eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
19.5هزار ویدیو
207 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگینامه شهید اتحادی به روایت خواهر شهید مادرم چهار دختر و سه پسر داشت. اما برای علی اصغر ناخاوسته باردار شد. برای همین مادرم دارویی برای سقط جنین گرفت. شب دارو را درست می کند. همان شب خواب می بیند که  بیرون از خانه هم همه و شلوغ است. در خانه را می زنند و او در رو باز می کند، يک مرد که بچه اي را در آغوش داشت به مادرم می گوید: این بچه رو قبول می کنی؟ مادرم جواب می دهد: من خودم بچه زیاد دارم نمی توانم قبول کنم. مرد هم می گوید:حتی اگه علی اصغر امام حسین عليه السلام باشد؟ مادرم از خواب بیدار می شود، سریع سراغ دارو می رود و می بیند که یک نفر ظرف دارو را شسته و کنار گذاشته است. برای تعبیر خواب و مشورت پیش بزرگان آن زمان، آقای مصباحی و دستغیب رفت. گفته بودند: شماصاحب پسر دیگری می شوی  که بین شانه هایش نشانه دارد، این بچه را نگه دار. زمان گذشت بچه بدنیا امد. پسر بود. مادرم  اسمش را علی اصغر گذاشت که بین شانه هایش جای یک دست بود. در خانواده ی ما یک برادر با یک خواهر صمیمی تر بود، یعنی دو به دو با هم بودیم. من از علی اصغر چهار سال بزرگتر بودم و با او صمیمی بودم. یکشنبه 28 بهمن ماه سال 57 معروف به یکشنبه سیاه برادر بزرگترم حسن شهید شد. حسن اصغر را خیلی دوست داشت و وقتی نگران اصغر می شدیم می گفت: اصغر تا حلوای مرا نخورد نمی میرد. حسن خیلی مرتب و منظم بود، همیشه لباس هایش تمیز و اتو خورده بود، خیاطی بلد نبود اما لباس ها را می شکافت روی پارچه می انداخت و از رویش لباس می دوخت. اصغر تهران بود و شوخ طبعیش همیشگی بود زمانی که خبر شهادت برادر دیگرم را شنید حلوا می خورد و می گفت :حسن می دانست که من خیلی حلوا دوست دارم. با همه چیز به راحتی کنار می آمد،انگار رسم برخورد با دنیا را خوب بلد بود. بعد از شهادت برادرم حسن فهمیدیم که به زن های بی سرپرست و بچه های یتیم کمک می کرده است. قبل و بعد از انقلاب علی اصغر فعالیت زیادی داشت، بیشتر فعالیتش در مسجد آتشی ها و اتحادیه انجمن اسلامی بود. حسن حق نگهدار با برادرم علی اصغر دوست بود و او هم از بچه های اتحادیه بود. علی اصغر واسط ازدواج من و حسن حق نگهدار شد. اول مهرماه سال آخر دبیرستان بود که از مدرسه به خانه آمدم و به من گفتند امروز مراسم عقدت هست، مثل اینکه از چند روز قبل به برادرم علی اصغر گفته بودند او فراموش کرده بود به ما بگوید. زمان جنگ بود مراسم ها آنچنانی نبود و علی وقتی دید من ناراحت شدم چون من آماده نبودم  گفت: مگه حالا چی شده؟ یه چادر نماز سرت کن پای سفره عقد بشین. دقیقا نیم ساعت قبل از جاری شدن خطبه ی عقد بود که خبر شهادت صادق استعجاب را آوردند. او از بچه های اتحادیه و فرهنگ کتابخوانی بود. هر سه (من، علی اصغر و حسن) او را می شناختیم و از این خبر خیلی ناراحت شدیم. اصغر رفتارهای خاصی داشت، کوهنوردی زیاد می رفت و زیاد گنجشک شکارمی کرد. به من کمک کرد تا موتور سواری یاد بگیرم.  اول عملیات محرم بود که همسرم بد طور زخمی شده بود و همه می گفتند که شهید شده است. اصغر هم فکر می کرد حسن شهید شده و جلو رفته بود که خودش هم شهید شد و نفهمید که حسن زنده است. یک تیر کوچک به قلب اصغر خورده و شهید شده بود. حسن زخمی شده بود که رزمنده ای که سن زیادی هم نداشته او را به سختی به یک آمبولانس می رساند، حسن در بیمارستان اصفهان بستری و موجی هم شده بود. وقتی خبر شهادت برادرم علی اصغر را شنید بلند شد چیزی را شکست و از خانه بیرون رفت. دو روز از او خبری نداشتیم و مثل اینکه خیابان ها را می گشته است چون آدرس ها را فراموش کرده بود تنها آدرس خانه مادرش یادش می آمد بعد ازدو روز به آنجا رفته بود. یک روز از تلوزیون عکس شهدا را نشان می دادند حسن هم داشت نگاه می کرد که عکس یکی از شهدا را دید گفت این همان رزمنده ای است که جان من را نجات داد. شهید حبیب اله طهماسب پور بود.  خاطرات فوق مصاحبه ای با خانم منیژه اتحادی است که پیرامون شهیدان غلام حسن و علی اصغر اتحادی و شهید حسن حق نگهدار است. شهید حسن اتحادی متولد سال 1333در شیراز است که در 28 بهمن ماه سال 1357 در شیراز به شهادت می رسند و پیکر پاک شهید در دارالرحمه شیراز دفن شده است. شهید علی اصغر اتحادی متولدسال 1339 در شیراز است که در روز شهادت آقا امام سجاد علیه السلام در سال 1361 در عملیات محرم به شهادت رسیده اند. 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🥀شهید علی اصغر اتحادی🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اين شهيد بزرگوار كه به علت شور وشوق حضور در صحنه هاي جهاد و مبارزه تا لحظة شهادت مجرد باقي ماند پس از سالها مشتاقي و مهجوري در اولين ساعات بامداد 21 آبان 1361 تركش خمپارة دشمن را بهانه ساخت و در سماعي روحاني با پيكري پاره پاره شاهد شهادت را در آغوش گرفت . محور عين خوش هنوز بعد از سالها ، زلال آخرين زمزمه ها و وصاياي عاشقانة او را مويه مي كند 👇👇 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩هم نوا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🕯✨100🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫 حدیث شریف کساء💫 به نیت چـهــــارده معصــوم (ع) و شهید والامقام علی اصغر اتحادی✨ 📀فایل صوتی زیارت عاشورا https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/36776 💿فايل صوتی حدیث شریف کساء با صداي علي فاني https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/9710 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
