eitaa logo
مدافعان حـــرم
868 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
11هزار ویدیو
230 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
😁😁😁عیدکم مبروک
سلام.. حمایت؟ https://eitaa.com/joinchat/1121124464C9447d59acb رفقا حمایت?😁
دوستان عیدتون بازم مبارک
آقای احسان یاسین، خواننده ارزشی و مذهبی که تمام کارهاشون در وصف صفات خداست و در برنامه عصر جدید شرکت کردن ب حمایت نیاز دارن انشاءالله که این دست از خواننده های متفاوت که چیزی که میخونن واقعا از ته قلبشونه بیشتر بشن:))) با کد *۷۸٠*۳۱٠# حمایتشون کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فدات بشه یه دستیم به سر و روت بکش... گفتم: مامان جونم همینی که هست! ماشاالله از دختر شاه پریون و خوشگلی چیزی کم ندارم کسی دعوت نامه نفرستاده براشون.... مامان بلند شد و در حالی که سرش رو تکون میداد و از اتاق بیرون می رفت گفت : بله غیر از اینم نیست فقط خدا به داد شوهر تو برسه !!!
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح با دیدن این صحنه بین اون چیزی که می دیدم و چیزهایی که فکر می کردم دچار تردید شدم ! فرزانه هم این حالت رو کاملا حس میکرد یه چیزی این وسط می لنگید آخه چطور ممکنه..... گفتم فرزانه کاش زودتر صبح میشد می رفتیم پیش خانم مائده ببینیم واقعا قضیه چیه ؟ این همه تناقض! یعنی جلالی هم؟! فرزانه گفت: من یه پیشنهاد بدم؟ گفتم: نه دیگه نشد همون پیشنهاد اولت رفتیم ضایع شدیم کافی بود! بعدم برای اینکه ناراحت نشه ادامه دادم خانم امجد عزیز بالاخره فردا همه چی معلوم میشه، کی دوسته! کی دشمن! فرزانه ابروهاشو بالا انداخت و گفت: حیف شد پیشنهاد خوبی بود ولی باشه ببینیم تا فردا چی پیش میاد.... با کلی سوالهای ایجاد شده تو ذهنمون از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم.... به سمت خونه راه افتادم داشتم تو مسیر فکر میکردم چطور ممکنه توی یکی ،دو روز اینقد اتفاقات عجیب برای یه مصاحبه بیفته تقریبا سابقه نداشت تو شرایط کاری که تا الان داشتم اینقد یه مسئله پیچیده بشه که نفهمم کی کجای بازی و چکاره است؟؟؟ رسیدم خونه ... بعد از کمی استراحت رفتم سراغ لپ تاپم شروع کردم سرچ کردن تفکر جهاد در داعش ... مطلبی که نظرم رو جلب کرد تفاوت نگاه جهادی ما، در اسلام بود با داعشی ها... اینطوری نوشته بود که گروه‌های تکفیری مانند جریانهای داعش، القاعده و سایر گروهای تروریستی مبتنی بر عقاید وهابیت اسم جهاد را پوشش بر جنایات و آدم کشی خود قرار داده اند. همگی به عیان می بینند و می شنوند که هدف و عملکرد این گروه‌ها هیچ شباهتی با جهادی که در اسلام گفته شده ندارد زیرا: اولا جنگهای این گروه‌ها برعلیه مسلمانان و در سرزمین مسلمانان انجام گرفته و در این سرزمین ها جریان دارد. این گروه ها که به گروهای تکفیری معروف اند اول حکم به تکفیر مسلمانان داده و سپس آنان را می کشند!!! ثانیا بر جنگهای این گروه‌ها هیچکدام از عناوین جهادی صدق نمی‌کند، جنگ آنان نه دفاعی است نه برای نجات مظلومان و نه برای از بین بردن شرک و کفر انجام می‌گیرد چه اینکه جهاد ابتدایی شرایط خاص خودش را دارد که برای هرکسی قابل تحقق نیست و فقط با دستور پیامبر(ص) و جانشینان معصومش دارد جوازپیدا می کند و در شرایط فعلی هیچ کسی حق جهاد ابتدایی را ندارد. بنابراین گروه های تکفیری بر فرض اگر بر کشورهای غیر اسلامی تجاوز کنند و کافر کشی راه بیاندازند هیچ دلیل شرعی و عقلی برای جواز این عمل آنان وجود ندارد. ثالثا این گروه ها در عمل کرد جنگی نه تنها هیچ معیار شرعی و اسلامی را رعایت نمی کنند بلکه رفتار آنان صریحا مخالف شریعت و برخلاف معیارهای انسانی و عقلانی است. آنان زنان، پیر مردان ، کودکان را با بی رحمانه ترین وجه می کشند که همه اینها در جهاد اسلامی ممنوع است. افزون بر اینها اکثریت آنان گرفتار اعمال منافی عفت و ظلم و تجاوز به اموال و ناموس مسلمانان هستند تا آنجا که حتی برای زنها جهاد نکاح را فتوا داده اند.... جهد نکاح.... جهاد نکاح... جهاد نکاح... دیگه حالم از این کلمه بهم میخورد ... در لپ تاپ رو بستم روی تختم دراز کشیدم .... خانم مائده.... جهاد نکاح.... رسول و دوستاش.... حمل اسلحه....جلالی.... ماشین پلاکِ.... چه پازل بهم ریخته ایی! یعنی اینا چه جوری بهم ارتباط دارن..... اعترافات یک زن از جهاد نکاح سخت ذهنم درگیر این پازل بهم ریخته بود که مامانم در اتاق در زد و اومد داخل بلند شدم نشستم ... گفت: دخترم میخوای استراحت کنی ؟ گفتم نه مامان جون استراحت کردم ذهنم درگیر مصاحبه ی فردا صبحمه... اومد کنارم روی تخت نشست ... دستی به سرم کشید و گفت: الهی من قربونت برم اینقد خودت رو اذیت نکن دخترم، یه کم هم به آینده خودت فکر کن یه چیزی می‌خوام بگم نه نیاری... گفتم: مامان تو رو خدا بی خیال دوباره خواستگار ...من که شرایطم رو قبلا گفتم.... دستم رو گرفت و گفت: آخه دختر این شرایطی تو میگی باید از تو آسمون بیارن ! بعد هم تا نبینی از کجا بفهمیم شرایط تو رو داره یا نه! تا کی مدام این و اونو رد میکنی؟؟؟ تا وقتی گل با طراوته خریدار داره یه کم عاقل باش مادرم من خیرت رو می‌خوام هر مادری آرزو داره عروسی دخترش رو ببینه... امروز فاطمه خانم زنگ زد همون که مدیر مدرسه اندیشه است برا پسرش ... تا می تونست از پسرش تعریف کرد می گفت: پسرش بچه خوب و متعهدیه از همه مهم تر هم فکر و عقیده دختر شماست! منم روم نشد بگم دخترم از آسمون سفارش شوهر داده! گفتم این هفته بیان خونه... خدا رو چه دیدی شاید این آقازاده بسته ی سفارشی شما بود... لبخندی زدم و گفتم: چی بگم مامان شما که خودتون بریدید و دوختید این هفته من خیلی سرم شلوغه خیلی درگیرم ... مامانم لپمو بوس کرد و گفت: کاری که نمی خوایم بکنیم یه سر میان و میرن... سرمو تکون دادم و گفتم: چشم بیان ببینیم چه جوریه.... لبخند نشست رو صورتش و گفت: مامان
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح از اونجایی که حدس میزدم پسر فاطمه خانم هم مثل بقیه خواستگارهام ملاک‌های من رو نداره حتی بهش فکر هم نکردم و دوباره خودم رو متمرکز این پازل بهم ریخته کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه.... ولی انگار باید این گره به دست خود خانم مائده باز می شد .... بالاخره فردا صبح شد و من سر قرار با فرزانه راهی خونه‌ی خانم مائده شدیم دوباره جلوی در استرس روز قبل باعث شدت دلشوره و نگرانیمون شده بود. آیفون رو زدیم و خانم مائده در را باز کرد ایندفعه فرزانه ساکت بود نمی دونم به چی فکر میکرد شاید هم یاد حس وحشتناک دیروز افتاده بود.... از پله ها رفتیم بالا .... خانم مائده اومد استقبالمون و رفتیم داخل اتاق پذیرایی ، تا این لحظه روال مثل دیروز بود تا ما نشستیم خانم مائده با یه سینی چایی اومد لبخندی زد هنوز ما حرفی نزده بودیم گفت: واقعا از بابت دیروز ببخشید نمی خواستم اصلا اینجوری بشه داداشم خیلی اسرار کرد که آخرشم دیدین چی شد... گفتم: نه اشکال نداره برا همه ممکنه پیش بیاد ... راستی پای داداشتون خیلی آسیب دید ؟ فرزانه طوری که خانم مائده متوجه نشه یه سقلمه زد به پهلوم و آهسته گفت: به تو چه!!! احوال داداش یه داعشی رو می پرسی؟ با یه لبخند پر از حرص نگاهش کردم... خانم مائده گفت : نه بخیر گذشت آسیب جدی ندید فقط چند روز باید استراحت کنه که دیگه گفتم بیاد پیش خودم بمونه... فرزانه با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: یعنی الان داداشتون تو خونه است ؟ خانم مائده گفت: بله داخل اتاق کناری در حال استراحته ... آب دهنم رو آروم قورت دادم و نگاهی به فرزانه انداختم... کاری نمی شد کرد گفتم: خوب آماده هستید مصاحبه رو شروع کنیم ... خانم مائده گفت بله به کجا رسیدیم؟ فرزانه نیش خندی زد و با طعنه گفت: با اتفاق دیروز هنوز ب بسم اللهیم خانم مائده دوباره عذر خواهی کرد. گفتم: داشتید از دوران نوجوانی تون می گفتید از عاشق جهاد و گذشت بودن از تعصب و وجه ی مذهبیتون... اگر امکان داره برامون بیشتر توضیح بدید... 🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح نفس عمیقی کشید و گفت: آره توی اون دوران یه سر داشتم و هزار سودا ... یادمه خیلی تلاش میکردم ایمانم رو قوی کنم خیلی اهل دعا و نماز و نافله بودم دوستان گروهمون هم همینطور بودند و این باعث تقویت این نوع رفتارها در ما می شد.... توی همون دوران یکی از دوستانم خیلی دوست داشت به خاطر ثواب زیادی که احترام و محبت به والدین در اسلام گفته شده پای مادرش رو ببوسه ولی بخاطر جو خونشون اصلا نمیشد این کار رو بکنه! اینقد روی خودش کار کرد تا بالاخره در همون ایام نوجوانی تونست این توفیق نصیبش بشه و خیلی خوشحال بود از اینکه تونسته بود با نفسش مبارزه کنه و به هدفش برسه.... در واقع تقدس نگاه تیممون خیلی وقتها به تقویت چنین موارد خوبی کمک میکرد... ولی در همون ایام که ما مشغول کسب ثواب بودیم بخاطر رشد یک بعدیمون اتفاقاتی داشت می افتاد که بعدها متوجه ضرر و زیان بزرگش شدیم... خوب یادمه گاهی که با مدرسه اردو می رفتیم هر کدوم از بچه هامون تلاش میکردن یه باری از دوش کسی بردارند مثل کسانی که در مسابقه دو میدانی چنان می دون که ثانیه ها رو هم از دست ندن همچین حسی داشتن... فرزانه دیگه طاقت نیاورد پرسید خوب این کارها که خیلی خوبن ! پس چرا آخرش شدین این؟! من یه نگاه به فرزانه کردم و با چشم و ابروهام بهش فهموندم که این چه سوالیه توی این موقعیت!!! ولی فرزانه بدون توجه به حرکات من منتظر جواب خانم مائده موند..‌.. خانم مائده سرش رو انداخت پایین و در حالی که بغض گلویش رو گرفته بود گفت: چون خودم رو درست نشناختم... دین رو درست نشناختم.... تکلیف رو درست نشناختم... جهاد رو درست نشناختم... اشک‌هاش سر خوردن روی گونه هاش... سرش رو بلند کرد و با دست اشک‌ها رو پاک کرد و ادامه داد خودمون هم فکر میکردیم این کارهای خوب از ما چه دسته گل‌هایی می سازه!! ولی نمی دونستیم برای دسته گل شدن هم آب لازم هست هم خاک هم نور.... فرزانه که از اشک ریختن خانم مائده کمی احساس خجالت بهش دست داد! خودش رو مشغول نوشتن روی برگه ها کرد... من گفتم : از کی متوجه درک اشتباهتون از دین شدید؟؟؟ خانم مائده در حالی که آه عمیقی کشید نگاهش خیره به قاب عکس روی دیوار موند و سکوت کرد... فرزانه که انگار منتظر بود مچ خانم مائده رو بگیره، با یک هیجانی سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و دوباره سوال من رو تکرار کرد! خانم مائده نگاهش رو از قاب عکس برداشت و ...
شب شبه عیده پارت اضافه خدمت همه ی اهالی مدافعان حرم 😁
☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
❤❤ ۳تا۵ صلوات برای ظهور آقامون امام زمان❤ عج ❤ ثوابش برای شهدای امنیت شبتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا