🚩 «چی شده رئیس؟!»
تکیهکلامش رئیس بود. توی اتاق که آمد، فهمید آب و روغن قاتی کردهام!
گفت «چی شده رئیس؟! تو فکری؟!»
در مورد تغییر مواضع توپهای پدافندی بهش گفتم و اینکه مهندسی نمیتواند توی این ماجرا به ما کمک کند.
🚩 دستمان توی پوست گردو بود. استادِ بنا نداشتند و گیر بودیم. شیرینِ قضیه این بود که یکماهه باید کار را جمعوجور میکردیم. گزارشش را هم باید تصویری میفرستادیم بالا...
🚩 حسین که شنید، خاطرجمع و محکم گفت: «بسپار به من رئیس...!» آستین بالا زد. همهفن حریفِ گردان افتاد جلو؛ فرمانده آتشبار بود، شد استادِ بنا! و با کمک بقیه، سه روزه کار را تمام کرد...
👤 راوی: آقای خراسانی
✍️ احمد کریمی
#شهید_حسین_انتظاریان
#راسک
@Modafeaneharaam
🚩 اگر خودش راننده نبود، اصرار میکرد نگه داریم! جایش مهم نبود، پمپ بنزین، مجتمع رفاهی و خدماتی یا ...
این مال زمانی بود که همراه میرفتیم اصفهان. برای آموزش باید ساعت 7 صبح خودمان را میرساندیم دانشکده امیرالمومنین علیه السلام.
صدای اذان که میآمد میزد کنار، یا باید میزدیم کنار. مهم بود نماز اول وقتش از دستش نرود...
🚩 یکبار هم پسرهاش را آورد مغازه برای اصلاح. گفت «اینجا باشن... کار دارم... میرم و بر میگردم، میبرمشون!»
نایستاد. سریع رفت.
از پسر بزرگش که نشست برای آرایش موهاش پرسیدم «بابات کجا رفت؟!» گفت «رفت مسجد... برای نماز جماعت...»
👤 راوی: کمالی
✍️ خانم منتظرالحجه
#شهید_حسین_انتظاریان
#راسک
@Modafeaneharaam
🚩 یادگاریام از سوریه و جنگ با داعش، موج انفجار و فراموشی است. کوچکترین موضوعات روزمرهٔ زندگی را فراموش میکنم. هشتسالی میشود که حسابی درگیر تبعات جنگ سوریهام.
اما یک چیزی را بعد از هشت سال، آن هم درست روز تشییع جنازهی حسین یادم آمد!
🚩 آذر ٩۵ بود. آقای جمالی مسئول پشتیبانی، ما را رساند به مَشهَدالسِّقْطْ، زیارتگاه و مرقد محسنبنالحسین(ع) که توی حلب است. پارچه متبرکِ معطری آنجا دستم را گرفت. یک عطر آسمانی داشت؛ مثلش را هیچوقت نشنیده بودم. حسین که فهمید، خواست تکهای هم به او بدهم. قول و قرار گذاشتیم بهش برسانم. بعداً...!
اما هر دو یادمان رفت. هم من، هم او. من آنقدر درگیر فراموشی و سرگیجه و سیاهی رفتن چشم هستم که اتفاقات چند دقیقه قبل را یادم میرود. چه برسد به موضوعی که ازش گذشته باشد.
🚩 گذشت تا رسید به روزی که میخواستند حسین را تشییع و دفن کنند. یادم آمد! ناگهانی! انگار الهام شده باشد به من که قول و قراری داشتی با کسی!
پارچه متبرک را که هنوز بوی عطر میداد، بریدم و رساندم به پدر شهید: «امانتیِ حسین است.»
راوی: همرزم شهید
✍️ خانم حُسنو
#شهید_حسین_انتظاریان
#راسک
@Modafeaneharaam
🚩 چهار ساعت جلسه! این جدا از کارهای صبح بود که رمقمان را گرفته بود! باز هم عملیات و منطقه دلتا و تدارک برنامهها...
موقع اذان مغرب برگشتیم. خسته و کوفته. حسین نزدیک چادر فرماندهی پیادهام کرد. راهش را کشید برود سمت نیروهای تدارکات که سرشان گرمِ بارگیری مهمات بود.
«حسین کجا...؟!»
«بچهها دست تنها هستن، میرم کمک...!»
گفتم «تو دیگه چه جونی داری به خدا...»
🚩 خستگی حالیش نمیشد. دنبال بهانه بود خودش را مشغول کاری کند. سال 95 و توی سرمای حلبِ سوریه در سالنی اسکان داشتیم که یک آبگرمکن کوچک بیشتر نداشت. دو نفر میرفتند حمام کارش به تتهپته میافتاد و دو تا قاشق آب گرم پس نمیداد.
🚩 هوا آن قدر سرد بود که توی دو ماهی که آنجا بودیم، چهار بار برف آمد. مکافاتی داشتیم سر حمام رفتن و نظافت خودمان. کار که بیخ پیدا کرد، آبگرمکن را خِفت کردند و بردند بیرون. دوده زده بود و ناساز کار میکرد. دو تا دیگر از بچه ها هم بودند. با حسین افتادند به جان آن و سر و سامانش دادند.
وقتی آمد داخل، شده بود مثل نیروهایی که توی دل شب صورت خودشان را سیاه میکنند برای استتار...
چهرهی دود زدهاش از جلوی چشمم دور نمیشود...
راوی: خراسانی
#شهید_حسین_انتظاریان
@Modafeaneharaam
🚩 عاشق این بود بشود مدافع حرم. سال 95. تیپ الغدیر کمکم آمادی رفتن به میدانِ جنگ با داعش میشد و حسین پیگیرتر از همیشه برای راهی شدن.
🚩 با من در این مورد صحبت کرد. میگفت «خانمم راضی نیست!» همسرش بهش گفته بود «من توی یتیمی بزرگ شدهام، خیلی هم سختی کشیدم؛ نذار بچههامون توی یتیمی بزرگ بشن...!»
به حسین گفتم «اعزام به سوریه داوطلبانه هست نه اجباری؛ با خانمت صحبت کن و راضیش کن...»
🚩 بالاخره رضایت همسرش را گرفت. به غیر از آن سال، دو بار دیگر هم رفت سوریه برای جنگ با داعش. قسمتش اما، شهادت توی وطن خودش بود...
👤 راوی: آقای خراسانی
✍ احمد کریمی
#شهید_حسین_انتظاریان
#راسک
@Modafeaneharaam