#زن_زندگی_آزادی
قسمت بیست و پنجم:
استرسی شدید سراسر وجود سحر را فراگرفته بود، سحر برای رسیدن به خواسته اش ، دختری بسیار مطیع و فرمانبردار شده بود و برای همین در مقابل اصرار مادر برای خواستگاری پسر عمه اش، جواب مثبت داده بود و قرار بود شب جمعه که درست چهار روز دیگه میشد، خانواده عمه جان برای خواستگاری بیایند.
مادرش با ذوق و شوق به خواهرش نرگس زنگ زده بود و قرار بود و نرگس و همسرش هم پنج شنبه خودشون را به تهران برسانند.
سحر برای اینکه به مقصد برسد ، با ناز و ادهای دخترانه از مادرش خواسته بود که امروز صبح برای دوختن لباسی شکیل به خیاطی برود و عصر هم به خانه دوستش رها برود و روی تحقیقی که ادعا می کرد برایش بسیار با ارزش است کار کند.
سحر در اتاق را باز کرد، سرش را از لای درز در بیرون آورد و وقتی مطمئن شد که مادرش داخل هال نیست آروم با چمدان سفری کوچک در دستش بیرون آمد و تند تند روی انگشتان پایش پیش رفت وخودش را به در ورودی ساختمان رساند، در را به آرامی باز کرد، بدون اینکه کفشی بپوشد سریع خودش را به باغچه رساند و چمدان را زیر شاخ و برگ انگور پنهان کرد و با سرعت خودش را به ساختمان رساند.
سردی موزائیک های حیاط ، لرزی را در بدنش انداخت ،به طوریکه ناخودآگاه با دو دست،بازوهایش را در بغل گرفت
در هال را که بست ، صدای مادرش از توی آشپزخونه بلند شد: صبح زودی کجا رفتی مادر؟
سحر با من و من گفت: ه ..ه...هیچی، می خواستم یه چی به بابا بگم، فکر کردم رو حیاطه، الان متوجه شدم رفته...
مادرش چای را داخل استکان های دسته دار که به شکل گلدان بودند ریخت و گفت: واه ، بابات یک ساعت پیش رفت ، خوب چه کاریه؟ بهش زنگ میزدی
سحر استکان چای را برداشت و همانطور که از گرمی استکان چای که در جانش می پیچید لذت میبرد، با خود فکر می کرد آیا چه مدت باید بگذرد تا دوباره چنین صحنه ای برایش پیش آید؟! یعنی بعد از چند سال دیگر می تواند با کوله باری از علم و افتخار، از خارج به ایران بیاید و در کنار مادر و خانواده اش جای گیرد...
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#زن_زندگی_آزادی
قسمت بیست و پنجم:
استرسی شدید سراسر وجود سحر را فراگرفته بود، سحر برای رسیدن به خواسته اش ، دختری بسیار مطیع و فرمانبردار شده بود و برای همین در مقابل اصرار مادر برای خواستگاری پسر عمه اش، جواب مثبت داده بود و قرار بود شب جمعه که درست چهار روز دیگه میشد، خانواده عمه جان برای خواستگاری بیایند.
مادرش با ذوق و شوق به خواهرش نرگس زنگ زده بود و قرار بود و نرگس و همسرش هم پنج شنبه خودشون را به تهران برسانند.
سحر برای اینکه به مقصد برسد ، با ناز و ادهای دخترانه از مادرش خواسته بود که امروز صبح برای دوختن لباسی شکیل به خیاطی برود و عصر هم به خانه دوستش رها برود و روی تحقیقی که ادعا می کرد برایش بسیار با ارزش است کار کند.
سحر در اتاق را باز کرد، سرش را از لای درز در بیرون آورد و وقتی مطمئن شد که مادرش داخل هال نیست آروم با چمدان سفری کوچک در دستش بیرون آمد و تند تند روی انگشتان پایش پیش رفت وخودش را به در ورودی ساختمان رساند، در را به آرامی باز کرد، بدون اینکه کفشی بپوشد سریع خودش را به باغچه رساند و چمدان را زیر شاخ و برگ انگور پنهان کرد و با سرعت خودش را به ساختمان رساند.
سردی موزائیک های حیاط ، لرزی را در بدنش انداخت ،به طوریکه ناخودآگاه با دو دست،بازوهایش را در بغل گرفت
در هال را که بست ، صدای مادرش از توی آشپزخونه بلند شد: صبح زودی کجا رفتی مادر؟
سحر با من و من گفت: ه ..ه...هیچی، می خواستم یه چی به بابا بگم، فکر کردم رو حیاطه، الان متوجه شدم رفته...
مادرش چای را داخل استکان های دسته دار که به شکل گلدان بودند ریخت و گفت: واه ، بابات یک ساعت پیش رفت ، خوب چه کاریه؟ بهش زنگ میزدی
سحر استکان چای را برداشت و همانطور که از گرمی استکان چای که در جانش می پیچید لذت میبرد، با خود فکر می کرد آیا چه مدت باید بگذرد تا دوباره چنین صحنه ای برایش پیش آید؟! یعنی بعد از چند سال دیگر می تواند با کوله باری از علم و افتخار، از خارج به ایران بیاید و در کنار مادر و خانواده اش جای گیرد...
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#زن_زندگی_آزادی
قسمت بیست و ششم:
سحر صبحانه ای را که مادرش آماده کرده بود با طمأنیه خورد،لقمه ای از مربای هویجی که دست پخت مادرش بود دردهان گذاشت و همانطور که چشمانش را میبست سعی می کرد عطر هل داخل مربا و مزه اعجاب انگیز مربارا به جان بسپرد، چون معلوم نبود تا چه موقع نمی تواند ، این دستپخت خوشمزه را بچشد.
قاشق را داخل مربا آلبولو زد و لقمه ای هم از پنیر جدا کرد.
مادر که با دقت حرکات سحر را میپایید، با تعجب گفت: سحر ، مامان امروزت چت شده؟ انگار خیلی گرسنه ای؟ بقیه وقتا باید التماست می کردم یه لقمه نون خشک بخوری و...
سحر با خنده پرید وسط حرف مادر و گفت: نکنه برا خوراکی ها دلت میسوزه؟ می خوای نخورم؟
مادر با دستپاچگی گفت: نه...نه...منظورم این نبود که..
سحر هورتی از چایی گرفت و از جایش بلند شد و همانطور که استکان دستش را داخل ظرفشویی می گذاشت گفت: شوخی کردم مامان،ولی خداییش تا امروز نمی دونستم چقدر مرباهات خوشمزه ان...اصلا معرکه ان..
و با زدن این حرف به سمت اتاقش راه افتاد.
داخل اتاق شد، شانه ای به موهاش زد و با کلیپس صورتی رنگش موهایش را بالای سرش ثابت کرد.
نگاهی به تک تک وسائل اتاقش انداخت و خاطره ها در ذهنش زنده شد.
به سمت کمد لباسش رفت و درکمد را باز کرد، کمد لباس خالی تر از همیشه به نظر می رسید.
مانتو شیری رنگ و شلوار مشکی را برداشت تا بپوشد.
شال کرم رنگ با ریز گلهای زرد را روی سرش انداخت، چادرش هم که مدتی بود می پوشید روی سر انداخت.
داخل آیینه که پشت در کمد لباس بود ، به خود نگاهی انداخت ،تار مویی را که از زیر شال بیرون زده بود ، زیر شال فرستاد.
برگشت و آخرین نگاه را به کل اتاق انداخت و کوله روی میز را برداشت و درحالیکه بغض گلویش را فشار میداد ، از اتاق خارج شد .
مادرش داخل آشپزخانه ، مشغول شستن ظرفها بود، پشت سر او قرارگرفت و دستانش را دور او حلقه کرد، مادر را محکم به خودش فشار داد و تمام عطر تن او را به مشام کشید ، انگار میخواست این عطر را در وجودش ذخیره کند که در سالهای غربتش یادآور عزیزترین موجود روی زمین باشد،از پشت گردن مادر،سرش را جلو آورد و بوسه ای از گونه مادرش گرفت وگفت: کاری نداری مامان؟
مادر در حالیکه آب از دست هایش میچکید به طرف او برگشت و گفت: چقدر تغییر کردی سحر!! مگه قراره کجا بری که اینقد با بغض حرف میزنی؟!
سحر لبخندی ساختگی زد وگفت: من یه ساعت بخوام از شما جدا شم ،دلم میگیره
مادر لبخندی زد و گفت: خیلی خوب زبون نریز، الان که میری و برمی گردی ،اگه قرار باشه عروس بشی و مثل خواهرت بری شهر غربت چکار می کردی؟ بعد روی صندلی نشست وگفت: کی میای سحرجان؟
سحر خیره به نگاه مهربان مادرش گفت: اول خیاطی، بعدم میزم خونه رها، اونجا احتمالا اونجا کارم خیلی طول بکشه، رها هم تنهاست ،امشب را پیشش میمونم و صبح زود میام.