– قسمت5⃣ .... مطمئن بودم همین‌که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه‌ها و دلواپسی‌هایم تمام می‌شود. چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می‌شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می‌گفتیم باغچه. باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آن‌جا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت‌ها جوانه زده بودند و برگ‌های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می‌درخشید. بعد از پشت سرگذاشتن زمستانی سرد حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت‌بخش بود. یک‌دفعه صدایی شنیدم انگار کسی از پشت درخت‌ها صدایم می‌کرد اول ترسیدم و جاخوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح‌تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت‌ها بود پرید توی باغچه تا خواستم حرکتی بکنم، سایه‌ای از روی دیوار دوید و آمد روبه‌رویم ایستاد. باورم نمی‌شد. صمد بود با شادی سلام داد. دستپاچه شدم چادرم را روی سرم جابه‌جا کردم سرم را پایین انداختم و بدون این‌که حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم دو پا داشت دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله‌ها را دوتا‌یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم. صمد کمی منتظر ایستاده بود وقتی دیده بود خبری از من نیست با اوقات تلخی یک‌راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود «انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته‌ام فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه‌ی خانه‌شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم بی‌انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد تا مرا دید فرار کرد و رفت.» نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه‌ی ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم مهمان دارم، دست‌تنهام.» عصر رفتم خانه‌شان. داشت شام می‌پخت. رفتم کمکش. غافل از این‌که خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین‌که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج‌آقا بفهمند، هر دویمان را می‌کشند.» خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ‌کس نمی‌فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سرزمین آبیاری.» بعد از این‌که کمی خیالم راحت شد زیرچشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. بازهم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد جواب ندادم کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. .... کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی‌کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه‌های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در،دست‌هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت با لبخندی گفت:«کجا؟! چرا از من فرار می‌کنی؟! بنشین باهات کار دارم.» سرم را پایین انداختم و نشستم او هم نشست؛ البته با فاصله‌ی خیلی زیاد از من. بعد هم یک‌ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این‌طور باشد. آن‌طور نباشد. گفت:«فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می‌خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دیدگفت: «شاید هم بمانم همین‌جا توی قایش.» از شغلش گفت که سیمان‌کار است و توی تهران بهتر می‌تواند کار کند همان‌طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی‌گفتم. صمد هم یک‌ریز حرف می‌زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو حرفی بزن تا دلم خوش شود.» چیزی برای گفتن نداشتم چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه‌رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی‌فایده است،خودش شروع کرد به سؤال کردن پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!» جواب ندادم. دست‌بردار نبود پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!» بالاخره به حرف آمدم؛اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.وقتی دید به این راحتی نمی‌تواند من را به حرف درآورد،او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه‌ی کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می‌کرد«تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»اما من زیر بار نرفتم،ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم صمد تنها مانده بود سر سفره هم پیش خدیجه نشستم. بعد از شام، ظرف‌ها را جمع کردم و به بهانه‌ی چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه،از دستش فرار کردم. 🔰ادامه دارد...🔰 ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 .