🔴سندی از جایگاه کرامت زن در خانه امام
🔹دختر امام(ره) به این عکس امام(ره) اشاره می کند و میگوید: «گاهی امام خودشان چاییشان را درست میکردند و خودشان قوری و استکان خود را میشستند. حتی تصویر چای ریختن امام هم بسیار منتشر شد. این قبیل کارها برای ما عادی شده بود. زیرا ما هم اگر به دیدنشان میرفتیم میپرسیدند چای میخورید؟ که ما اجازه نمیدادیم ایشان این زحمت را برای ما بکشند اما هیچگاه ایشان با آن سن و با آن مقام به مادرمان نمیگفتند پاشو یا مثلا این کار را بکن و یا آن چیز را بیاور. پدر هرگز در خانه دستوری صحبت نمیکردند. مثلا آن اوایل که لباسهای ایشان در اتاق و چمدان کنارشان نبود، به مادر میگفتند بگویید لباس مرا بیاورند. انجام کاری را به ایشان دستور نمیدادند. ایشان علاوه بر توجه به همسر و فرزندان خود به کسانی که برای کمک به مادرمان در منزل کار میکردند نیز توجه داشتند و شخصاً به دیدار آنها رفته و از احوالشان جویا میشدند».
🔹او مردی کامل بود.در جامعه به دنبال عدالت بود ،در خانه به دنبال مهربانی وتکریم زن و در محضر خدا به دنبال بندگی بود .
✍عالیه سادات
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتی از شهید مصطفی صدرزاده
⭕️ تصاویری کمتر دیده شده از شهیدی که رهبر انقلاب در سخنرانی دیروز از او نام بردند.
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شما رهبر بشوید
🔵 سخنانی از حضرت آیتالله خامنهای در یک محفل خصوصی، از دیدار محرمانه با حضرت امام خمینی در سال آخر عمر امام؛ جایی که امام برای اولین بار در حضور سران قوا به ایشان میگویند «شما رهبر بشوید».
درود برخمینی سلام خامنهای 🌺🌼
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🔆💠🔅💠﷽💠🔅
💠🔅💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅
🔅
🔴 نحوه اثر غذا و دارو بر بدن
✍هر خوراکی که به بدن وارد میشود از سه طریق بر بدن اثر میگذارد:
۱_ وقتی شما غذایی را میل میکنید این امکان را دارد که پس از هضم و جذب جزئی از بدن شود. مثلاً تبدیل به گوشت چربی و استخوان و... میگردد. به هر ماده ای که این ویژگی را داشته باشد «غذا» میگویند.(تاثیر با #ماده)
۲_ وقتی شما از ادویهای مثل فلفل یا زنجبیل استفاده میکنید، حرارت بدن شما را بالا میبرد و اگر کافور بخورید حرارت بدن کم میشود این مواد با کیفیت سردی و گرمی خود اثر میکند به این مواد «دارو» میگویند.(تاثیر با #کیفیت)
۳_ گاهی تاثیر دارو مربوط به ماده و کیفیت نیست بلکه خاصیتی است که در مادهای وجود دارد مانند تاثیر پادزهر و سم در بدن که آن را به «صورت نوعیه» یا #ذوالخاصیه می گویند.
🔹تا وقتی که میتوان با #غذا درمان کرد، مجاز به مصرف #دارو نیستیم.
🔹در درمان، دانش و تقوا لازم است. نباید بدون شناخت بیماری، دارو تجویز کرد.
🔹درمان با داروهایی که، خوردن آنها #حرام است صورت نگیرد که در حرام #شفا نیست.
🔹 در تجویز دارو به زنان باردار و شیرده، کودکان و افراد سالخورده بیشتر باید احتیاط کرد.
🔹#مقدار_مصرف_دارو، بسته به سن، جنس، فصل حاکم زمان بیماری، شدت و ضعف بیماری (در ابتدای بیماری داروی اوج بیماری را نمیدهند در افول بیماری داروی اوج بیماری را نمیدهند)متفاوت است.
🔹#زمان_مصرف_دارو: گرمترین دارو را در سردترین ساعات شبانه روز باید تجویز کرد و بالعکس. زمان جذب برخی داروها را باید دانست.
🔹همواره #عوارض جانبی داروها را نیز باید در نظر داشت.
🍎http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدانی رنج تو از چیست؟
تو به آنچه نباید، بسیار میاندیشی..
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻امید یعنی بدونی
تا هستی میتونی تغییر کنی
و دنیا رو تغییر بدی.
💌امید یعنی بدونی
خداوند دوستت داره و
اگه به تو زمان داده
معنیش اینه که
توی این فرصت میشه یه کارایی کرد.
🌻امید یعنی این که
همیشه بخشش خداوند را
از اشتباه خود بزرگتر بدانیم.
💌امید یعنی این که
اگر دانه ی زندگی صد بار
از دستمان رها شد
باز هم برای برداشتن و
به مقصد رساندن آن
به ابتدا برگردیم این بار
محکم تر گام برداریم..
💌امید یعنی پشتت به کسی
گرم باشه که نه میمیره نه فراموشت میکنه نه هیچ لحظه ای تنهات میزاره
💫یا منتهی الرجایا
ای انتهای امیدواری❣
🌺🌿وَلَا تَيْأَسُوا مِن رَّوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِن رَّوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ
💌 ﻭ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍ ﻣﺄﻳﻮﺱ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ; ﺯﻳﺮﺍ ﺟﺰ ﻣﺮﺩم ﻛﺎﻓﺮ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍ ﻣﺄﻳﻮﺱ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﻧﺪ .(٨٧)
سوره یوسف🌿
#آرامش_با_قران
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
إِنَّ مَعِي رَبِّي.mp3
4.38M
کاش به این باور برسیم
که خدا رو داریم
#استادعالی
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
وقتی غمگین هستید،
دنیا شما را به مسخره میگیرد.
وقتی خوشحالید،
دنیا به شما لبخند میزند.
اما وقتی دیگران
را خوشحال میکنید،
دنیا به شما تعظیم میکند..
👤 چارلی چاپلين
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
❣ای دوست
💫سایه زیبـای حق باشد
🍒همیشه بر سـرت🌷
💫رخت زیبای سلامت
🍒هر زمانی بر تنت💓
💫زندگی را شاد باشی
🍒هر زمانی هر مکان
💫لطف ایزد جاودان باشـد
🍒همیشـه درگهت 🌷
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آزمایشی که به وضوح تفاوت کفی های معمولی و ارتوپدی (طبی) را نشان میدهد
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅چگونه خشم خود را کنترل کنیم..
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از مهمترین دلایل سکته قلبی، غلظت خون است 🩸
▫️وقتی تعداد گلبولهای قرمز در خون زیاد شود، حرکت گلبولهای قرمز کم میشه و برخورد آنها باعث ایجاد لخته میشود
•🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚘پل زیبای دریاچه ارومیه
🍃🌈💐💫 دیداری از طبیعت و پل زیبای دریاچه ارومیه ؛ استان آذربایجان غربی.
🍃🌈🌸💫با احداث این پل ؛ مسیر ارومیه تا تبریز ۱۴۹ كيلومتر شده که حدود 2 ساعت زمان می بره ولی قبلا حدود 4 ساعت طول میکشید و مسافتش هم ۲۸۴ کیلومتر بوده.
🍃🌈💐💫پلی که از روی دریاچه ارومیه میگذره 1709 متر طول داره و بنام اتوبان شهید کلانتری هستش .
🍃🌈🍀💫قسمتی که پل روی دریاچه قرار داره حدود 1276 متره.
🍃🌈🌸💫 پل شهید کلانتری از طولانیترین پلهای ایرانه وبا ساخت این پل، مسیر ارومیه تا تبریز به اندازه 135 کیلومتر کمتر شده.
#پل_دریاچه_ارومیه
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚘باغ انگور روی پشت بام در ارومیه
🍃🏡🍇📹 گزارش جالبی از یه خونه در شهرِ بسیار زیبای ارومیه ؛ آذربایجان غربی ؛
🍃🏡🍇☀️خونه ای که صاحبش بالا پشت بومِخونشو رو تبدیل به باغ انگوری باصفا کرده و هر ساله حدود 3 تن انگور ازش بدست میاره .!!!👌😍😇.
🍃🏡🍇 خوبه بدونین که ریشه درخت انگور توی حیاط خونش هستش و ایشون شاخه اونو به پشت بوم منتقل کرده و اونجا با داربستهای فلزی بقیه شاخه هاشو پخش کرده👌😍😇.
#ارومیه
#ایران_زیبا
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
❤️به خود میبالم به داشتن چنین رهبری❤️
بخونید👇👇
ولایت فقیه و جایگاه حضرت امام خامنه ای،ازدیدگاه علمای ربانی و مراجع عظام تقلید
➖➖➖
۱- شهیدمظلوم آیة الله دکتربهشتی:
آنهایی که ولایت فقیه را قبول ندارند ، در هر مقامی که باشند،سرنگون خواهند شد.
ولایت فقیه ، اصل همه اصل ها در همه نسل هاست.
۲- آیة الله بهجت (ره) : در پاسخ به این که ؛ آقای خامنه ای برای رهبری جوان اند فرمودند :
همان یک بار که گفتند علی (ع) جوان است ، برای هفت پشتمان کافیست.
۳- آیة الله وحید خراسانی :
من ایشان(امام خامنه ای)را از قدیم می شناسم ، در سَلیمُ النَّفس بودن ایشان تردیدی ندارم.
۴- آیة الله بهجت (ره) :
من تضمین می کنم که ؛ اولیاء الهی تو را تنها نگذارند ...
۵- آیة الله جوادی آملی :
هر لفظی غیر از " امام خامنهای" ، جفاست به ایشان ...
۶- آیة الله ناصر مکارم شیرازی :
تبعیت از حکم حکومتی ولی فقیه ، بر مراجع تقلید هم واجب است ...
۷- آیة الله اراکی :
وظیفه ما ، در برابر کسی که لحظه لحظه عمرش برای میلیون ها نفر مایه برکت است ، بسیار سنگین است.
۸- آیة الله فاضل لنکرانی (ره) :
در مقام علمی و اجتهاد و فقاهت معظم له ، جای هیچ گونه تردید نیست.
۹- آیة الله مکارم شیرازی :
اگر مقام معظم رهبری حرمت نداشته باشند ، امروز هیچ کدام از ما ایرانی ها حرمت نخواهیم داشت.
۱۰- آیة الله جعفر سبحانی :
رهبر انقلاب ، از نعمت های الهی است و هرحرکتی که موجب تضعیف رهبری شود، مسلماً حرام است.
۱۱- آیة الله گلپایگانی (ره) :
تضعیف شما را حرام می دانم . عمده، عظمت شماست . شما رهبر مسلمین هستید.
۱۲- آیة الله نوری همدانی :
آیة الله خامنهای ، نائب امام زمان (عج) است و در کل جهان فرمانده کل قواست.
۱۳- آیة الله شبیری زنجانی :
من آقای خامنه ای را ، هم مجتهد می دانم، هم عادل.
من ایشان را ، بر بعضی از علمای معروف ترجیح می دهم.
۱۴- آیة الله صافی گلپایگانی (ره) :
در نظامی که آقای خامنه ای هست ، چه کسی را سراغ دارید که از ایشان مؤمن تر و دلسوزتر باشد.
۱۵- آیة الله علوی گرگانی (ره) :
حضرت آیة الله خامنهای ، رهبر معظم انقلاب اسلامی ایران ، از نظر تدبیر، سیاست و علم بهترین رهبر دنیاست.
۱۶- علامه حسن زاده آملی (ره) :
سینه ی خود را شکافتم ، هر جای آسمان رفتم ، این سید رادیدم ، باید قنبر خامنهای کبیر بود.
۱۷- آیة الله بهاء الدینی (ره) ، خطاب به امام خامنه ای :
اجازه بدهید دستتان را ببوسم ، تا فردا که به محضر جدّه ام زهرا (س) مشرف شدم ، عرض کنم دست ولی خود را بوسیدم.
۱۸- آیة الله مشکینی (ره) :
ایشان (امام خامنه ای) ، سایر شرایط ولایت امت و رهبری جامعه ی اسلامی را ، به بهترین شکل داراست.
۱۹- آیة الله محمد مؤمن (بعد از انتخاب امام خامنه ای در سال ۱۳۶۸ ) :
بهتر از آقای خامنه ای نداشتیم و این لطف خدا بود که به ذهن ما خطور کرد.
۲۰ - آیة الله میرزا هاشم آملی(ره):
انتخاب شما از سوی خبرگان ، موجب آرامش گردید چرا که شما صاحب درایت هستید.
۲۱- آیة الله خوشوقت (ره) :
حراست از حریم ولایت ، بر همگان واجب است.
۲۲- آیة الله صمدی آملی :
چشم بصیرت ایشان ، بسیار بسیار تیز است.پس حرف ایشان را درست بفهمید و اجرا کنید.
۲۳- آیة الله شاه آبادی (ره) :
اگر این سید اولاد پیغمبر را رها کنیم ، واقعا بیچاره ایم.
مردم اگر به دین علاقه دارند ، باید بدانند فقط ایشان به درد می خورد.
۲۴- علامه بهلول (ره) :
زهد آقای خامنه ای بیشتر از من است،چرا که من چیزی ندارم ، ولی آقای خامنه ای می توانند داشته باشند و زهد می ورزند.
۲۵- هشدار آیة الله ناصری دربارۀ امام خامنه ای :
👈 در آینده ، شاید مشکلاتی باشد ، سعی کنید از مقام رهبری جدا نشوید..
بنده بینی و بین الله این رو احساس کردم که تذکر بدهم.
#لبیک_یا_امام_خامنه_ای
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
مدافعان حرم ولایت
#راز_پیراهن قسمت شصت و پنجم: ماشین جلوی پای حلما ایستاد اما نگاه حلما دنبال ماشین سفید رنگی بود که
#راز_پیراهن
قسمت شصت و ششم:
ماشین به سرعت پیش میرفت و گاهی راننده از آینه و گاهی زری از شیشه پشت، عقب ماشین را نگاه می انداختند تا مطمئن شوند کسی آنها را تعقیب نمی کند.
و مطمین شدند، پشت سرشان امن امن است.
ماشین کم کم از شهر خارج شد و وارد کوره راهی خاکی شد و ناگهان در دست انداز افتاد و حرکت شدیدی کرد و این حرکت باعث شد حلما تکان بخورد و آرام چشمهایش را باز کرد.
چشمانش سقف خاکستری ماشین را در دیدرس خود داشت و کم کم به خاطر آورد چه اتفاقی افتاده و ناگهان تکان به خود داد و می خواست از جا بر خیزد که دردی تیز در سرش پیچید.
زری نگاهی به او کرد و در حالیکه نیشخندی میزد گفت: زیادی به خودت فشار نیار عزیزم، دیگه محاله بزارم از دستم فرار کنی.
حلما آه کوتاهی کشید و همانطور که چشمانش را از درد می بست، ساعت پیش را به یاد آورد و دوباره جرقه ای در ذهنش زد و اهسته شروع به گفتن عبارت:«یا صاحب الزمان الغوث و الامان» کرد.
باز خر خری از گلوی زری بیرون زد و چشمانش به رنگ خون درآمد و انگار آتشی سهمگین پر چشمانش روشن شده بود.
حلما متوجه شد که حرکت مؤثر بوده، لبخندی کمرنگ روی لبانش نشست و با اطمینانی بیشتر عبارت معجزه گر را شروع به گفتن نمود.