مادر که انگارهنوزهم ته ته دلش راضی به موندن سحر توخونه رها نبود، آهی کشید وگفت: برو اما قول بده اگر کارت خیلی طول نکشید ، امشب بیای خونه...
سحر زیر لب چشمی گفت و همتنطور که دستش را به نشانه خداحافظی تکان میداد از ساختمان خانه بیرون رفت.
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#زن_زندگی_آزادی
قسمت بیست و هفتم:
سحر از ساختمان بیرون آمد، کفش های اسپرت نقره ای رنگش را که دیشب آماده کرده بود، پوشید، از پشت شیشه در هال، آخرین نگاهش را به داخل انداخت و همانطور که قطره اشک گوشه ی چشمش را میگرفت زیر لب گفت: خداحافظ مامان، خداحافظ خونه ی قشنگ بچگی هام ، در همین حین گوشی توی جیب لباسش به لرزه افتاد.
گوشی را بیرون آورد،خودش بود، با دستپاچگی تماس را وصل کرد وگفت: ا...ا...الو سلام..
صدای مردی که مشخص بود عصبانی ست در گوشی پیچید: سلام خانم کریمی،کجایین؟ نگاه به ساعتتون انداختین، نیم ساعت از قرارمون داره میگذره، من سر همون خیابونی هستم که گفتین...
سحر نفسش را آروم بیرون داد وگفت: من معذرت می خوام تا پنج دقیقه دیگه اونجام...
و به سرعت از پله های بالکن پایین آمد
کوله را روی دوشش مرتب کرد وچمدان مسافرتیش را که توی باغچه مخفی کرده بود برداشت و از در خانه بیرون زد تا خودش را سرخیابون به اون آقا که فامیلش حبیبی بود برساند.
پا داخل کوچه گذاشت و با احتیاط اطرافش را نگاه کرد که مبادا پدرش اون دور و برا باشه، وقتی مطمئن شد خبری نیست، دسته ی چمدان را کشید و با قدم هایی بلند شروع به راه رفتن کرد
از کوچه که خارج شد ، ماشین آقای حبیبی که سمند مشکی رنگی بود را دید و مستقیم به طرف او رفت.
آقای حبیبی با دیدن سحر، در جواب سلام او سری تکان داد و همانطور که دستش روی چمدان بود با احترام درب عقب ماشین را باز کرد.
سحر سوار ماشین شد، در را بست توی فرصت کوتاهی که آقای حبیبی چمدان را داخل صندوق ماشین میگذاشت، به کوچه و محله زندگی اش با دقت نگاه کرد، او می خواست تمام جزئیات اینجا را در خاطر بسپارد ، هر چند که همه چی اینجا در ذهنش حک بود.
ماشین حرکت کرد، آقای حبیبی نگاهی از آینه وسط ماشین به دخترک پیش رویش انداخت و همانطور که گلویی صاف می کرد گفت: چه خوب که چادر پوشیدین، اینجوری تا لب مرز کمتر توچشم هستیم ...
سحر غرق عالم خود بود و اصلا متوجه حرفهای راننده نبود..
قرار بود با این ماشین تا لب مرز بروند و از اونجا با یه کشتی به ترکیه و از ترکیه هم با پاسپورتی که جولیا قولش را داده بود یک راست به سمت لندن...
سحر از یک طرف دلتنگ خانواده، شهر و کشورش بود و از طرفی سرشار از ذوق بود ،چون رسیدن به آرزوهاش در یک قدمی اش بود...دیدن کشورهای بزرگ...برخورد با مردم دنیا و تخصیل در رشته پزشکی ،اونم کجا؟ انگلیس!!
جایی که به مخیله ی هیچ کدام از اطرافیانش نمی گنجید...
لبخند کمرنگی رو لب های این دخترک ساده اندیش نشسته بود و ماشین از شهر تهران خارج شد و جاده ای بی انتها پیش رویش قرار گرفت.
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
9.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتی بعضی دوستان انقلابی هم درمورد کنار گذاشتن افراد ضدانقلاب از دانشگاه ها و جایگزینی آنها با اساتید باسواد و انقلابی موضع منفی گرفتند ولی فصل الخطاب فرمایش حضرت آقاست. ببینید چطور قاطعانه فرمایش داشتند و مسئولین ما چطور بی عرضگی و بعضا خیانت کردند در این سالها.
مسئولین محترم وزارت علوم دولت انقلابی جبران کنند کوتاهی های گذشته رو.
دستور صریح رهبرمعظم انقلاب: افراد نامطمئن در دانشگاهها حضور پیدا نکنند.
📌نامطمئن کیست؟ نامطمئن آن کسی است که بهانههای مختلف نظام را به چالش میکشد.
کدام کشور اجازه میدهد که نظامِ حاکم بر آن کشور به چالش کشیده بشود؟
(دیدار با اساتید دانشگاه ۱۳۹۵/۳/۲۹)
✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁@Beit_al_Shohada
🇮🇷@Modafeane_harame_velayat
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
🕊﷽ 🥀﷽ 🥀﷽ 🕊
♥️بســـــــم رب الشهـــــ🕊ــدا🥀 و الصدیقین♥️
🕊💐سـلام بر تربت پاک شهــــدا💐🕊
💌سلام بر انسانهای پاکی که از خون پاک شهدا حمایت و حفاظت می کنند؛
سلام بر شما عزیزان✨
📌ششمـیـن چله "کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت "
💫شروع چله 1402/06/18
✨در این چلـــــــــه 313🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫و قرائت سـوره زمــر💫 به نیت چـهـارده معصــوم علیــه الســـلام و شهدای والامقام و مـادربزرگوار امام زمان عج(نرجس خاتون)تقدیم میکنیم.🤲🎁
🤍🥀شهــــــــــدای والامقام🥀🤍
🕊۱- شهید محمد مالا میری🥀
🕊۲_شهید علی پیرالوانی
🕊۳- شهید محمد علی حاتمی
🕊۴- شهید رشید پاریاو فلاح
🕊۵- شهید مهدی پروانه
🕊۶- شهید حسینعلی کلارستاقی
🕊۷- شهید عباس دانشگر
🕊۸- شهید سیدعلی اقبالی دوگاهه
🕊۹- شهید سید باقر علمی
🕊۱۰- شهید مهدی علیدوست
🕊۱۱- شهید محمدرضا واعظی مومنی
🕊۱۲- شهید سیفالله شیعه زاده
🕊۱۳- شهید محسن حاجیحسنی کارگر
🕊۱۴- شهید محسن وزوایی
🕊۱۵- شهید محمد اینانلو
🕊۱۶- شهید روح الله خلج
🕊۱۷- شهید عبدالله عرب سرهنگی
🕊۱۸- شهید محمد استحکامی
🕊۱۹- شهید حسن عشوری
🕊۲۰- شهید احمد کریمی
🕊۲۱- شهید علی نیسیانی
🕊۲۲- شهید داود اسماعیلی
🕊۲۳- شهید محمد حسین خفانی
🕊۲۴- شهید محمد فلاح رحمانی
🕊۲۵- شهید مجید سلمانیان
🕊۲۶- شهید احمد پلارک
🕊۲۷- شهید تقی بهمنی
🕊۲۸- شهید امیر(حمید)حسینی
🕊۲۹- شهید علی حیدری
🕊۳۰- شهید علی چیت سازیان
🕊۳۱- شهید مجید ابوطالبی
🕊۳۲- شهید ابوالفضل نیکزاد
🕊۳۳- شهید ارجاست علیزاده
🕊۳۴- شهید احمد کاظمی
🕊۳۵- شهید علی حیدری
🕊۳۶- شهید رسول پور مراد
🕊۳۷- سید مهدی موسوی
🕊۳۸- شهید سعید علایی
🕊۳۹- شهید مجید علایی
🕊۴۰- سید محمد بهشتی
💌زنده نگه داشتن نام ویاد شهدا کمتر از شهادت نیست♥️
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
بسم رب الشـھــ🕊ـــدا🥀 و الصدیقین
✨ششمین چله ی کانال بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
1402/06/18
💫 امروز "شنبه" متعلق است به پیامبر اکرم حضرت محمد مصطفی صلوات الله علیه 🌺
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
📌 " اولین " روز از چله با 313🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫و قرائت سـوره زمــر💫 به نیت چـهـارده معصــوم (ع) و مـادر بزرگــــــوار امـــــام زمان عج (نرجس خاتون) و شهید امروز "شهید محمد مهدی مالامیری"
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج