🔊#روایت |هر چه در ماه رمضان گیرمان می آید به برکت ماه رجب است.
ماه رجب را خیلی دوست داشت.میگفت: هر چه در ماه رمضان گیرمان می آید به برکت #ماه_رجب است.
«شهید مجید پازوکی🕊🌹»
#شهیدانه
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام زمان سرباز میخواد💚
🎙استاد رائفی پور
امداد های غیبی چه زمانی فعال میشه؟
جهت سلامتی #امام_زمان صلوات🌹📿
محمدرضا هم مداح بود و هم فرمانده; سفارش کرده بود روی سنگ قبرش بنویسند: یازهــــرا(سلام الله علیها)
اونقدر رابطه اش با حضرت زهرا قوی بود که مثل بی بی شهید شد
خمپاره خورد به سنگرش، بچه ها رفتند بالا سرش دیدند ترکش خورده به پهلوی چپ و بازوی راستش...
#شهید_محمدرضا_تورجیزاده
🔴پدرِ دختر #کاپشن_صورتی: قلبمان از حملهٔ موشکی سپاه به تروریستها آرام شد
🔹پیمان سلطانینژاد، پدر شهید یکسالهٔ حادثهٔ تروریستیِ کرمان ضمن تشکر از حملهٔ سپاه به مقرهای موساد و داعش گفت: امروز که اخبار را دیدم خیلی خوشحال شدم. این کار قوت قلبی برای ما و خانوادههای داغدار استان کرمان بود. من از عزیزان سپاه نهایت تشکر را دارم و دستشان را میبوسیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 صدای شهید آقا مصطفی صدرزاده رو
میشنوید:
ماه رجب بود...
در رحمت خدا خیلی باز بود...″
🎙 #شهید_مصطفی_صدرزاده
۰گاهی باید ذهنمان را خالی کنیم
گوشهای بنشینیم و از رد شدن
نور از پنجره لذت ببریم ،
شاید زندگی همینقدر ساده است
و ما نمیدانیم🤍🌱
#عکاسی_مجاهد
#روزمرگی_یک_دیوانه
مدافعان حـــرم
۰گاهی باید ذهنمان را خالی کنیم گوشهای بنشینیم و از رد شدن نور از پنجره لذت ببریم ، شاید زندگی هم
-
وتَمامِداراییمَنخُداییست
کهِبِدونِهیچمِنَتیدوستَمدارد🌱🪵
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت30
آب را نوشید... سر پایین انداخت و دستی به چشمانش کشید:
میدونستم رفتارم...باهات بد بوده... میخواستم بیام ازت عذرخواهی کنم... به هدی گفتم کلید خونتو واسم بیاره... تا بتونم علاوه بر عذرخواهی... غافلگیرتم بکنم...
چشمان علی برق زد و لبخندش عمیق شد...
ضحی سرش را بیشتر پایین برد:
گفتم یه کاری کنه که آقا راشا از خونه بره بیرون... شبش بهم زنگ زد گفت اوکیه.... صبح ساعت ۹ کلیدو واسم آورد... گفت ساعت چهار بعد از ظهر بیام خونت... گفت اون موقع داداشش آقا راشا رو برده بیرون...
لب گزید و سپس قهقهه زد:
که من با محمد رفتم....
سرتکان داد:
آره... ساعت چهار رفتم خونت.. درو باز کردم... ولی آقا راشا تو حیاط بود... ازشون پرسیدم علی کجاست... گفتن با آقا محمد رفتی بیرون...
بیرون که رفتم زنگ زدم به هدی و بهش گفتم چیشده... اونم گفت از داداشش میپرسه و بهم خبر میده...
خونه که اومدم.... بهم زنگ زد گفت داداشش بیمارستانه...
علی اشک های غلتان روی گونه های ضحی را پاک کرد...
_پرسیدم چرا... گفت تابلو خورده تو سرش... گفت میخواسته با بالشت بزنتش.. بالش خورده به تابلو و تابلو افتاده...
سرش را میان دستانش گرفت:
تقصیر من بود... اگه... اگه.. به هدی نمیگفتم کلیدو میخوام...
دست ضحی را گرفت و بوسه ای روی آن نشاند:
تقصیر تو چیه خانوم؟؟ اتفاقیه که افتاده... با اما و اگر چیزی درست نمیشه... و گرنه اگه من با محمد نمیرفتم بیرون اگه راشا خونه نمیموند..اگه هدی خانوم بالشتو پرت نمیکرد اینجوری نمیشد...
صدای اذان مغرب که در اتاق پیچید ...
چشمان علی برای دهمین بار برق زد:
پایه ی یه نماز عاشقانه هستی؟؟
موافقتش را اینگونه اعلام کرد:
من وضو دارم...
علی لبخند زد:
پس تا شما جانماز آماده میکنی من برم وضو بگیرم... یه زنگم بزنم حال محمدو بپرسم.
ضحی سر تکان داد...
علی که رفت جلوی آیینه ایستاد...
روسریش را در آورد... تند موهایش را شانه زد..
روسری سفید رنگ مخصوص نمازش را روی سرش گذاشته و آن را لبنانی بست...
دو سجاده برداشته یکی را جلو و دیگری را چند قدم عقب تر پهن کرد...
چادر سفیدش را پوشید...
سر سجاده نشست و زانوانش را در بغل گرفت...
اعصاب نداشت... همچنین حوصله.... و مطمئن بود رگبار بی اعصاب بودنش دل دیگران را میشکند...
از یک طرف قضیه کلید و ناقص شدن محمد... از یک طرف چشم های پف کرده و قرمز از گریه و موهای پریشان و پلخ پولوخش در اولین دیدار بعد عقد...
میخواست تا روز نامزدی یعنی چهار روز دیگر مو هایش را از علی پنهان کند... تا در آن روز با آرایش و لباسی زیبا جلوی علی ظاهر شود... اما..
_اصلا به من چه... خودش در نزده اومده تو... بعد میگه چشمامو میبندم روسری بپوش... تازه اونم تو ۳ شماره... خو من تا از هنگ رفتار این بشر بیام بیرون یک ساعت طول میکشه🤦🏻♀️
************************
کفش هایش را در آورد و وارد خانه شد..
نگاهی به ساعت انداخت:
8:00
به آشپزخانه رفت... کمی آب خورده از آشپزخانه خارج شد و از پله ها بالا رفت:
راشا...
صدایش از اتاق آمد:
بله؟...
وارد اتاق شد...
راشا گوشه ای نشسته و مشغول خواندن قرآن بود.
کنارش نشست...
راشا قرآن برداشت... بوسید و سرجایش گذاشت:
علی...
_جانم؟؟
_محمد خوبه؟؟
آرام پلک هایش را روی هم گذاشت:
آره شکر خدا... به حامد زنگ زدم... گفت تازه به هوش اومده... دکترش گفته باید چند تا عکس از سرش بگیرن.. انشاءالله فردا مرخص میشه.
چشم بست و سرش را روی شانه ی علی گذاشت:
میترسیدم زنگ بزنم حامد... میترسیدم زنگ بزنم و بشنوم محمد رفته... زنگ بزنم و بشنوم که محمد رفته پیش مامان و بابام... مثل اونا تنهام گذاشته... شماها ندیدین... شماها از دست دادن عزیزاتون تو بیمارستانو تجربه نکردین...
من دیدم.. من تجربه کردم... متنفرم از بیمارستان... متنفرم از دستگاهاش.... متنفرم...
نمیدانست چه بگوید... از رفتار خود پشیمان بود...
او که میدانست راشا حتی با شنیدن نام بیمارستان حالش بد میشود... او که دید راشا با شنیدن نام بیمارستان از خواب پرید... او که درد و دل های راشا را شنیده بود... چرا خبر بستری شدن محمد را داد و رفت؟؟؟
چرا نماند تا شاهد اشک های رفیقش باشد؟؟ چرا نماند تا مثل همیشه دمنوش درست کند برای آرام شدن راشا؟؟ چرا رفت و نماند تا او را در آغوش بگیرد و آرامش کند؟؟ چرا گذاشت راشا دوباره... پس از یکسال... طعم تلخ تنهایی.... طعم تلخ بی کسی.... طعم تلخ درک نشدن را بچشد؟؟؟؟؟
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد