eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
24.8هزار ویدیو
292 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
لبخند زدم و بدون هیچ حرفی لباسهامو پوشیدم و با مامان مشغول حرف زدن شدیم…. مامان یه خانم زبر و زرنگ بود….تفاوت سنی زیادی نداشتیم برای همین تقریبا مثل دو تا دوست بودیم و هر حرفی و درد و دلی داشتم به مامان میگفتم……. اون روز عصر هم مثل همیشه بدون آرایش و فقط با یه کرم نرم کننده و یه مانتو و شلوار آماده شدم….. اگه بخواهم از ظاهرم براتون بگم، فقط چشم و ابروی مشکی و پر پشتم جلب توجه میکرد …. قد و هیکل متوسط رو به لاغر داشتم……………. من‌هیچ‌وقت بخاطر سخت گیریهای خانواده ام آرایش نکرده بود جز روز عقدم…..و این عادت و سادگی تا به امروز هم باهامه…… بگذریم……حاضر شدن من زیاد وقت نمیبرد پس در عرض ۵دقیقه آماده شدم و رفتم آشپزخونه و یه چایی به خودم ریختم تا وقت بگذره و آرسام بیاد دنبالم،…… با صدای بابا به خودم اومدم……بابا گفت:دختر بابایی کجا میخواهد بره بسلامتی؟؟؟؟ گفتم:با آرسام و یکی از دوستاش و همسرش میخواهیم شام رو بریم بیرون،…. بابا گفت:نسیم جان!!بالاخره تصمیم نگرفتی درستو ادامه بدی و بری دانشگاه…..؟؟؟منو مامانت هر دو تحصیل کردیم ،آخه چطور بچه امون فقط دیپلم داشته باشه؟؟؟ گفتم:بابا جان!!درس خوندن برای شغل مناسب و‌درامد خوبه ،،،،،آرسام میگه هر چی بخواهی خودم فراهم میکنم پس نیازی نیست درس بخونی ‌و کار کنی……. بابا نفس عمیق کشید و گفت:دخترم!!!درس و تحصیل ربطی به پول و درآمد نداره ،،پول همیشه سواد و شعور نمیاره……میخواهی من با آرسام صحبت کنم تا درستون ادامه بدی؟؟؟؟ گفتم:بابا !!….اینکه نمیخواهم برم دانشگاه تصمیم خودمه هر چند حرفهای آرسام هم بی تاثیر نبوده ولی خودم تصمیم قطعی رو گرفتم…..میشه دیگه ازم نپرسید؟؟؟باشه بابا جون…؟؟؟؟ بابا گفت:باشه دخترم…..هر طوری که خودت راحتی….. همون لحظه زنگ خونه بصدا در اومد…..آرسام بود….صدای زنگشو خوب میشناختم…..زود با مامان و بابا خداحافظی کردم و رفتم بیرون…………… آرسام تا منو دید بوق زد و من بطرف ماشین رفتم و سوار شدم……تا سلام کردم با یه بوسه روی گونه ام جواب سلاممو داد…… خیره شدم به آرسام که حسابی به خودش رسیده بود…..پیرهن سبز زیتونی که با رنگ چشمهاش همخونی داشت ،،،،یقه ایی نسبتا باز و زنجیر طلایی که به چشمهای خوشگلش جذابیت خاصی میداد…… همیشه آرسام بیشتر از من به خودش میرسید و از من سرتر بود….. آرسام دوباره یه بوق زد و گفت:چته دختر؟؟؟بس دیگه؟؟؟با نگاهت معذبم میکنی….. گفتم:آخه دوستت دارم چیکار کنم؟!…. آرسام ماشین رو روشن کرد و بسمت مقصد حرکت کردیم…..در بین مسیر گفتم:آرسام!!این دوستت اقا محمد چند سالشه؟؟؟بچه هم داره یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آرسام گفت:از من بزرگتره،،،حدود ۳۶ساله است ،،،اره یه دختر داره…..برای اجاره کردن خونه اومده بود املاکی که منو دید و شناخت و بعداز اینکه کمی حرف زدیم پیشنهاد داد بریم بیرون تا باهم بیشتر آشنا بشیم……. به رستوران خانوادگی مد نظرمون که به اقا محمد هم آدرس داده بود رسیدیم…..یکی از الاچیق هارو انتخاب کردیم و نشستیم…… فضای رستوران خیلی دلچسب و با صفا بود مخصوصا جوی های آبی که از کنار آلاچیق ها عبور میکرد…… چند دقیقه ایی نشستیم بودیم که با صدای سلام هر دو باهم برگشتیم….. ادامه دارد….. ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
فرداش که به امل خونه خواهرش رفتیم پلیس پشت در بود و مارو دستگیر کرد..بله پدرم شکایت کرده بود.مارو به بازداشت بردن و بعد چند روز زندان..من خیلی بچه بودم و ترسیده از همه چیز.منو پزشک قانونی بردن و تایید کردن پرده بکارت ندارم اما جمال گردن نگرفت و گفت من کاری نکردم اون خودش قبلش دختر نبوده😭و این منو بدتر از همه داغون کرد..خدایا به کی چی بگم..مادرم اومد ملاقاتم و گفت بابات گفته دیگه نبینمش با ابروی ما بازی کردی برو باهاش ازدواج کن...کاش یک نفرشون به بچه بودن و اشتباه من فکر میکردن زندگیم خرابتر نمیشد..اما پشتم راخالی کردن.باخوردن ۱۰۰ضربه شلاق مارو ازاد کردن..وچون خبر از جمال نداشتم توخیابون تک و تنها به راه افتادم گریه کنون.چه ماشین ها که بوق نمیزدن برام..درهمین حال که هواحسابی تاریک شده بود صدای آشنایی صدام کرد و گفت سپیده سپیده!!برگشتم دیدم جمال از تو تاکسی صدام میکنه خوشحال از دیدنش و ناراحت از اینکه کجا بودی تاحالا.و گفت شلاق خوردم و زخمی رفتم خونه خواهرم پماد بزنم..منو سوار ماشین کرد و برد خونه خواهرش کلی کریه کردیم اونجا.البته خونه یه خواهر دیگش که خبرازچیزی نداشت و دلش برای معصومیت و بچگیم سوخت و کلی با برادرش دعوا گرفت..خلاصه پدر جمال اومد و دلش به حال من سوخت که چقدر کوچک و نحیف هستم.گفت دیگه راهی ندارین جز ازدواج و چون زن اول هست باید صیغه بشید..بخاطر حال بدم زود خوابم برد..اما فرداش به بابل رفتیم و اونجا همراه خواهر و دامادش صیغه ۹۹ساله کردیم.چندهفته اول کمی خوشحال بودم چون به عشقم مثلا رسیده بودم..اما کم کم سایه زن اول تو زندگیمون پر رنگ شد و اون خانوم فهمید شوهرش زن گرفته برگشت..منه داغون و خسته که جایی رو هم نداشتم برم با زن اولش ۱هفته زیر ۱سقف بودیم و چه داستان ها که نداشتیم..چقدر هم خودم هم اون بنده خدا داغون بودیم. بعد ۱هفته زن اولش رفت خونه پدرش و بعد۴ساعت برگشت همراه باشیشه مربا هویج..هی اسرار که بخوریم ماهم خوردیم..بعد بالشت زیر سرم رو برد و چیزی توش گذاشت.بعدا بهتر متوجه شدم که این کارهاش چه معنی میده..خانوم بعد۲روز کلا رفت و برنگشت.بله رفته بود دعا نویس و برامون دعا کرد که جدابشیم..دعارو از تو بالشت در اوردم و بردیم نشون دادیم گفتن سنگین بستن براتون و زندکیتون به زودی خراب میشه..دعارو بندازید داخل جوب اب تا اب ببرد.همون کارو کردیم..بخاطر دعا که جای دیگر خونه نباشه از اون شهر به شهر دیگه قاعمشهر رفتیم.‌چندماه اونجا بودم.جمال هر روز میرفت گارگری ک غروب کمی میوه و سیب زمینی میخرید.ارزوی خرید مرغ و گوشت در دلم موند..باخانوادش که رفت امد میکردم فهمیدم که جمال با زن های زیادی در ارتباط بوده..یخ زدم وقتی شنیدم..به گوشم میرسید که بارها و بارها با زن های زیادی خوابیده و قابل شمارش نیست.وقتی به روش اوردم گفت چون زن اول رو دوست نداشتم به این راه رفتم.اما ترو دوس دارم.توی دلم گفتم چرا نداشته باشی نه چک زدی نه چونه یه زن همسن دخترت اومد خونت..کم کم فکرم خراب شد و اعتمادمو از دست داده بودم..تاجایی که فهمیدم خونه برادرهاش بساط تریاک به راهه و درحال کشیدنه..بحث و دعوا شد زیاد..تازه۱سال نیم از زندگیم میگدشت که باهمه نداری هاش گشنگی کشیدن ها ساخته بودم که این اعتیادم بهش اصافه شد و دست بزن های زیاد..اخر قهر کردم و به خونه مادربزرگ مادریم رفتم ۲هفته موندم اونجا ..همه گقتن جدا شو لیاقتت رو نداره..تا بچه نداری طلاق بگیر..گفتم نه زشته..بعد ۲هفته اومد دنبالم و گفت اشتباه کردم و برگرد وناچارن برگشتم..۱۰روز بعد فهمیدم عادت ماهیانه نمیشم و رفتم ازمایش دادم بعله باردار بودم. ادامه دارد....... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
حتی کسی به من نگفت بیا باکسی که میخواهی یک عمرزیزیک سقف زندگی کنی دوکلمه حرف بزنید،موقع رفتن مهمانها فرزین یه نگاهی به من انداخت وخداحافظی کردورفت،ومن موندم و یک دنیاسوال توی سرم،یک هفته بعدمراسم بله برون وانگشتروعقدهم یک هفته بعدش ،وبه این سرعت ماروپای سفره عقدنشوندن وبله روازمن گرفتن،،، عقدما درماه صفرانجام شدبه همین دلیل دیگه جشنی هم درکارنبود ودرمحضرعقدکردیم،بعدازچندروزبرای خریدبیرون رفتم چشمم به حیدرافتادوگفت چرامدرسه نمیری خیلی منتظرمیموندم سرکوچه نمیدیدمت ،منم گفتم نامزدکردم،حیدرناباورانه پرسیدکی به کی رفتی گفتم نمیدونم والله یه پسرعمه داشتم بعدازسالها پیداش شدپدرم منو دادبه اون،حیدرخیلی خیلی ناراحت شد ومنم بهش گفتم مادیگه نمیتونیم همدیگروببینیم نامزدم هروزمیادخونه ما بامادرم میرن برای تهیه جهیزیه ،مادوماه فرصت داریم جهیزیه آماده کنیم بریم خونمون،آخرین خداحافظی روبابغض سنگینی وچشمانی پرازاشک باهاش کردم وراهی خونمون شدم،بعدهافهمیدم ازجاریم که عجله کردنه درجهیزیه خریدن منوازدواجمون به این سرعت به خاطراین بودکه رمال ودعانویس که به اینادعا داده بودگفته بود درعرض دوماه شمابایدسریع عروسی روبگیریدواگرنه دعاباطل میشه ودختره راضی نمیشه همه چی به هم میخوره،واالان بعدازچهل سال من میگم خدالعنت کنه اون دعانویس روکه بازندگی وسرنوشت من بازی کرد.بعدازدوماه که عقدکردیم بماندکه تواین دوماه هروزفرزین ازروستاشون به شهرتهران میومدوبامادرم دنبال جهیزیه خریدن وبیرون بردن من بودوبه خاطراون دعایی که برام گرفته بودن خیلی بهم محبت میکردومن هم دیگه پیش خودم میگفتم،کارازکاردیگه گذشته دیگه این همسر منه بایدیه جوری کناربیام وبهش محبت کنم واقعا زبونم بسته شده ،ولی توی دلم غم سنگینی بود که هنوزم هست،دلیلشم این بودکه دختری توسن و سال من که توشهرزندگی میکردچرابایدبره تویه روستایی که هیچ امکاناتی نداشت وفقط ۵ خانوارزندگی میکردن،کل اون ده سه تابرادرشوهرام و یه خواهرشوهرومادرشوهرم ودوتا هم برادرهای جاریم زندگی میکردن،واین خیلی دردبزرگی بود،دردتنهایی وبی کسی ،بگذریم بعدازدوماه بساط عروسی روراه انداختن وتالاری گرفتن ودریک شب سردزمستان آذرماه بودمن به خانه بخت رفتم،منه ساده دل به گمونم این بودکه فقط ازدواج میکنیم و زندگی همین خوردن وخوابیدن بود ،حتی مادرم هم چیزی ازشب زفاف به اون صورت چیزی بهم نگفته بود،شب که ماروتوحجله بردن واقعا من ترسیده بودم حالم خیلی بدبود ،اون موقع هامثل الان نبود موبایل ویاشبکه های اجتماعی وغیره نبودکلا تلویزیون دوتابیشترکانال نداشت وسیاه وسفیدم بود،دختراچشم وگوش بسته خونه شوهرمیرفتن،تازه اون شب میفهمیدن چه خبره،همسرم دیدکه حال من خوب نیست ،کاری به کارم نداشت و گرفت خوابید،ولی قدیم رسم بودساق دوش پشت درب میموندتاجواب مثبت اون شب روبه مادرعروس ببره ،اینم بگم ماباپدرهمسرم تویک ساختمون ویلایی زندگی میکردیم،یعنی یک حال بزرگ باچندتا اطاق قدیمابهش میگفتن پنج دری زندگی میکردیم ،اینم بگم دوتااطاق جاریم داشت دوتا اطاق هم من داشتم یکیش اطاق خوابم بودیکیش هم اطاق میهمان بودکه توش فرش وپشتی وبوفه گذاشته بودم،یک اطاق هم دست پدرشوهرم اینا بود،من دوتاخواهرشوهرمجرد هم توخونه داشتم،که سن ازدواجشون ازنظرقدیم هاگذشته بودوبه قول معروف ترشیده بودن،فریده ۲۵ سالش بودومعصومه ۲۳ سالش . ادامه دارد...... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ✾࿐༅🍃@Modafeane_harame_velayat🍃༅࿐✾
رمان واقعی 🎬: فاطمه دو دستش را بالا برد و می خواست بر سرش بکوبد که روح الله متوجه نیتش شد، فوری جلو آمد و دستهای سرد فاطمه را در دست گرفت و گفت: این کارا چی هستن می کنی؟! مگه چه اتفاقی افتاده؟! فاطمه دندانی به هم سایید و گفت: یعنی به نظرت اتفاقی نیافتده؟! اومدی میگی برام هوو آوردی...تازه اونم کی؟! شراره؟!!!! زن داداش مرحومت...زن سعید ،داداش کوچکت که خودش را کشت و تو هم با افتخار رفتی اونو گرفتی؟ مگه نمی دونستی من و شراره مثل دو تا خواهر میمونیم؟! آخه چطور باور کنم...شراره؟! آخه من چی کم برات گذاشتم؟! تو یه روحانی هستی و منم طلبه، میدونم که وظایفی را که دین مشخص کرده برای یه زن چی هست و همه را یک به یک انجام دادم، نکنه تو یک زن افسار گسیخته و برهنه و بی حجاب مثل شراره می خواستی و من نمی دونستم؟! نکنه دوست داشتی منم مثل شراره چادر از سر بندازم و با هفتاد قلم آرایش توی کوچه و خیابون راه بیافتم و دل مردهای شهر را بلرزونم؟!...اگه همچی می خواستی چرا زودتر نگفتی؟! چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه و بعد ناباورانه فریاد زد: روح الله! واقعا شراره را عقدش کردی؟! روح الله سرش را پایین انداخت ، همانطور که به سمت صندلی جلوی دراور میرفت تا کت را برداره گفت: آره پنجاه ساله صیغه اش کردم... فاطمه سرش را روی دستهایش گذاشت و های های گریه می کرد. روح الله از اتاق بیرون آمد و حسین و عباس و زینب را دید که پشت در با چشمانی گریان چمپاتمه زده اند. بی توجه و بدون حرف به طرف در ساختمان رفت. صدای بسته شدن در هال که بلند شد، فاطمه از جا برخواست...باید کاری می کرد، دوست داشت از ته سرش جیغ و داد بزند ، اما چون توی خانه سازمانی بود و میدانست که همسایه ها همه از کارمندان زیر دست شوهرش هستند ، باز هم حجب وحیا به خرج داد و راضی نشد آبروی همسرش جلوی همکارها و زیر دست هاش برود. فاطمه گوشی به دست ، مثل مرغ سرکنده ، طول و عرض اتاق را می پیمود، شماره خواهرش زهرا را گرفت تا باهاش حرف بزنه شاید آروم بشود،اما هر چی زنگ می خورد زهرا گوشی را بر نمی داشت. ناخوداگاه دستش رفت روی اسم صدیقه، صدیقه یکی از طلبه هایی بود که روح الله با همسرش رفاقت داشت و فاطمه هم رفیق گرمابه و گلستان صدیقه شد،اما الان اونا قم بودند و فاطمه و همسرش هم تبریز... صدیقه با دومین زنگ گوشی را برداشت: سلام عزیززززم، آفتاب از کدوم طرف سر زده... صدای هق هق فاطمه بلند شد و صدیقه ادامه حرفش را خورد... فاطمه گریه کرد و گریه....چند دقیقه ای که گذشت صدای محزون صدیقه توی گوشی پیچید: چی شده فاطمه جان؟! چرا گریه می کنی عزیز دلم؟ بگو دارم از بغض خفه میشم... فاطمه تمام نیرویش را جمع کرد و با صدای کم جانی گفت: روح الله...روح الله صدیقه با بی تابی گفت: خدا مرگم بده همسرت طوریش شده؟ فاطمه دوباره تلاشش را کرد: روح الله زن گرفته و دوباره زد زیر گریه... ادامه دارد.. به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
مدافعان حرم ولایت
رمان واقعی #تجسم_شیطان۲ #قسمت_دوم 🎬: فاطمه و زینب هر دو نماز مخصوصی را که می خواندند به پایان رساند
رمان واقعی 🎬: شراره مانتو قرمز رنگش را که بیشتر شبیه یک بلوز کوتاه بود به تن کرد، شال سفید و کوتاهش را روی موهای بلند مشکی و قرمز رنگش کشید، داخل آیینه روی میز آرایشی نگاهی به صورت رنگ‌آمیزی شده اش کرد و آرام با دستمال کوچکی زیر چشمش که کمی از ریملش ریخته بود را پاک کرد. لبهای پروتز کرده اش که اینک با رژی آلبالویی، رنگ گرفته بود را نگاهی کرد و بوسه ای برای خودش فرستاد و نگاهی به ساعت مچی اش که صفحه آن بزرگتر از مچ دستش بود انداخت و با دست پاچگی از اتاق بیرون رفت. وارد هال شد و همانطور به سمت در هال میرفت بدون آنکه نگاهی به آشپزخانه کند، گفت: خداحافظ مامی...من دارم میرم کاری نداری؟! منور که از وقتی جمشید مرده بود و متوجه شده بود که یک زن دائمی دیگر با چند تا بچه قد و نیم قد هم داشته، کلا مثل آدم های روانی شده بود، نفسش را محکم بیرون داد و گفت: کجا میری شراره؟! کی میای؟! شراره کفش های اسپورت سفید رنگش را از داخل کمد جاکفشی در اورد و همانطور که کفش ها را جلوی در می انداخت گفت: پیش یکی از دوستام، یا بهتر بگم یکی از اساتیدم، نمی دونم کی برمی گردم اما زنگ بهت میزنم، خبرش را میدم.. منور آهی کشید و خوب می فهمید منظور از اساتید،استاد دانشگاه نبود، بلکه همان افرادی بودند که توی سحر و ساحری دست راست شراره بودند و آرام زیر لب گفت: من که خیری از این سحر و جادو ندیدم، تنها خیرم زن های رنگ و وارنگ صیغه ای جمشید بود و حالا هم که اون زن دائمش ...اگر سحر اثر داشت و مهر من را به دل جمشید می انداخت، می بایست برای من خانه بخره نه اینکه من توی خونه اجاره ای باشم و برای اون زنیکه دهاتی خانه ویلایی آنچنانی بخره... شراره که اصلا حرفهای مادرش را نشنید، گوشی اش را بیرون آورد شماره ای را گرفت و‌گفت: سلام استاد من تا نیم ساعت دیگه میام خدمتتون، فقط معذرت می خواهم، باید تنهایی ببینمتون... و بعد با لبخندی خداحافظی کرد و سوار دویست و شش آلبالویی رنگش شد و همانطور که سوئیچ را می چرخاند انگار حضور کسی در کنارش را حس کرد و چیزی در گوشش می خواندند، گفت: می دونم که روح الله رفته پیش یه ملا مکتبی که می خواد با حرزهای مقدس و آیات قران طلسم های منو باطل کنه، البته که نمی تونه با این قدرت ضعیفی که داره با من مبارزه کنه، اما موکلی که من گرفتم از بوی سرکه انگور و اسپند و...متنفره و همین باعث شده که طلسم هام اثر کنه و اما دیر اثر کنه، باید راه چاره ای پیدا کنم، دارم میرم پیش یکی از اساتید که همه بهش میگن زرقاط بزرگ و البته بی نظیر هست...خیلی بی نظیره در این میدان و بعد گازی به ماشین دادو بلند گفت: من باید از این زرقاط هم پیشی بگیرم، من باید توی این حیطه استاد تمام اساتید جادوگری بشم که میشم و میدونم میشم... ادامه دارد به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار می‌شد. دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کردن ب مسئول خواهران اعتراض کردم... دانشگاه به این بزرگی فقط این چند تا تیکه موکت!!😐 در جواب حرفم گفت همیناهم پر نمیشه.. وقتی دیدم توجهی نمی‌کنه رفتم پیش آقای محمد خانی صداش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید سر به زیر اومد گفت «بفرمایید» بدون مقدمه گفتم این موکت‌ها کمه. گفت قد همینشم نمیان بهش توپیدم گفتم ما مکلف به وظیفه هستیم نه نتیجه😒 اونم با عصبانیت جواب داد این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟!😠 بعد رفت دنبال کارش.. همین که دعا شروع شد روی همه موکت‌ها کیپ تا کیپ نشستند، همشون افتادن به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاریم😳 یه بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه‌های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه .. مقرر کرده بود برای جابجایی وسایل بسیج حتماً باید نامه‌نگاری شود همه کارها با مقررات و هماهنگی او بود من که خودم رو قاطی این ضابطه‌ها نمی‌کردم هر کاری به نظرم درست بود همونو انجام می‌دادم😁 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
مدافعان حرم ولایت
💞 #عاشقانه_دو_مدافع 📚 #قسمت_دوم دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باش
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞 📚 ســر جـــام نشستہ بودم و تکوݧ نمیخــوردم سجادے وایساده بود منتظر مـݧ ک راه و بهش نشوݧ بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد  سجادے دانشجویے ک همیشہ سر سنگیـݧ و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے مـݧ مـݧ دانشجوے  عمراݧ بودم اونم دانشجوے  برق چند تا از کلاس هاموݧ با هــم بود همیشہ فکر میکردم از مـݧ بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید  راهشو کج میکرد  منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت..... چند سرے هم اتفاقے صندلے هاموݧ کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد این کاراش حرصم میداد  فکر میکرد کیه البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم  غرق در افکار خودم بودم ک با صداے ماماݧ ب خودم اومدم اسمااااااء جاݧ آقاے سجادے منتظر شما هستـݧ از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم   ماماݧ با تعجب نگام میکرد رفتم سمت اتاق بدوݧ اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد  سرشو انداختہ بود پایـیـݧ دیگہ از اوݧ جذبہ ے همیشگے خبرے نبود  حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا حسابے آبروم  رفت پیش خوانوادش برگشتم و با صدایے ک یکم حرص هم قاطیش بود گفتم آقاے سجادے بفرمایید از اینور انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله❓ بلہ بلہ معذرت میخواهم خندم گرفتہ بوداز ایـݧ جسارتم خوشم اومد رفتم سمت اتاق اونم پشت سر مــݧ داشت میومد در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ... ✍ ادامه دارد .... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه ولی از اتوبوس خبری نبود خیلی دلم شکست. گریه ام گرفته بود. الان چجوری برگردم خونه؟! چی بگم بهشون؟! آخه ساکمم تواتوبوس بود بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد. بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم: سلام. ببخشید..هنو حرفم تموم نشده بود که گفت: اااا.خواهر شما چرانرفتید؟! -ازاتوبوس جا موندم -لا اله الا الله...اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید اون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان. -حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود. -متاسفم براتون.حتما آقا نطلبیده بود شما رو. -وایسا ببینم.چی چی رو نطلبیده بود.من باید برم. -آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن. -اصلا شما خودتون با چی میرید؟! منم با اون میام. -نمیشه خواهرم من باماشین پشتیبانی میرم.نمیشه شما بیاید. -قول میدم تابه اتوبوسهابرسیم حرفی نزنم. -نمیشه خواهرم.اصرار نکنید. -اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش. -میگم نمیشه یعنی نمیشه..یا علی اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد.و منم با گریه همونجا نشستم هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه ای گفت: لا اله الا الله...مثل اینکه کاری نمیشه کرد...بفرمایین فقط سریع تر سوار شین.. سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟! هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره. هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد.فهمیدم اگه جاتون بزاریم سالم به مشهد نمیرسیم راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن...(کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم/) حوصلم سر رفت... هنذفریم که تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه اهنگام و یه آهنگو پلی کردم... یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد. یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم آروم عذر خواهی کردمو و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و سرشو برگردوند. ادامه دارد...🍃 ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید
بسم رب الشهدا ❤ 🌟شهیدامین کریمی چنبلو 🌟رامی‌گویم  نخبه مدافع حرمی که اصالتاً مراغه‌ای است‌ و ساکن تهران. متولد یکم فروردین سال 65.  فارغ التحصیل رشته کامپیوتر. دانشجوی کارشناسی الکترونیک. ورزشکار حرفه‌ای در 4 رشته ورزشی. 💌وصیت‌نامه‌اش را خواندم، آخرین تراوشات ذهنی یک شهید در لحظات آخر زندگی: «همسر مهربانم»، «همسر مهربان و عزیزم، ای دل آرام هستی من، ای زیباترین ترانه‌ی زندگی من، ای نازنین...»! 💔مخاطب این همه ابراز احساسات یک شهید، دیدن داشت. باید حرف‌های «دل‌آرام» این شهید جوان را برای تاریخ ثبت کرد. 🌟زهرا حسنوند🌟 متولد 1370، دانشجوی کارشناسی ارشد فقه و حقوق، اصالتاً خرم‌آبادی، با صمیمیت و خوش صحبتی با ما همراه شد و از زندگی خصوصی یک مجاهد مدافع حرم برایمان حرف زد. از زندگی شیرین و دوست‌داشتنی‌ای که عمر ظاهری آن تنها 2 سال و 8 ماه بود.... ادامه دارد.... ! 💪در رشته آمادگی جسمانی فعالیت می‌‌کنم. سال 91 برای مسابقات آماده می‌شدم، مادر امین به مربی سپرده بود که دنبال دختر خوبی می‌گردد. روز آخر تمرینات قبل مسابقه بود که مادر مرا دید. مربی پرسید قصد ازدواج نداری؟گفتم:‌ «فعلا نه، می‌خواهم درسم را ادامه دهم! 🍃تا به خانه رسیدم، مادر امین تماس گرفتند!‌ اصلاً در حال و هوای ازدواج نبودم، می‌خواستم ارشد بخوانم، بعد دکترا، شغل و ... و بعد ازدواج! 💞‌مادر امین گفتند اجازه بدهید یکبار از نزدیک همدیگر را ببینید، اگر موافق بودید دیدارها را ادامه می‌دهیم اگر هم نپسندیدید، ضرری نمی‌‌کنید. اتفاقاً آن روز کنکور ارشد داشتم که مادر امین آمد، خیلی با عجله نشستیم و حرف زدیم عکس امین را آورده بود نشان بدهد. 💕من، مادرم، مادر امین، مربی باشگاه. حاج خانم مختصری از شغل پسرش گفت و اجازه خواست با هم بیایند. گفتم: «هرچه بزرگتر هایم بگویند...» 💟با ساده‌ترین لباس به خواستگاری آمد؛ 👕پیراهن آبی آسمانی ساده، 👖شلوار طوسی با جوراب طوسی و ته ریش آنکارد شده. 💐یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ هم با خودش آورده بود 🍰با یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ! ادامه دارد.... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
975.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😈شیطان شناسی 🔺مراحل نفوذ شیطان 🎤استاد امینی خواه ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 💎 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨
9.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹یکی از تمرین های فوق العاده موثر برای کنترل ذهن قرائت قرآن هست ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🏴 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨
رمان انلاین 🎬: محیا همانطور که قلبش تندتر از قبل می تپید به عقب برگشت و چهرهٔ سبزه و نمکین و هیکل درشت زن عمو عالمه را در مقابلش دید. زن عمو لبخندی زد و خیره در چشمان درشت و میشی رنگ محیا شد و گفت: ببینم پشت در اتاق کار عمو چه می کنی؟! چی دارن میگن که برای تو اینقدر جالبه دختر زیبا؟! محیا با لکنت گفت: س..س..سلام زن عمو، هیچی نمی گن...ب...ببخشید من یه کم کنجکاو بودم و برای اینکه بحث را عوض کند گفت: چقدر زود از خرید برگشتید، چرا دستتون خالی هست؟ عالمه اشاره ای به در کرد و گفت: اون بندگان خدایی که ابو‌حصین اجیر کرده بود خرید را انجام دادن، من فقط دستور صادر کردم، الان هم کلی خرید روی حیاط هست، گفتم ببرن حیاط پشتی چون قراره اونجا آشپزی کنن و با زدن این حرف دست محیا را گرفت و همانطور که او را به طرف آشپزخانه می برد گفت: بیا خودم برات بگم که عموت قراره چی به مادرت بگه تا این حس کنجکاوی اینقدر اذیتت نکنه و بعد صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد: منم از جنس خودت هستم یه زنم، نگاه به قد و هیبتم نکن، دل من هم لطیف هست و البته کنجکاو و فضولم، پس درکت می کنم محیا با تعجب حرکات زن عمویش را نگاه می کرد و با خود فکر می کرد آیا به راستی زن عمو می داند که عمو دام برای مادرم پهن کرده و قراره مادرم را هووی او کند؟! اگر می داند چرا حس حسادت ندارد؟! عالمه و محیا وارد آشپزخانه شدند و عالمه او را به سمت صندلی های نهار خوری چوبی که تازه خریده بودند کشید، محیا را روی صندلی نشاند و‌خودش هم روی صندلی کنارش نشست و همانطور که دستان سرد محیا را در دستان گرم و گوشتی خودش گرفته بود دستش را روی میز گذاشت و گفت: ببین محیا، تو دختر بزرگ و تحصیل کرده ای، دیگه وقت ازدواجت شده، مادرت هم چون توی سن پایین همسر ابو محیا شد، هنوز جوان است و زیبا، پدرت که ناگهان فوت کرد، پس عاقلانه نیست زن جوان و زیبایی مثل رقیه بیوه و تنها بماند، پس ما تصمیم گرفتیم مجلسی راه بیاندازیم و در این مجلس مادرت را به ابو معروف نشان دهیم و من مطمئن هستم با این زیبایی که رقیه دارد ،ابو معروف یک دل نه، صد دل عاشق مادرت میشود، درست است پدرت مال و املاک قابل توجهی داشت اما اموال ابو معروف مثل دریایی بی انتهاست، خوشبختی تو و مادرت تضمین خواهد شد. عالمه به چهره جوان و زیبای محیا خیره شد، چشمان درشت و میشی رنگ، ابرو های کمانی و کشیده، پیشانی بلند و صورت سفید و مژه های بلند و فر دار او، قادر بود هر مردی را جذب خود کند، عالمه لبخندی زد و زیر لب گفت: خدا را چه دیدی شاید تو به بهانه ازدواج مادرت ماندی و جاسم من هم سرو سامان گرفت.. شوکی دیگر به محیا وارد شده بود، او از حرکات جاسم پسر عمویش چیزهایی دستگیرش شده بود، حالا می فهمید که زن عمویش از این عشق پنهانی و یک طرفه خبر دارد. محیا کلا گیج شده بود، حرفهای عالمه با حرفهایی که از پشت در شنیده بود با هم نمی خواند و از زمین تا آسمان با هم فرق داشت، اما او خوب می دانست که عمویش حیله کرده و عالمه را فریب داده... عالمه که دید محیا در فکر فرو رفته گفت: محیا جان! غم به دلت راه نده، ابو‌معروف بر خلاف قیافه خشنی که دارد قلبی مهربان در پس آن قیافه دارد، مطمئنم همسر خوبی برای مادرت و پدر خوبی برای تو خواهد بود، از طرفی صدام که تازه با ترفند عمویش را برکنار کرد و کشت و بر مسند قدرت نشسته، از دوستان نزدیک ابو معروف است و این یعنی نان تو و مادرت که چه عرض کنم، نان خانواده ما هم در روغن است.. محیا آه کوتاهی کشید و از این همه سادگی زن عمو عالمه و حیله عمویش، دل نازکش پر از درد شد. دنیای محیا و اقوام پدرش با هم فرسنگها فاصله داشت، آنها خوشبختی را در چه می دیدند و محیا در چه؟! آنها پول و مال و مقام می خواستند و محیا یک جو ایمان و آرامش.... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 📣با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 📚http://eitaa.com/joinchat/605618394C0f22eeb63b 🔴. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