اما اینبار زری حرکتی مانند قبل انجام نداد و او هم خواست مقابله به مثل نماید و بنابراین شروع به خواندن وردهایی کرد که بی شک وردهایی شیطانی بود.
هر چه صدای حلما بالاتر می رفت، صدای زری هم بالا و بالاتر می رفت.
ماشین به بلندگویی سیار تبدیل شده بود که ذکرهایی مخالف هم به گوش میرسید.
راننده و مرد کنارش از این وضعیت به ستوه امده بودند اما چاره ای نداشتند و حق اعتراض نداشتند.
بالاخره بعد از مدتی رانندگی، درب سیاه و بزرگ با دیوارهایی بلند پیش رویشان قرار گرفت...
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#راز_پیراهن
قسمت شصت و هفتم:
وارد خانه ای شدند که انگار خانه ای نفرین شده بود.
حلما با ضربه ای که زری به پهلویش وارد کرد از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان روبه رو با دیوارهایی کبود و پنجره هایی بسته به راه افتاد.
وارد ساختمان شدند، حلما از چیزی که پیش رویش میدید، متعجب شده بود.
ساختمانی خالی از سکنه با پرده هایی سیاهرنگ و میلمانی مشکی که کف سالن شطرنجی را پوشانده بودند و لامپ هایی کم نور که بیشتر به چراغ خواب شبیه بود.
زری، مبل سیاهرنگ روبه رو را به حلما نشان داد و گفت: فعلا اونجا بشین و حرکت اضافی هم نکن که به قیمت جونت تمام میشه..
حلما با ترسی که در وجودش نشسته بود به سمت مبل رفت و زری هم به سمت دری در انتهای راهرو روبه رو رفت.
حلما روی مبل نشست و به محض نشستن احساس کرد، چراغ ها شروغ به چشمک زدن کردند. حلما همانطور که خیره به لامپ ها بود زیر لب گفت: یا بسم الله انگار اینجا خانه شیاطین هست، پس چشمانش را بست و زیر لب میگفت: اعوذو بالله من الشیان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم...
حلما می خواست چهار قل را بخواند تا بر ترس درونی اش غلبه کند...
اما به محض اینکه شروع به خواندن کرد ناگهان مبل های کناری شروع به جابه جا شدن کرد، درب ورودی باز شد و به شدت بهم می خورد...
نفس در سینه حلما به شماره افتاد که...
ادامه دارد
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#راز_پیراهن
قسمت شصت و هشتم:
ناگهان درب ورودی با شدت بیشتری بهم خورد، حلما که واقعا ترسیده بود ناخوداگاه تکرار می کرد: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم و همین کلام انگار آتش پیش رویش را شعله ورتر می کرد و وقایع عجیب بیشتری به وقوع میپوست.
از صداهای شدید سالن، درب اتاقی که زری داخل ان رفته بود باز شد.
مردی که لباس سیاه بر تن داشت وارد حال شد و با چشمانی که گویی از حدقه بیرون زده بود به حلما خیره شد. پشت سرش زری سراسیمه بیرون آمد.
مرد به طرف حلما یورش آورد و با الفاظ رکیکی که میزد نزدیک حلما شد و گفت: دهنت را ببند دختره فلان فلان شده زودتر خفه خون بگیر تا خفه ات نکردم زری زودتر خودش را به حلما رساند چشمانش که انگار از آن آتش میبارید را باز کرد و با خرخر وحشتناکی که از گلویش خارج میشد گفت: دختره نفهم صدایت را ببر اینجا مسجد نیست که مدام ذکر میگویی این آقا با تو تعارف ندارد، اطرافت را از ما بهتران احاطه کرده است، در یک لحظه کلکت را می کنند، برای اینکه جان خودت را نجات دهی خفه بشو...
