eitaa logo
مدافعان حـــرم
842 دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
11.1هزار ویدیو
230 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
16.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من قلبم برا بارون لَک زده((:💚⛈
23.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرود | السلام ای دلیل کَرَّمنا بامداحی: حاج مهدی رسولی ویژه ولادت حضرت امام محمد باقر (علیه‌السلام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ. سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام‌ بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مى‌يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مى‌شود، سلام بر تو اى پاك‌نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده‌اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل‌بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب می‌جويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار می‌كشم.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت23 _حامد میخواد به مناسبت بابا شدنش ما رو ببره شهربازی... حامد چشم گرد کرد و
سیزده ماه بود که کارش شده بود گریه.... بیش از یکسال بود که روزهایش با غم و تنهایی و شب هایش با اشک سپری میشد.... سیزده ماه بود که به عکس های راشا نگاه میکرده و اشک می ریخت... قربونت بشم من...دلم تنگه...دلم تنگه واسه خودت..لبخندات..شیطنتات..خنده های نفس گیرت...😭 انگار مسابقه باشد قطرات اشکش از یکدیگر سبقت میگرفتند... چشم به عکس دوخت... راشا روی برف ها دراز کشیده و با لبخند قشنگی به آسمان خیره شده بود... چشم بست و سرش را روی زانوانش گذاشت... به گذشته رفت... به یاد آورد دو سال پیش را: زمستان بود...کریستال های زیبای برف روی سرشان میبارید...❄ راشا دستانش را در جیبش کرده بود و آرام آرام قدم میزد... _راشا... نگاه کوتاهی به هستی انداخت: جان؟؟ تردید داشت برای پرسیدن سوالش..شاید برای اینکه جوابش را میدانست: چقد منو...دوست داری؟؟ انتظار جواب عاشقانه نداشت...اما...نمیدانست چرا امید دارد...نمیدانست چرا امید دارد که جواب متفاوتی دریافت کند...میدانست انتظار بی جایی است اما..دست خودش که نبود...دست دلش بود. راشا نفس عمیقی کشید و سرعت قدم هایش را کم کرد: هیچی..تو فرق داری با ملیسا و عسل و مهسا و بقیه...فرق داری برام چون میدونم دنبال پولم نیستی..چون میدونم ندیده نیستی...دور و برت پول زیاده..واسم فرق داری چون میدونم منو به خاطر خودم میخوای نه پولم..فرق داری واسم ولی دوسِت ندارم... میدونم دخترا احساساتین ولی منم پسر رُکی ام و حرفمو نمیپیچونم.... اگر ذره ای دوست داشته باشم..به عنوان یه دوستِ..نه برای ازدواج. لحنش مهربان بود و دوست داشتنی ، اما حرفهایش... حرفهایش تلخ بود..تلخ تر از زهر مار..جوری تلخ که اشک هستی را در آورد.. چند لحظه سکوت کرد..روی برف ها نشست: وووویی چه سرده... نگاهش روی اشک های هستی قفل شد: گریه میکنی هستی؟؟ سرش را پایین انداخت و پاسخی نداد.. هستی..بشین ببینم..گریه؟؟چرا؟؟ مطیع بود..خیلی آرام کنار راشا نشست ، اما هیچ نگفت. دستش را زیر چانه هستی گذاشت و سرش را بالا آورد: ببین منو... نگاهش را لحظه ای بالا آورد و دوباره به زمین دوخت.. سرش را پایین برد و در چشمان هستی زل زد: هستی جان..مگه بار اولمه این حرفا رو میزنم؟؟ مگه اینا رو قبلا بهت نگفته بودم؟؟ خوشگل خانم..تو که دلت نازکه..چرا سوالی میپرسی که جوابشو میدونی؟؟ اشک های هستی را پاک کرد و دستش را در دست گرفت: گریه بسه دیگه.. تقریبا یک وجب برف آمده و هوا یخبندان بود.. ملت تو پاییز میرن زیر بارون قدم میزنن ، بعد ما دوتا بی مغز وسط زمستون تو برف و یخبندون اومدیم پارک قدم میزنیم... _به عشق من نگو بی مغز. دوست نداشت این بحث ادامه پیدا کند. هرچه بیشتر بحث میکردند خودش عصبی تر و هستی دل آزرده تر میشد.. خیلی آرام روی برف ها دراز کشید: وووویی...چه باحاله..یخخخخ میزنی😁 _راشا..سرما میخوری. موبایلش را دست هستی داد: مهم نیست..نمیمیرم که سرما میخورم..عکس بگیر بعدا نگاه میکنیم میخندیم . تلفن را گرفت و از زاویه های مختلف چند عکس زیبا انداخت. _تموم نشد؟؟ چند قدم عقب رفت: نچ..بلند شو بشین..آفرین حالا چشمک بزن. یک ..دو.. صدای موبایل راشا عکسش را نصفه گذاشت: مامان جون نوشته. موبایل را از هستی گرفت: سلام مامانی.. _...........ء جونم؟؟ _...............ء به روی چشم. دیگه؟؟ _..............ء قربونت بشم چشم..الساءِ در خدمتم. _...............ء چشم مامان جون به بابایی سلام برسون..بای. تلفن را در جیبش گذاشت: توسط مامانم احضار شدم.کاری چیزی؟؟ _مرسی تو خودت باش دنیا نباشه مهم نیست.. مواظب خودت باش عشقم.. خم شد و کمی برف از روی زمین برداشت.. آن را گلوله کرد و به سمت هستی پرتاب کرد.. هستی جیغ کشید و راشا قهقهه زد.. قهقهه زد و این قهقهه آخرین خنده ی نفس گیر راشا بود که هستی دید...😭 به دنیای حال برگشت. اشک های بی صدایش به هق هق تبدیل شد. طاقت نداشت...طاقت نداشت خاطراتش با راشا را مرور کند و اشک نریزد. کار غیر ممکنی بود. عکس را روی قلبش گذاشت و ضجه زد: راشاااا😭😭 تصمیمش را گرفت.. باید به ایران برمیگشت. به هر قیمتی... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد