیه. عکس میدم. عکس میگیرم. قبول؟؟ _باشه. قبول..هروقت شما فرستادین منم میفرستم. فعلا یاعلی. تلفن را قطع کرد و فرصت خداحافظی به علی نداد. به تلفن همراهش خیره شد. چرا ضحی اینگونه رفتار میکرد؟؟ تا کی میخواست با علی مثل غریبه ها رفتار کند؟؟ نفس عمیقی کشید و موبایل را در جیبش گذاشت‌. در حال حاضر اولین ، آخرین و بهترین کاری که میتوانست بکند صبر بود..فقط صبر. چشمش به ساعت که افتاد با سرعت جت از جا پرید: واااای دیر شد. پانزده دقیقه راشا را منتظر گذاشته بود.... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
🖼 | 🎯 به سوی هدف بشتاب! 💐 میلاد پر برکت حضرت باقرالعلوم گرامی باد 💐 🔸 بادِرْ بانتِهازِ البُغيَةِ عِندَ إمكانِ الفُرصَةِ ، و لا إمكانَ كَالأيّامِ الخالِيَةِ مَع صِحَّةِ الأبدانِ . 🔹 امام باقر عليه السلام : چون فرصت دست دهد به سوى هدف خود بشتاب، و هيچ فرصتى مانند روزهاى فراغتِ همراه با تندرستى نيست. 📚 تحف العقول صفحه 286
سوال و پاسخ👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادت‌نره‌امام‌حسینی‌هست.. کربلا‌وبین‌الحرمینی‌هست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرود | السلام ای دلیل کَرَّمنا بامداحی: حاج مهدی رسولی ویژه ولادت حضرت امام محمد باقر (علیه‌السلام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ. سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام‌ بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مى‌يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مى‌شود، سلام بر تو اى پاك‌نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده‌اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل‌بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب می‌جويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار می‌كشم.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت23 _حامد میخواد به مناسبت بابا شدنش ما رو ببره شهربازی... حامد چشم گرد کرد و
سیزده ماه بود که کارش شده بود گریه.... بیش از یکسال بود که روزهایش با غم و تنهایی و شب هایش با اشک سپری میشد.... سیزده ماه بود که به عکس های راشا نگاه میکرده و اشک می ریخت... قربونت بشم من...دلم تنگه...دلم تنگه واسه خودت..لبخندات..شیطنتات..خنده های نفس گیرت...😭 انگار مسابقه باشد قطرات اشکش از یکدیگر سبقت میگرفتند... چشم به عکس دوخت... راشا روی برف ها دراز کشیده و با لبخند قشنگی به آسمان خیره شده بود... چشم بست و سرش را روی زانوانش گذاشت... به گذشته رفت... به یاد آورد دو سال پیش را: زمستان بود...کریستال های زیبای برف روی سرشان میبارید...❄ راشا دستانش را در جیبش کرده بود و آرام آرام قدم میزد... _راشا... نگاه کوتاهی به هستی انداخت: جان؟؟ تردید داشت برای پرسیدن سوالش..شاید برای اینکه جوابش را میدانست: چقد منو...دوست داری؟؟ انتظار جواب عاشقانه نداشت...اما...نمیدانست چرا امید دارد...نمیدانست چرا امید دارد که جواب متفاوتی دریافت کند...میدانست انتظار بی جایی است اما..دست خودش که نبود...دست دلش بود. راشا نفس عمیقی کشید و سرعت قدم هایش را کم کرد: هیچی..تو فرق داری با ملیسا و عسل و مهسا و بقیه...فرق داری برام چون میدونم دنبال پولم نیستی..چون میدونم ندیده نیستی...دور و برت پول زیاده..واسم فرق داری چون میدونم منو به خاطر خودم میخوای نه پولم..فرق داری واسم ولی دوسِت ندارم... میدونم دخترا احساساتین ولی منم پسر رُکی ام و حرفمو نمیپیچونم.... اگر ذره ای دوست داشته باشم..به عنوان یه دوستِ..نه برای ازدواج. لحنش مهربان بود و دوست داشتنی ، اما حرفهایش... حرفهایش تلخ بود..تلخ تر از زهر مار..جوری تلخ که اشک هستی را در آورد.. چند لحظه سکوت کرد..روی برف ها نشست: وووویی چه سرده... نگاهش روی اشک های هستی قفل شد: گریه میکنی هستی؟؟ سرش را پایین انداخت و پاسخی نداد.. هستی..بشین ببینم..گریه؟؟چرا؟؟ مطیع بود..خیلی آرام کنار راشا نشست ، اما هیچ نگفت. دستش را زیر چانه هستی گذاشت و سرش را بالا آورد: ببین منو... نگاهش را لحظه ای بالا آورد و دوباره به زمین دوخت.. سرش را پایین برد و در چشمان هستی زل زد: هستی جان..مگه بار اولمه این حرفا رو میزنم؟؟ مگه اینا رو قبلا بهت نگفته بودم؟؟ خوشگل خانم..تو که دلت نازکه..چرا سوالی میپرسی که جوابشو میدونی؟؟ اشک های هستی را پاک کرد و دستش را در دست گرفت: گریه بسه دیگه.. تقریبا یک وجب برف آمده و هوا یخبندان بود.. ملت تو پاییز میرن زیر بارون قدم میزنن ، بعد ما دوتا بی مغز وسط زمستون تو برف و یخبندون اومدیم پارک قدم میزنیم... _به عشق من نگو بی مغز. دوست نداشت این بحث ادامه پیدا کند. هرچه بیشتر بحث میکردند خودش عصبی تر و هستی دل آزرده تر میشد.. خیلی آرام روی برف ها دراز کشید: وووویی...چه باحاله..یخخخخ میزنی😁 _راشا..سرما میخوری. موبایلش را دست هستی داد: مهم نیست..نمیمیرم که سرما میخورم..عکس بگیر بعدا نگاه میکنیم میخندیم . تلفن را گرفت و از زاویه های مختلف چند عکس زیبا انداخت. _تموم نشد؟؟ چند قدم عقب رفت: نچ..بلند شو بشین..آفرین حالا چشمک بزن. یک ..دو.. صدای موبایل راشا عکسش را نصفه گذاشت: مامان جون نوشته. موبایل را از هستی گرفت: سلام مامانی.. _...........ء جونم؟؟ _...............ء به روی چشم. دیگه؟؟ _..............ء قربونت بشم چشم..الساءِ در خدمتم. _...............ء چشم مامان جون به بابایی سلام برسون..بای. تلفن را در جیبش گذاشت: توسط مامانم احضار شدم.کاری چیزی؟؟ _مرسی تو خودت باش دنیا نباشه مهم نیست.. مواظب خودت باش عشقم.. خم شد و کمی برف از روی زمین برداشت.. آن را گلوله کرد و به سمت هستی پرتاب کرد.. هستی جیغ کشید و راشا قهقهه زد.. قهقهه زد و این قهقهه آخرین خنده ی نفس گیر راشا بود که هستی دید...😭 به دنیای حال برگشت. اشک های بی صدایش به هق هق تبدیل شد. طاقت نداشت...طاقت نداشت خاطراتش با راشا را مرور کند و اشک نریزد. کار غیر ممکنی بود. عکس را روی قلبش گذاشت و ضجه زد: راشاااا😭😭 تصمیمش را گرفت.. باید به ایران برمیگشت. به هر قیمتی... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت24 سیزده ماه بود که کارش شده بود گریه.... بیش از یکسال بود که روزهایش با غم و
_بابا.... نگاه کوتاهی به دخترش کرد.. هستی خوب میدانست این نگاه یعنی حرفت را بزن. _من...میخوام ، برگردم...ایران. تیز نگاهش کرد: آرزوی برگشتن به ایرانو با خودت به گور میبری. دیگه برنمیگردیم ایران. _ولی بابا. _برو تو اتاقت هستی رو اعصابم قدم نزن. چشم هایش بارانی شد: نمی خوام...نمیرم...خسته شدم از اتاق ، افسردگی گرفتم تو اون اتاق لعنتی. من میخوام برگردم ایران..تو نمیخواد بیای خودم تنها میرم.. پدرش ایستاد و فریاد کشید: تو غلط میکنی.... هستی هم متقابلا صدایش را بالا برد: مامانمو ازم گرفتی هیچی نگفتم...💔 منو به زور آوردی آلمان دم نزدم...💔 یکسال از عشقم دورم کردی بازم چیزی نگفتم..💔 چشم بست و از ته دل فریاد کشید: بس نیست؟؟ تا کی میخوای عذابم بدی؟؟؟😭 دیگه چی از جونم میخوای؟؟؟ زندگیمو جهنم کردی... چشمش روی کمربند در دست پدر قفل شد. _عذاب؟؟؟معنی عذابو میدونی اصلا؟؟؟ نشونت بدم عذابو؟؟ جهنمو بیارم جلو چشمت؟؟ چند قدم عقب رفت.. پایش به گلدان خورد... گلدان سفالی افتاد و خرو و خاکشیر شد.. جسم سیاه رنگی که زیر خاک ها بود توجهش را جلب کرد... اسلحه.! کمربند چرم که با صورتش برخورد کرد اسلحه را از یاد برد و جیغ کشید.. پدرش بی رحمانه ، خشن و بدون ذره ای محبت پدرانه در حال به قتل رساندن هستی بود.. زیر ضربات کمربند در حال جان دادن بود: بابا....غلط کردم..بابا..ترو خدا...بابا... با هزار جان کندن اسلحه را برداشت... کار کردن با اسلحه را از پدرش آموخته بود.. دست پدر در هوا خشک شد: بزارش زمین اونو خطرناکه... ضامن اسلحه را کشید. نفس کشیدن برایش سخت شده بود: بابا...دستت بهم بخوره...میزنم...کمر..بندتو...بزاار. زمین... تلاش پدرش برای گرفتن اسلحه همان و صدای شلیک گلوله همان.. چشم باز کرد... پدرش غرق در خون روبرویش بود... در کمتر از یک صدم ثانیه از کار خود پشیمان شد. بالای سر پدرش رفت: بابا..خوبی؟؟ پوزخند روی لب پدر اشکش را در آورد: بابا غلط کردم... چشم های پدرش باز بود و هنوز نفس میکشید. مردد بود ... میترسید با اورژانس تماس بگیرد. نمیدانست باید چه خاکی بر سرش بریزد... خون زیادی از پدرش رفته و مطمئن بود زنده نمیماند ... بالای سر پدرش زانو زد و هق زد... نمیدانست برای کدام دردش اشک بریزد... برای پشیمانی از کاری که کرده؟ برای سرنوشت سیاهش؟ برای جسم غرق در خون روبرویش که نام پدر را یدک میکشید؟؟ یا برای کتک هایی که خورده بود؟؟ برای کدام یک باید اشک میریخت؟؟؟ هرچه فکر کرد راه حلی غیر از فرار پیدا نکرد.. اسلحه را برداشت و به اتاقش رفت. لباس های خونی اش را تعویض کرد.. کارت بانکی، سوویچ ماشین و اسلحه را در کیفش گذاشت و پیش پدرش رفت.. پدر خوبی نبود اما...حقش نبود به دست دخترش کشته شود... با چشم های اشکی خانه را ترک کرد و تا خود فرودگاه زار زد.... عذاب وجدان داشت.. باورش نمیشد کسی را کشته.. باورش نمیشد پدرش را به قتل رسانده... اشک هایش برای راشا ... اصرار برای برگشتن به ایران...کمربند..کتک...اسلحه...خون..و در آخر جسم بی جان پدرش.. همه و همه مثل یک فیلم از جلوی چشمش گذشت. نمیتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد و مانند ابر بهار اشک میریخت💔 نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد