🌹#با_شهدا|شهید حسن آقاسیزاده
✍️ مبلمان
▫️روزی که جهیزیه عروس خانم را آوردند (پدر و مادر ایشان زحمت کشیده برای ایشان وسایل و لوازم تهیه کرده بودند) برای ایشان مبلمان نیز تهیه کرده بودند. ایشان قبول نکردند و حتی گفته بودند: اگر بیاورید من بر میگردانم. بعد خانواده عروس از ما خواسته بودند که ایشان را راضی کنیم. چون آنها زحمت کشیده، پولی داده بودند و مبلمان گرفته بودند. ایشان قبول نکردند و برگرداندند و میگفتند نه من گفتم که اولاً من از شما جهیزیهای نمیخواهم و اگر خواستید زحمت بکشید، حداقل لوازم اولیه زندگی برای من کافی است و خودتان را به زحمت نیندازید.
📚 کنگره سرداران و شهدای استانهای خراسان
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید علی نیلچیان
✍️ ازدواج آسان
▫️موقع خرید جهیزیه مادرم میخواست سنگ تمام بگذارد. فهرست عریض و طویلی تهیه کرده بود و هر روز چند قلمی به آن اضافه میکرد. امروز تخت و سرویس خواب، فردا مبل و میز ناهارخوری و... هر چه کردم نتونستم منصرفش کنم. دست به دامان علی شدم. آمد و خطبهای خواند غرا! به زمین اشاره کرد و گفت: مادرجان مگه قرار نیست یک روزی بریم اون زیر؟ مادرم لبش را گزید: خدا مرگم بده! اول زندگی به اون زیر چی کار داری علی آقا؟ علی خندید: اول و آخر نداره مادرجان! آخرش سر از اون زیر در میآریم. بذارید روی خاک باشیم. بذارید باهاش انس بگیریم، بذارید همین یکی دو وجب فاصله را هم کم کنیم. مادرم خلع سلاح شد. خیلی چیزها را از لیست خرید حذف کردیم. نه مبل و نه تخت و نه ...
📚 راوی: همسر شهید مهندس علی نیلچیان
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید امان الله غلام حسینپور
✍️ یک دوره نوار
▫️برای عروسیمون هر کدوم از اقوام هدیهای آورد. اما توی هدیهها یه بسته زیبا چشم رو خیره میکرد. بازش که کردند یک دوره نوار کاست درس اخلاق آیت الله مشکینی بود، هدیهای از طرف داماد به عروس خانم... امان الله این جمله از شهید مظلوم آیت الله بهشتی رو با خط زیبا نوشته و زیر میز گذاشته بود: ما در راه اعتقاداتی که داریم، اهل سازش و تسلیم نیستیم...
📚 راوی: خانم شفیعی، همسر شهید
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید مدافع حرم محمد کامران
✍️ عروسی بدون گناه
▫️دوست نداشت جشن عروسی برگزار کنیم. دوست داشت بدون گناه بریم سر خونه زندگیمون. دلایل خودش را هم داشت که از نظر من دلایل بدی نبود هر چند رضایت محمد هم برایم شرط بود. آنقدر ذوق شروع زندگی را داشتیم که به سرعت وسایلمان را چیدیم و خیلی زود برای سفر آماده شدیم. چون جشن نگرفتیم، ولخرجی کردیم و سفرمان به مشهد هوایی بود. آن هم دو هفته! حسابی ریخت و پاش کرده و عروسیمون بدون گناه انجام شد.
📚 راوی: همسر شهید مدافع حرم محمد کامران
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید مصطفی ردانیپور
✍️ عروسی
▫️آقا مصطفی وقتی میخواست برای عروسیاش کارت دعوت بنویسه، برای اهل بیت علیهم السلام هم کارت فرستاد. یه کارت دعوت نوشت برای امام رضا علیه السلام، مشهد. یه کارت برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، جمکران. یه کارت هم به نیت دعوت کردن حضرت زهرا سلام الله علیها نوشت و انداخت توی ضریح حضرت معصومه سلام الله علیها... قبل از عروسی حضرت زهرا سلام الله علیها اومدند به خوابش و فرمودند: چرا دعوت شما رو رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه اومدیم. شما عزیز ما هستی...
📚 یادگاران ۸ کتاب ردانیپور، صفحه ۸۴
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید محمدحسن فایده
✍️ کت و شلوار شهادت
▫️کت و شلوار دامادیاش را خیلی دوست داشت. تمیز و نو در کمد نگه داشته بود. به بچههای سپاه میگفت: برای این که اسراف نشود، هر کدام از شما خواستید داماد شوید، از کت و شلوار من استفاده کنید. این لباس ارثیه من برای شماست. کت و شلوار دامادی محمد حسن، وقف بچههای سپاه شده بود و دست به دست میچرخید. هر کدام از دوستانش که میخواستند داماد شوند، برای مراسم دامادیشان، همان کت و شلوار را میپوشیدند. جالبتر آنکه، هر کسی هم آن کت و شلوار را میپوشید؛ به شهادت میرسید!
📚 راوی: فاطمه فخار همسر شهید محمدحسن فایده
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید محمد بروجردی
✍️ ازدواج
▫️هفده سالش که شد ازدواج کرد؛ با دختر خالهاش. عروسیشان خانه پدرزنش بود؛ توی برّ بیابان. همه را که دعوت کرده بودند، شده بودند پنج شش نفر. من حلقه نمیخواهم... موقع خرید حلقه، گفت: من حلقه نمیخوام. چیزی نگفتم. من هم پیشتر گفته بودم که آئینه شمعدان نمیخواهم. مشهد که رفتیم، برایشان به جای حلقه، یک انگشتر عقیق خریدم. گفتم باشه به جای حلقه. بعد از شهادت ناصر، وسایلش را برایم آوردند. انگشتر عقیقش هنوز خونی بود.
📚 کتاب یادگاران، جلد ۱۲ کتاب شهید بروجردی، صفحه ۶
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید داوود عابدی
✍️ من شرمنده تو هستم
▫️وقتی از منطقه جنگی آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت من شرمنده تو هستم. من نمیتوانم همسر خوبی برای تو باشم. میگفت: جنگ ما با همه خصوصیات و مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگیهایش در خانه. وقتی داوود به خانه میآمد، ما نمیفهمیدیم که در صحنه جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است.
📚 راوی: همسر سردار شهید
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید محسن حججی
✍️ بوسیدن دست پدر و مادر
▫️برای دیدن پدر و مادر میرفتم؛ بین راه نیت کردم برای خشنودی قلب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دست پدر و مادرم را ببوسم. تپش قلب گرفتم، رسیدم و خم شدم و دست مادرم را بوسیدم. دست پدر را هم بوسیدم... چقدر گستاخانه منتظر پاداش الهی بودم. شب در عالم خواب رویایی دیدم... آنچه در ذهنم ماند پیراهن مشکی نوکریام بود که مادرم در عالم خواب به من گفت: ان شاءالله شهید شدی این پیراهن را برایم میآورند. من هم گفتم ان شاءالله.
📚 دست نوشته شهید محسن حججی در صفحه ۶ الی ۱۹ دی یادگار ۱۳۹۵
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید حسن آبشناسان
✍️ بدون تکلف
▫️زندگی مشترک ما، رنگ سادگی و معنویت داشت. مراسم اولیه، بدون تکلف و با رعایت مسائل اسلامی برگزار شد و مدت کوتاهی پس از پایان مراسم عقد، حسن به اهواز رفت. من نیز، در پایان امتحانات به او پیوستم و زندگی خود را در ۲ اتاق کوچک اجارهای، آغاز کردیم. یکی از اتاقها، به وسایل شخصی اختصاص یافت و اتاق دیگر با یک فرش و چند صندلی ساده، تزیین شد. قسمتی از اتاق نیز به عنوان آشپزخانهای با یک چراغ خوراکپزی و مقداری ادویهجات، مورد استفاده قرار گرفت. آن زمان، روزگار را در مضیقه شدید مالی، سپری میکردیم و مشکلات زیادی داشتیم تا جایی که گاهی اوقات، برای تأمین هزینههای زندگی، مبلغی را قرض میکردیم.
📚 کتاب خاکیها
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید محمد منتظر قائم
✍️ روز خواستگاری
▫️روزی که برای خواستگاری آمدند، ابتدا ایشان از عقاید، روحیات و فعالیتهایی که داشت صحبت کرد. مقداری هم در رابطه با آینده کاریش و از اینکه امکان دارد جذب سپاه شود مطالبی عنوان کرد. بعد از ایشان من شروع به صحبت کردم و گفتم: معیار من برای ازدواج ایمان، تقوا و اخلاق است، مادیات برای من زیاد مهم نیست. گفتم: من حتی حاضرم با شما در یک کلبه خرابه زندگی کنم اما در زندگیمان عشق به خدا و محبت اهل بیت فراموش نشود. ایشان بعد از عقد همیشه میگفت: من از یک حرف شما در جلسه اول خیلی خوشم آمد. این که با عشق به خدا و اهل بیت زندگیمان را شروع کنیم.
📚 راوی: همسر شهید
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید حسن باقری
✍️ خواستگاری
▫️گفتند: اسم من حسن باقری نیست. من غلام حسین افشردی هستم. به خاطر اینکه از نیروی اطلاعاتی جنگ هستم مرا به نام حسن باقری میشناسند. این اولین صداقتی بود که از ایشان دیدم و روی من خیلی اثر گذاشت. من هم از علاقهام به کار در ستاد جنگ گفتم. گفتم در این شرایط و تا زمانی که جنگ هست باید کار کنم. اعتقاد زیادی هم به این ندارم که حضور زن فقط در خانه خلاصه شود. پاسخ ایشان چه بود؟ به من گفت: شما حتی نباید خودتان را محدود به این جنگ بکنید. انقلاب موقعیتی پیش آورده است که زن باید جایگاه خودش را پیدا کند. باید به کارهای بزرگتری فکر کنید. احساس من این بود که ایشان این حرفها را از روی اعتقاد میگفت.
📚 راوی: همسر شهید حسن باقری
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید یوسف گلکار
✍️ خرید عروسی
▫️برای خرید عروسی رفتیم بازار، خانواده هر کاری کردند یوسف حلقه برنداشت و گفت: طلا برای مرد حرامه و من نمیخواهم از همین حالا زندگیام بر پایه حرام باشه... یوسف هر وقت میوه یا خوراکی واسه منزل میخرید، میگذاشت توی یک پلاستیک سیاه، میگفت ممکن است کسی ببیند و هوس کند، ولی توان خرید نداشته باشد...
📚 راوی: همسر شهید
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید یونس زنگیآبادی
✍️ یک دور کتب شهید مطهری
▫️پسر خالهام بود، یک روز آمد خانهمان، با یک برگه پر از نوشته، پشت و رو! نشست کنار مادرم: خاله میشه چند دقیقه ما رو تنها بذارید، میخوام شرایطم رو بخونم، ببینم طاهره حاضره با من ازدواج کنه یا نه؟ مادرم که رفت، رو به رویم نشست، شرایطش را یکی یکی گفت، من هم چون از صمیم قلب دوستش داشتم قبول کردم... گفتم: دوست دارم مهریهام فقط یک جلد کلام الله مجید باشه! گفت: یک جلد قرآن و یک دوره کتب شهید مطهری.
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید مهدی باکری
✍️ فقط لوازم ضروری
▫️برای عروسی هیچ هدیهای نگرفتیم. فکر کردیم که چرا باید بعضی از وسائل تجملی وارد زندگیمون بشه؟ تمام وسایل زندگیمون دو تا موکت، یه کمد، یه ضبط صوت، چند تا کتاب و یک اجاق گاز دو شعله کوچک بود. با همدیگه قرار گذاشتیم فقط لوازم ضروریمون رو بخریم، نه بیشتر...
📚 کتاب شام عروسی، صفحه ۵۱
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
✍️ یادت باشه
▫️شب آخر به همسرم گفتم: نمیدونم زمان عملیات چه شبی است؛ اما بشین تا برات حنا ببندم، روی مبل نشست و موها، محاسن و پاهایش را حنا بستم. تا صبح خوابم نمیبرد و به همسرم که خوابیده بود، نگاه میکردم. صبح صبحانه آماده کردم و وقت رفتن سه بار در کوچه به پشت سرش نگاه کرد، چهره خندانش را هیچ وقت فراموش نمیکنم... روش نمیشد پیش دوستانش بگه دوستت دارم گفت من بهت میگم یادت باشه تو هم یادت بیوفته که دوست دارم موقع اعزام از پلهها پایین میرفت و هی میگفت: یادت باشه.
📚 راوی: همسر شهید
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید سید مرتضی آوینی
✍️ شهید آوینی
▫️جعبه شیرینی رو گرفتم جلوش، یکی برداشت و گفت: میتونم یکی دیگه بردارم؟ گفتم: البته سید جون، این چه حرفیه؟ برداشت، ولی هیچ کدام را نخورد. کار همیشگیاش بود، هر جا غذای خوشمزه، شیرینی یا شکلات تعارف میکردند، برمیداشت اما نمیخورد. میگفت: میبرم با خانوم و بچههام میخورم. شما هم این کار رو انجام بدین. اینکه آدم شیرینیهای زندگیاش رو با زن و بچهاش تقسیم کنه، خیلی توی زندگیاش تأثیر میذاره...
📚 کتاب دانشجویی شهید آوینی، صفحه ۲۱
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید مهدی قاضی خانی
✍️ کمک کردن
▫️همیشه میگفت با کمک کردن به تو از گناهام کم میشه. گاهی که جر و بحثی بینمون میشد، سکوت میکردم تا حرفاشو بزنه و عصبانیتش بخوابه... بعدش از خونه میزد بیرون و واسم پیام عاشقونه میفرستاد یا اینکه از شیرینی فروشی محل شیرینی میخرید و یه شاخه گل هم میگذاشت روش و میآورد برام... خیلی اهل شوخی بود. گاهی وقتها جلو عمهاش منو میبوسید. مادرش میگفت: این کارا چیه! خجالت بکش. عمهات نشسته! میگفت: مگه چیه مادر من؟ باید همه بفهمن من زنمو دوست دارم. همه اون چه که تو زندگیم اهمیت پیدا میکرد، وابسته به رضایت و خوشحالی مهدی بود؛ یعنی واسه من همه چیز با اون تعریف میشد. مهدی مثل یه دریا بود.
📚 راوی: همسر شهید مدافع حرم
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید مدافع حرم کمیل صفری تبار
✍️ مراقبت
▫️ادامه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود. رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم؛ من به گرما خیلی حساسم. خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه... دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم میچرخونه تا خنک بشم... بعد چند دقیقه پا شدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی، میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی.
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید حمید باکری
✍️ دفتر اشکالات
▫️دفتری که قرار گذاشته بودیم اشکالاتِ هم را در آن بنویسیم، تقریبا همیشه با ایرادات من پُر میشد. حمید میگفت: تو به من بیتوجهی! چرا اشکالات مرا نمینویسی؟
گوشه چشمی نگاهش کردم و گفتم تو فقط یک اشکال داری! دستهایت خیلی بلند است. تقریباً غیر استاندارد است. من هر چه برایت میدوزم، آستینهایش کوتاه میآید. حمید مثل همیشه خندید. برایم جالب بود و لذت بخش که او به ریزترین کارهای من مثل لباس پوشیدن، غذا خوردن، کتاب خواندن و... دقت میکرد.
📚 کتاب نیمه پنهان ماه
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید رشید اسدی لکلر
✍️ شما مریض بودی
▫️همسرم، عزیزم! میخواهم مرا حلال کنی. آن موقع که بنده به جبهه میآمدم، شما مریض بودی و بنده نتوانستم پیش شما بمانم؛ یعنی وظیفه شرعی بود که به جبهه بیایم. خلاصه امیدوارم خداوند بزرگ به شما شفا عنایت فرماید و مرا ببخشید که نتوانستم برای شما همسر خوبی باشم.
📚 قسمتی از وصیتنامه شهید رشید اسدی لکلر
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید حسن شوکتپور
✍️ خجالت
▫️تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب، دو تا لیوان و دو تا پیشدستی گذاشته بود سر سفره. نشسته بود تا با هم غذا رو شروع کنیم. وقتی غذا تموم شد گفت: الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم. تا تو سفره رو جمع کنی منم ظرفها رو میشورم. گفتم: خجالتم نده، شما خستهای، تازه از منطقه اومدی. تا استراحت کنی ظرفها هم تموم شده. نگاهی بهم انداخت و گفت: خدا کسی رو خجالت بده که میخواد خانومش و خجالت بده. منم سرم رو انداختم پایین و مشغول کار شدم.
📚 فلش کارت مهر و ماه، مؤسسه مطاف عشق
@Modafeaneharaam
#با_شهدا|شهید حاج رضا کریمی
✍️ عشق به فرزندان
▫️فاطمه، نُه ساله شده بود و برایش جشن تکلیف گرفتیم. حاج رضا خیلی به این چیزها اهمیت میداد. برای فاطمه یک انگشتر خرید. چند ماه بعد، ماه مبارک رمضان بود و فاطمه همه روزههایش را گرفت. آن وقت یک جفت النگو بهش هدیه داد. تولد بچهها همیشه یادش بود و برایشان هدیه میخرید. تولد حضرت زهرا سلام الله علیها هم میگفت: امروز روز فاطمه و زهراست و برای هر دوشان هدیه میخرید. روز تولد حضرت محمد صلی الله علیه وآله هم برای محمد جواد هدیه میخرید.
📚 کتاب هزار از بیست، صفحه ۶۰
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید مدافع حرم محمد حسین حمزه
✍️ غافلگیری
▫️نامزدی ما چهار ماه دوستداشتنی بود! تماس میگرفتیم و با حالت دلتنگی میپرسیدم، آخر هفته تهران میآیی؟ میگفت: باید ببینم چه میشود! چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در میآمد و حسین آقا پشت در ایستاده بود! یادم هست یک بار دیگر میخواستم برای خرید به بیرون بروم. پول نداشتم. خجالت میکشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. مشغول ورق زدن کتابم بودم که دیدم 30 هزار تومان پول لای آن است! از پدرم و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشتهاند؟ گفتند نه! مامان گفت احتمالاً کار حسین آقاست! بعد از خرید هر چه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره میرفت. میگفت: نمیدونم! من؟ من پول بگذارم؟
📚 راوی همسر شهید
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید مسعود آخوندی
✍️ تک پسر
▫️تک پسر خونه بود و دانشجوی مکانیک. برای اینکه جبهه نره، خانوادهاش خونه بزرگشون رو فروختند، پولش رو ریختند بـه حسابش تـا بمونه و کارخانه بزنه و مدیریت کنه.
بار آخری بود که میرفت جبهه. توی وسایلش یـه چک سفید امضـاء گذاشت و یه نامه که نوشـته بود: برگشتی در کار نیست. این چک رو گذاشتم تا بعد از من برای استفاده از پولی که ریختین توی حسابم بـه مشکل برنخورید...
@Modafeaneharaam