حلما که واقعاً ترسیده بود و لرزشی عجیب سراسر وجودش را گرفته بود احساس کرد چیزی راه گلویش را بسته و مانع نفس کشیدنش میشود، دنیا دور سرش می چرخید و سنگینی عجیبی در کاسه سرش حس می کرد همانطور که خیره به لامپ های کم نور اطراف شده بود روی مبل افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نفهمید.
با بیهوش شدن حلما، مرد سیاهپوش که کسی جز استاد بزرگ نبود رو به زری گفت این احمق را از کدام جهنم دره ای پیدا کردی؟! سریع داخل اتاق ببرش زری نگاهی به استاد بزرگ کرد و اشارهای به اتاقی که از آن بیرون آمده بودند نمود و گفت: اونجا ببرمش؟
مرد سرش را به نشانه نه تکان داد و گفت: این دختره مانند ژینوس نیست که سریع به جرگه ما ملحق بشه و من بخواهم با او ارتباطی بگیرم، باید چند روز بدنش را ضعیف کنیم تا روحیه اش هم ضعیف شود شاید کم کم آماده شد....
ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#راز_پیراهن
قسمت شصت و نهم:
حلما چشمانش را باز کرد و خود را در اتاقی دید، اتاقی که با نور ضعیف لامپ اندکی روشن بود، نور ضعیفی که از شعله یک شمع هم تاریک تر بود، در آنجا به چشم میخورد.
اتاقی نیمه تاریک که همه چیز در آنجا سیاه و کبود بود و بوی تعفنی از اطراف به مشامش می رسید.
از جا بلند شد و روی تخت چوبی نشست، نگاهی با افسردگی به اطراف کرد، دردی شدید در سرش می پیچید
روی میز کنار تخت، ظرفی به چشم می خورد حلما که یادش نمی آمد کی وعده غذایی را خورده، دستی به شکم خالی اش کشید، گرسنگی باعث شد تکانی به خود دهد، آرام پاهایش را از تخت آویزان کرد دنبال کفش هایش بود دمپایی سیاه رنگ کنار تخت، روی موکتی که خاکستری رنگ بود، وجود داشت دمپایی را به پا کرد و خود را نزدیک میز کشانید، سر ظرف را برداشت ظرفی پلاستیکی و قرمز رنگ بود، داخل ظرف نگاه کرد متوجه شد یک نوع غذای گیاهی و شاید نوعی سالاد بود
درست است که حلما بسیار گرسنه بود اما این غذا باب میل و مناسب حال او نبود و بیشتر شکمش را به قاروقور میانداخت و از طرفی بوی بدی می داد
حلما با تنفر درب ظرف را گذاشت آرام آرام به طرف در اتاق قدم برداشت نزدیک در شد، زیر لب بسم الله گفت و میخواست در را باز کند که ناگهان لامپ کم نور داخل اتاق شروع به چشمک زدن کرد
ترسی در وجودش سایه افکند باز هم بسم الله ای گفت و دستگیره در را پایین داد، دستگیره صدایی داد اما در باز نشد انگار که قفل بود حلما همانطور که نگاه به لامپ چشمک زن می کرد دوباره به طرف تخت آمد
او الان می فهمید جایی که او را آوردهاند خانه ای شبیه خانه ارواح است و شاید آدمیزادی جز زری و آن مرد سیاه پوش در آنجا نباشد ولی خوب می دانست و احساس میکرد که اشباحی در اطراف او را زیر نظر دارند.
حلما با این فکر قلبش شروع به تپیدن کرد دوباره احساس احساس خفگی به او دست داد روی تخت نشست سرش را روی دستانش گذاشت و شروع به گریه کردن نمود و زیر لب ذکر می گفت اما هرچه که ذکر هایش بیشتر میشد صدای هوهویی در اتاق می پیچید.
حلما در دل نذرهای زیادی کرد تا از این مخمصه نجات پیدا کند او خوب می دانست اگر در این جا بماند عاقبتش مانند ژینوس خواهد شد.
حسی به او می گفت که ژینوس در همین اتاق روزگاری قبل زندانی بوده با این فکر دوباره جانش به لرزه افتاد، دنیای تاریک پیش رویش تاریک و تاریک تر میشد و نفسش تنگ و تنگ تر می شد که ناگهان....
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#راز_پیراهن
قسمت هفتادم:
حلما در آستانه بیهوشی بود که متوجه سر و صدایی از بیرون شد، گرچه آنطور که به نظر میرسید در این خانه، صداهای مرموز یکی از اتفاقات همیشگی و رایج بود، اما این سر و صداها کمی مشکوک بود.
حلما با بی حالی دوباره از جا بلند شد گوشش را به در چسبانید و سعی کرد تا بفهمد چه چیزی در بیرون از این اتاق می گذرد. اما هرچه بیشتر دقت می کرد صدا نامفهوم تر میشد.
حلما دور تا دور اتاق را می چرخید گاهی جلوی در می ایستاد و دستگیره را بالا و پایین می داد. بعد از گذشت دقایقی حس کرد صدای پاهایی از بیرون در می آید.
خودش را به در رساند دستگیره را مدام بالا و پایین می داد برای اینکه متوجه بشود چه کس یا کسانی بیرون از اتاق هستند، شروع به گفتن کرد: خواهش می کنم این در را باز کنید من احتیاج به سرویس بهداشتی دارم این در را باز کنید و بلند و بلندتر صحبت می کرد، تا اینکه بعد از لحظاتی صدای بم مردی از پشت در به گوش رسید که میگفت: فکر کنم کسی را اینجا زندانی کردهاند، احتمالاً اینجا باشد و بعد بلندتر صدا زد: خانوم لطفاً از در فاصله بگیرید، می خوایم قفل در را بشکنیم.
حلما نفسش را به آرامی بیرون داد و عقب عقب آمد تا پشتش به دیوار روبروی در برخورد کرد.
در چشم به هم زدنی در با صدای بلندی باز شد.
حلما افرادی را می دید که بی شک از نیروهای پلیس محسوب می شدند.
مردی داخل شد، حلما دستی به روسریش کشید و همانطور که صدایش از خوشحالی می لرزید گفت: س.. س... سلام، خدا را شکر... خدا را شکر..
پشت سر آن مرد، زنی با چادر و لباس پلیس جلو آمد، چادری به طرف حلما داد و گفت: خوشحالیم که به موقع رسیدیم و این شیاطین به شما آسیبی نزده اند.
حلما چادر را به سرش انداخت و در این خانه ی ارواح حسی خوب به او دست داد و با اشاره اون خانم پشت سر آنها راه افتاد.
بیرون از اتاق که رفتند، تازه متوجه شد در طبقه دوم ان خانه بوده است.
بیرون از اتاق پر از مأمورین پلیس بود.
مردی که به نظر میرسید درجه اش از همه بالاتر است جلو آمد و گفت: سلام خانم جوان، امیدوارم حالتون خوب باشه، یک سؤال، به نظرتون توی این خونه بزرگ چند نفر وجود داشتند؟
حلما نگاهی متعجب به اطراف انداخت، او که اصلا نمی دانست کی و چگونه وارد این اتاق شده، شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم، من فقط دو نفر را دیدم، زری، همون خانم رمال و یک آقای سیاه پوش که واقعا ترسناک بود...
ان مرد سری تکان داد و با هم از پله ها پایین رفتند.
حلما فرصتی پیدا کرده بود تا بدون نگرانی این خانه ارواح را نگاه کند، دیگر خبری از لامپهای چشمک زن نبود.
حلما زیر لب مشغول خواندن چهار قل شد تا ببیند باز ان اتفاقات ترسناک قبل تکرار می شود یا نه؟! که...
ادامه دارد..
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
راز پیراهن قسمت پایانی:
حلما همانطور که زیر لب چهارقل را می خواند، ناگهان متوجه فردی آشنا در بین جمع داخل سالن شد.
وحید داخل هال ایستاده بود و با دیدن حلما به طرف او آمد، از خوشحالی تمام صورتش میخندید حلما ناخودآگاه بر سرعت قدم هایش افزود خود را به وحید رساند، نگاهی به اطراف و افراد پلیس دور و برش کرد و گفت: چه جوری اینجا رو پیدا کردین؟! از ترس داشتم سکته می کردم آیا کسی هم دستگیر کردین؟
وحید لبخندی زد و گفت: من چند لحظه دیر رسیدم و زمانی به محل قرار رسیدم که شما را بیهوش سوار ماشین کردند، من فورا شماره ماشین را برداشتم و به پلیس اطلاع دادم و گام به گام و نامحسوس در تعقیب شما بودیم و سپس شانه اش را بالا انداخت و گفت: فکر نکنم کسی قابل توجهی دستگیر شده باشد.
فکر کنم، چند نفر از این خدمتکار های پاپتی را دستگیر کردهاند.
حلما نگاهی وحشتزده به پلیس ها کرد و گفت: زری... زری و آن آقای سیاهپوش.. آنها را دستگیر کردن؟؟
در همین حین مردی که به نظر می رسید درجه اش از بقیه بیشتر باشد به طرف حلما آمد، اتاقی را در انتهای راهرو نشان داد و گفت: خدمتکارها این اتاق را نشان دادند تا زری و آن آقای مجهولالهویه را دستگیر کنیم، منتها بعد از تلاش زیادی که برای باز کردن در اتاق کردیم، هیچ احدالناسی داخل اتاق نبود انگار آب شدهاند و به زمین رفته اند.
حلما با ترس به وحید خیره شد و گفت: خدای من! الان چی میشه؟! تکلیف من چیه؟!
وحید کنار حلما قرار گرفت لبخندی روی لب نشاند و گفت: چیزی نمیشه تکلیف توهم معلومه قراره باهم زندگی جدیدی را شروع کنیم بدون این اتفاقات شوم...
حلما با نگرانی به وحید خیره شد و گفت: این... این مکان را که میبینی خانه ارواح است من با چشم خودم دیدم که اتفاقات ترسناکی اینجا به وقوع میپیوندد، مطمئنم از دست این... این ارواح خبیث و اجنه نمی توانیم فرار کنیم.
در همین هنگام پلیس زنی که تا آن لحظه حرف های وحید و حلما را گوش میکرد جلو آمد دستان سرد حلما را در دست گرفت و گفت: خدا با ماست، تا وقتی که خدا را داریم، از هیچ چیز نباید بترسیم اگر آنها ارواح خبیث دارند، ما ارواح مقدسی مانند اهلبیت داریم که مدام حواسشان به ما هست، آنها نیرومند ترین قدرت های این دنیا و آن دنیا هستند، پس لازم به ترسیدن نیست به امید خدا آن زن و مرد سیاه پوش را که عوامل اصلی این گروه شیطان پرست در کشور بودند، به زودی دستگیر خواهیم کرد.
وقتی توانستیم وارد این مکان بشویم چون به گفته بسیاری از اهل فن جن و جن گیری ورود ما به این مکان محال بود ولی میبینی که ما توانستیم به خانهای که شما میگویید خانه ارواح ست پا بگذاریم و میبینی که آن دو فرد خبیث از این جا فراری شدهاند این نشان می دهد که نیروی ما بسیار بیشتر از نیروی آن هاست پس عزیزم جای هیچ هیچ نگرانی نیست حلما نفس راحتی کشید و در ذهنش به ژینوس می اندیشید و عاقبت شومی که گریبانگیر او شد....
«پایان فصل اول»
با ما همراه باشید در فصل دوم این رمان با عنوان«زن، زندگی، آزادی»
رمانی بسیار مهییج و واقعی که ما را تا آن سوی مرزها میبرد و داستان های عجیب و ترسناک دیگری روایت خواهد کرد.
لطفا با همراهیتان یاریگر ما باشید
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
May 11