eitaa logo
🇵🇸🥀مدیران طرح ثامن 🥀🇵🇸
108 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
5هزار ویدیو
228 فایل
/اطلاع رسانی ✔ +محتوا بصیرتی /🎤🕪 ارتباط با مدیر کانال @I_Moazeni
مشاهده در ایتا
دانلود
Khamenei.ir14010812_42809_192k.mp3
زمان: حجم: 4.75M
🔴 پیشگویی فوق العاده مقام معظم رهبری! نظم نوین جهانی در حال شکل‌گیری است! ایران کجای این نظم نوین خواهد بود؟ ✅انزوای آمریکا ✅انتقال قدرت از غرب به شرق ✅گسترش فکر و جبهه مقاومت رهبر معظم انقلاب ۱۱ آبان ۱۴۰۱
🔴شبهه: جواز برده گرفتن زنان کفار در جنگ و دستورِهمخوابگی با زنان شوهردار در قرآن سوره نساء(آیه ۲۴)، مصداق ظلم آشکار است‼️ 🔵 پاسخ: اولا استثنایی که در آيه ۲۴ سوره نساء ذکر شده استثنا از زنان شوهر دار نیست، بلکه استثنا از عدم جواز ازدواجی است که در آیه قبل تبیین شده است. در آیه ۲۳ خدای سبحان گروه‌هایی که ازدواج با آنها مجاز نیست را تبیین کرده است. این بیان ممکن است این توهم را ایجاد کند که کنیز داشتن نیز برای مسلمان جائز نیست. به همین دلیل در آیه مدنظر می فرماید: مگر زنانی که تحت مالکیت شما قرار گرفته اند؛ یعنی احکام کنیز با احکام و محدودیت های ازدواج متفاوت است. ◀️ثانیا پیش از اسلام راه‌های گوناگونی برای برده گرفتن وجود داشته که اغلب ظالمانه و غیر انسانی بوده و اسلام همه ی آنها را ملغی اعلام کرد. تنها راه مجاز برای گرفتن برده و کنیز آن است که دشمن به سرزمین شما حمله کند و در حین جنگ سربازان آنها اسیر شوند. در این صورت مجازات اسرای دشمن، بردگی خواهند بود. زیرا بدیهی است که این تجاوز نمی تواند بدون مجازات باشد. بنابراین کفار (زن یا مرد) تا وقتی که به جامعه اسلامی تعرض نکرده باشد، برده یا کنیز شمرده نمی شوند -------------------------- رسانه باشید و نشردهید📢
❌ شبهه حیوان دانستن زن در فلسفه صدرایی توسط ملاصدرا.... پیغمبر اکرم (ص) فرمود: جز انسان های کریم زنان را گرامی نمی دادند و جز انسان های پست به زنان اهانت روا نمی دارند..‼️ ✅ پاسخ ✍ آیا ملاصدرا زنان را حیوان می‌داند؟ 🔺باید توجه داشت که سیره عملی ملاصدرا این نگاه را نفی می‌کند چرا که ملاصدرا برای زنان در دوره خویش ارزش بسیاری قائل بود و همچنین در زندگی خصوص 4 دختر وی به مدارج علمی بالایی دست یافتند. اینکه از یک دریا اسفار بگردیم و به پندار خودمان یک نقص پیدا کنیم و آن را عَلم نماییم دور از انصاف بوده طریقه‌ی عبادالله نیست. 📚اصل کلام ایشان اینچنین است: 👈 جناب صدرا در این فصل منافع زمین را می‌شمارد و از جمله می‌فرماید: «از منافع آن (زمین) است تولّد حیوانات مختلف » و شروع می‌کند به شمردن اقسام حیوانات از حیث منافعشان و می‌رسد به آنجا که بعضی از حیوانات برای نکاح می‌باشند ؛ خداوند متعال می‌فرماید: و خدا قرار داد از خودتان برای شما جفتهایی. 👈حال کسی که از این جمله این برداشت را کند که از منظر ملاصدرا، زنان در حد حیوانات است؛ یا از جهلش نسبت به اصطلاحات فلسفه و معنی آن و خلط معنی فلسفی و منطقی «حیوان» و معنای عرفی آن است. ✅ در اصطلاح منطقی و فلسفی انسان عبارت است از «حیوان ناطق» یعنی همگی ما انسانها –چه مرد چه زن- حیوان هستیم. تعریف منطقی «حیوان» نیز عبارت است از « جسم نامی متحرک » یعنی جسمی که رشد می کند و توانائی حرکت دارد. ✔️ نکته‌ی اول؛ این تعریف منطقی و فلسفی انسان بود. اما اگر در کوچه و خیابان به کسی گفته شود حیوان این را توهین به خودش تلقی می‌کند. و البته حق هم دارد. چون در خیابان کسی معنای منطقی حیوان مد نظرش نیست. همچنانکه «حیوان» گفتن در کوچه و خیابان توهین است؛ اگر کسی در یک کتاب علمی نیز حیوان را به معنی عرفی‌اش در نظر گرفت این از مصادیق مغالطه است. ✔️نکته‌ی دوم اینکه از کجای کلام صدرا استفاده می‌کنید که منظور ایشان زنان هستند و نه مرد و زن هر دو باهم؟!! ایشان کجای این کلام تصریح نمودند که مقصودشان از این قسم حیوان‌، زنان می‌باشند؟!! اینکه بسیاری از فارسی زبانان واژه‌ی نکاح را آمیزش مرد با زن معنی می‌کنید دلیل می‌شود که این واژه حقیقتاً نیز همین معنی را بدهد؟!! مگر فقط مرد با زن نکاح می کند؟ زن هم با مرد نکاح می‌کند. مگر فقط مرد از زن لذّت می‌برد؟! 👈 در نوشته ملاصدرا ضمیر "ها"به حیوانات باز می‌گردد و در این گفتار اشاره ای به جنس زن نشده است و مردها هم می توانند مشمول "بعضها للنکاح" باشند. 👤جناب ملاصدرا نکاح را به معنی آمیزش جنسی به کار برده‌اند ؛ و آمیزش امری دو طرفه است ؛ نه اینکه فقط مرد با زن آمیزش کند. مگر می‌شود که مرد با زن آمیزش جنسی داشته باشد ولی در همان لحظه آن زن نیز با آن مرد آمیزش جنسی نداشته باشد؟!! «ما لَکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُون ـــ شما را چه می‌شود ؛ چگونه داروی می‌کنید؟!» لذا طبق کلام جناب صدرا ، زن حیوانی است که مرد با او آمیزش می‌کند و مرد نیز حیوانی است که زن با وی آمیزش می نماید. یعنی این از آن لذّت جنسی می‌برد و آن نیز از این. آیه ای هم که جناب صدرا شاهد آوردند دقیقاً همین معنا را افاده می‌کند. چون در آیه‌ی شریفه فرمود: «وَ اللَّهُ جَعَلَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً» ؛ خطاب در آیه به انسان است نه به مرد. چون قرآن برای انسان نازل شده نه برای مردان. منظور از زوج نیز همسر است نه زوجه. خداوند متعال زن را زوج مرد قرار داده و مرد را زوج زن. اما ملاهادی سبزواری یکی دیگر از فیلسوفان نیز در شرح این کلام ملاصدرا به بیراهه رفته. و «حیوان» را به معنی عرفی‌اش گرفته نه به معنی فلسفی و منطقی. ↩ امّا نظر قرآن کریم: خداوند اکثر مردم دنیا را ـ اعمّ از زن و مرد ـ حیوان صامت بالفعل و حیوان ناطق بالقوّه دانسته است. چون اکثر مردم دنیا ـ اعمّ از مرد و زن ـ اهل تعقّل نیست بلکه اهل حسّ و خیال و ظنّ می‌باشند؛ (یونس۳۶/انفال۲۲)↪ 🔺ملاصدرا نه پیغمبر اسلام است نه امام آن. لذا حمله نمودن به اسلام یا مذهب شیعه با استناد به قول یکی از پیروان آن، نهایت بی‌انصافی است. 🔺حکیم ملاصدرا و امثال او نه ادّعای نبوّت دارند نه ادّعای امامت؛ لذا سخنشان اگر نادرست است مربوط می شود به نقص خودشان؛ و اگر درست است، ریشه در شریعت دارد. منبع: کانال تاریخ نگار ------------------------
🔴شبهه: چطور ممکنه یکی آیت‌الله باشه ولی برای زبان عربی نیاز به مترجم داشته باشه؟ ✅ پاسخ: آنچه طلاب در حوزه ها از زبان عربی میخوانند، عربی فصحی است نه عربی محاوره‌ای. عربی الان مخصوصاً با لهجه‌های مختلفی که دارد با عربی فصیحی که زبان قرآن و روایات است، بسیار متفاوت است. مضافاً اینکه در عرف دیپلماتیک، سیاستمداران با زبان رسمی خود صحبت می‌کنند. (می‌دونم مجبورید بالاخره یه ایرادی بگیرید، اما یه کم فکر کنید یه ایرادی بگیرید که به درد مردم و جامعه بخورد)
ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﺗﺎﻥ ﺧﺪﺷﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ. 👈 ﺷﺎﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪی ﺍﻧﺘﻘﺎﺩﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﻣﻨﺼﻔﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ؛ ﺍﻣﺎ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﯿﺪ ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻏﺮ ﻭ ﻧﻖ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ دو ﻧﻔﺮ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ کند. 👈 ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺟﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﯿﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﺑﯿﺖ کنید...! ‎
یک ون شبهه - سعداء.pdf
حجم: 4.58M
📚فایل کتاب "یک وَن شُبهه" ❗️خواندن این کتاب برای تمام مجاهدان ضروری است! ✍پاسخ به شبهات معترضان🗣 در حوزه زن، آزادی، حکومت اسلامی و کارآمدی نظام منبع کانال :@tarid5
📲برانداز فقط خودت 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و روز بخیر ☺️🌺 عرض خدا قوت خدمت همه رفقا الحمدلله ، منم خوبم بلکه عالی ام😊 ان‌شاءالله از امشب داستان را منتشر میکنیم. نیت کردم که ثواب معنوی این اثر را هدیه کنم به روح پاک سردار شهید سید حمیدرضا هاشمی و همه شهدای مظلومی که در فتنه اخیر شهید شدند. امیدوارم دستمون را در دنیا و آخرت بگیرند.🌷🌷
✔️ چند نکته در خصوص داستان : 🔺 این داستان در دو فصل آماده شده. فصل اول چهارده قسمت است که انشاءالله از امشب شروع میکنیم سپس یکی دو شب وسطش وقفه میندازیم و بعدش فصل دوم را هم تقدیم میکنم. 🔺این دو فصل در دو حال و هوای کاملا مختلف هست و هر کدام طعم خاص خودش را داره. اما فصل اول دروازه فصل دوم هست. فصل دوم که مملو از اسامی واقعی و حتی اماکن و پروژه های واقعی است، ناظر به نقشه هفت ساله برای آشوب این روزهاست. 🔺 برای فصل اول، سفرهای طولانی و طاقت فرسا داشتم. حتی مدتی از خانواده دور بودم تا تونستم با فضای فصل اول ارتباط بگیرم و افرادی که قربانی این فضا هستند پیدا کنم. اگر بگم پیر شدم تا این فصل نوشته شد دروغ نگفتم. 🔺 بسیاری از توحش و انحرافات موجود در فضای فصل اول را نمیتونم روایت کنم تا عده ای دوستان اذیت نشوند. فقط از همین حالا بدونید که از چیزی که روایت کردم، صدها برابر بدتره و خدا حتی نصیب گرگ بیابون هم نکنه. 🔺اما فصل دوم ... که یکی از معاونین محترم سیاسی یکی از مجموعه های ارزشی امروز می‌گفت: فهم و ارتباط فکری دقیق با فصل دوم، برابری می‌کنه با صد ساعت آگاه سازی! مخصوصا کسانی که علاقمندند ریشه های منحوس شلوغی های این روزها را بدانند. نکات دیگری هم هست به یاری خداوند سبحان، تدریجا عرض میکنم. ✔️ ضمنا راضی ام که هر جا و برای هر کس خواستید بفرستید. اما به شرط ذکر کامل لینک کانالم و رعایت امانتداری در متن و محتوا. 🔹لطفا لطفا نخونید برای ترشح آدرنالین بلکه بخونید تا با جهان کاملا متفاوت از سطح و سیاق زندگیتان آشنا بشید. شب‌های پاییزی خوب و مفیدی برایتان آرزومندم ☺️🌷 ✍ حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 ««قسمت اول»» منطقه کوهستانی مرز ماکو هر کس فقط یک بار به منطقه کوهستانی مرز ماکو رفته باشه، غیر ممکنه که بتونه از لابه لای درختان جنگلی و فراوانی که آنجاست، کوه را به طور معمولی ببیند. انگار پشت سرِ جمعیت زیادی ایستادی و هر چه روی نوک پاهات میایستی، نمیتونی بفهمی که چقدر راه مونده و کِی میرسی به پایین کوه! کلی راه میری و وقتی بیش از چهار ساعت در نوار جنگلی مرز راه رفتی، بدون اینکه بدونی کم کم داری میری بالا، متوجه میشی که نفس کم آوردی و ترجیح میدی که همین راهو برگردی. اما دیگه نمیشه. باید یکی دو ساعت دیگه ادامه بدی تا برسی به جایی که بتونی یکیو پیدا کنی که برسونتت به راهِ ماشین رو. اینا همش در حالتی هست که در نوار مرزیِ خودمون پرسه بزنی و نخوای بری اون طرف. اگه مثل بابک بخوای بری اون طرف، باید یکی باشه که قبل از عبور از کوه بیاد دنبالت و با راه بلد بری. وگرنه میشه چیزی که نباید بشه. از بس دویده بود، پاهاش دیگه جون نداشت. پهن شد رو زمین و یکی دو تا غلت خورد. دیگه نمیتونست جُم بخوره و پیش خودش ناله میکرد. چند دقیقه که گذشت، برگشت و رو به آسمون خوابید. نفسش هنوز جا نیومده بود. دستش بُرد طرفِ قفسه سینه اش و یه کم آروم ماساژ داد و تلاش کرد نفس های عمیق بیشتری بکشه. اما نور خورشید داشت اذیتش میکرد و به خاطر همین، با بدبختی بلند شد نشست. یه نگاه به سمتی کرد که از اون طرف اومده بود. یه نگاه هم به طرفی کرد که باید ادامه میداد. فقط دوست داشت از اون منطقه بزنه بیرون. گوشیش درآورد و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «12:33» دستپاچه شد. فورا جمع و جور کرد و از جاش بلند شد و با همه توانش شروع به دویدن کرد. یه کم که رفت، صدای چند تا سگ را از راه دور شنید. وایساد و نگاهی به اطرافش انداخت. یادش اومد وقتی که نشسته بود رو صندلی و داشت با دقت به صحبت های سعید گوش میداد. سعید که همیشه کت شلوار خاکستری میپوشه، یه دستش تو جیبش بود و با یه دست دیگه اش، در حالی که نقاطی روی نقشه و پرده پاورپوینت نشون میداد میگفت: وقتی به این نقطه رسیدی و صدای سگ شنیدی، باید بری سمت چپ. فقط 45 درجه. دو یا سه بار بیشتر صدای این گونه سگ ها را نمیشنوی. یادش اومد که سعید با فشاردادن دکمه ای، صدای دو سه نمونه سگ خاص را براش پخش کرد و ادامه داد: بابک خوب دقت کن! اگه گرفتارِ این سگ ها شدی، تیکه بزرگت گوشِت هستا. دیگه کارِت به پلیس و مرزداری و این چیزا نمیکشه. تکرار میکنم؛ فقط دو سه بار میشنوی و هر بار باید بری سمت چپ! حله؟ حواست پیش منه؟ بابک تو اون جنگل، وقتی صدای سگ ها را شنید، مسیرش را به سمت چپ کج کرد. یه کم هول شده بود. ترس را از چشماش میشد فهمید. بعضی جاها میدوید و بعضی جاها تند تند راه میرفت و هر از گاهی به اطرافش نگاه میکرد. تا اینکه به تپه ای رسید که بالاش یه آنتن بزرگ مخابراتی بود. ایستاد و عرقش پاک کرد. به تنه بزرگ یکی از درخت ها تکیه داد. صدای سگ ها کمتر شده بود. قمقه اش درآورد و گلویی تازه کرد. دوباره گوشیش آورد بیرون و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «13:46» انگار خیالش یه کم راحت شده بود. همونجا نشست. کیف کوچک کمری را باز کرد و دو تا شکلات انداخت تو دهنش. در حال جویدن شکلات ها بود که یه قوطی کوچیک پلاستیکی از جیبش درآورد و به همراه اون، همه محتویات جیبش رو هم بیرون ریخت. همشو گذاشت روبروش. حتی گوشی ساده ای که داشت. بعدش سر اون قوطی را باز کرد و روی همش ریخت. کبریت درآورد و با اولین چوب کبریت، همشو آتیش زد. همین جور که داشت اونارو میسوزوند، مرتب به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و همه جا را میپایید. نگران شده بود که یه وقت دود این چیزا که داره میسوزونه، جلب توجه نکنه. به خاطر همین مدام وسایل رو این ور و اون ور میکرد که زودتر بسوزن و از شر همش راحت بشه. وقتی خیالش از سوختن وسایلش راحت شد، سرش را آروم گذاشت کنار تنه درخت و برای چند ثانیه چشماشو بست که یهو با شنیدن صدای وحشتناکِ سگی که فاصله زیادی باهاش نداشت به خودش اومد و وحشت کرد. متوجه شد که صدای سگی که داره میشنوه، مثل یکی از صداهایی هست که سعید بهش معرفی کرده بود و گفته بود ازش بترس! پاشد و شروع به دویدن کرد. فقط و فقط میدوید. اما متاسفانه صدای سگ به صدای سگ ها تبدیل شد و مرتب داشتن بهش نزدیک و نزدیک تر میشدند. تا اینکه همین جور که داشت تند تند میدوید و مثل عزرائیل دیده ها فرار میکرد، یه لحظه برگشت تا ببینه فاصله اش با سگ ها چقدره؟ تا برگشت، یهو روی صورتش سایه بزرگ و وحشتناکی از سگ گنده ای افتاد که از پشت سر، به طرفش حمله ور شده بود. در کسری از ثانیه، اون سگِ سیاه و وحشی، با شدت هر چه تمامتر، افتاد رو سر و صورتش و بابک محکم به زمین خورد. جوری به زمین خورد که سرش محکم به زمین خورد و دیگه چیزی نفهمید و از هوش رفت.
در دنیایی تاریک و سوت و کور غرق بود که یکباره با ریختن سطل آب یخ به سر و صورتش، به هوش اومد و خودشو در یه دخمه دید. متوجه شد که وسط سه نفر قلچماق با لباس محلی روی زمین افتاده و سر و صورت و گردنش خونی هست. وحشتش با دیدن اونا بیشتر شد اما نای بلند شدن نداشت. خودشو روی زمین کشید. بدن درد داشت. اما به زور خودشو میکشید تا به طرف دیوار بره و اندکی از اونا بیشتر فاصله بگیره. با وحشت و لکنت پرسید: شماها ... شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟ نفر اول که قیافه و هیکلش دو برابر بابک بود و بالای ابروش یه نشونه از شکستگی قدیمی داشت، یکی دو قدم جلوتر اومد و با لهجه ترکی غلیظ گفت: ما کی هستیم؟ مرتیکه یه کاره افتاده وسط زمین ما و میگه شماها کی هستین؟ عجب رویی داری! نفر دوم که دو تا دستش به کمرش بود و سیبیل بزرگی داشت و یه کم غلظت لهجه اش کمتر بود با اخم و صدای بلند پرسید: اسمت چیه؟ بابک جواب داد: بابک! نفر اول گفت: اهل کجایی؟اینجا چه غلطی میکنی؟ بابک جواب داد: ایرانی هستم. نفر دوم گفت: این که خودمونم میدونیم. کدوم شهرش؟ بابک: اهل تبریزم. شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟ نفر اول نزدیکتر شد و پوتینش گذاشت روی پای راست بابک و فشار داد و گفت: پرسیدم اونجا چه غلطی میکردی؟ لابد اومده بودی اسپیلت و لب تاپ ببری! آره؟ ازاین طرف بابک داشت بازجویی میشد و از طرف دیگه ... محمد گوشی را برداشت و شماره ای را دو سه بار گرفت اما اشغال بود. عصبی به نظر میرسید. از سر جاش پاشد و چند قدمی راه رفت که یهو تلفنش زنگ خورد. محمد: سلام. بفرمایید. مِهدی که اصالتا کُرد هست و حدودا چهل و پنج سالشه و جدیدا خدا بهش دوقلو داده گفت: سلام. پسره نرسیده به تپه! بلدچی هم بیشتر از این نمیتونسته معطل بشه و رفته. محمد دستشو گذاشت کنار شقیقه اش و گفت: ای داد! ممکنه چه اتفاقی براش افتاده باشه؟ مهدی: اگه زنده مونده باشه، گرفتار ماموران مرزداری ترکیه شده. اگه هم مرده باشه که دیگه هیچی! محمد پرسید: گوشیش خط میده؟ مهدی: چک کردم. نه! از اون طرف، شکنجه گر دو با ته پوتینش جوری خوابوند تو دهن بابک که دهنش پُرِ خون شد. بابک داشت ناله میکرد که گردن بابکو گرفت و صورتشو نزدیک صورت گنده خودش آورد و گفت: این شر و ورها تحویل من نده. اگه میخواستی از مرز رد بشی، مثل بچه آدم رد میشدی. مثل بقیه. از راه خودش. تا دندونات نریختم تو حلقت بگو ببینم چرا اون راهو انتخاب کردی؟ بابک که داشت از درد دهان و دندان رنج میبرد با آه و ناله گفت: میخواستم از مرز رد بشم. میخوام برم ترکیه. آدرس اشتباه بهم دادند. لعنت به پدر و مادر اونی که راهو اشتباه نشونم داد. شکنجه گر اول که از بقیه عصبی تر به نظر میرسید گفت: نشد. بازم زدی به باقالیا. از اونجایی که تو میخواستی رد بشی، جن و شیطون هم رد نمیشن. بابک گفت: آقا غلط کردم. گه خوردم. مگه من راه بلدم؟ مگه راه بلد داشتم؟ یه عوضی بهم گفت چون فراری هستی، نمیتونی از مرز رد بشی. فقط باید از اینجا بری که بتونی خلاص بشی. بذارین برم. وقتی آبها از آسیاب افتاد، میرم خودمو معرفی میکنم. به همه چیزم اعتراف میکنم. به ارواح خاک آقام میرم خودمو معرفی میکنم. اما الان نه. بعدا. بذار برم. شکنجه گر دو پرسید: به چی اعتراف کنی؟ مگه چیکار کردی؟ 🔸🔹🔸🔹 ازاون طرف، سعید و مجید اومدن داخل اتاق محمد و با سلام و احترام وارد شدند و نشستن رو صندلی. مجید گفت: مخبری که تو اون منطقه داریم اثری از بابک و یا آدمی با نشونی های اون نداره و به چنین موردی برخورد نکرده. محمد که حسابی تو فکر بود گفت: میدونم. از اونجاها که مخبر داریم رد نشده ولی فکر کنم زیادی رفته سمت چپ. گفته بودین زاویه 45 درجه برو سمت چپ اما ... سعید گفت: رفتار مرزداری ترکیه چطوریه؟ محمد جواب داد: موجودات وحشی و زبون نفهم! 🔸🔹🔸🔹 و واقعا هم همینطور بود... نفری که از دو تا شکنجه گر قبلی جوان تر بود به طرف شکنجه گر2 اومد و آروم درِ گوشش چیزی گفت و بعدش هم کنار ایستاد. شکنجه گر2 گفت: بابک شهریاری! آره؟ درسته؟ فامیلیت شهریاریه؟ چرا میخواستی رد بشی؟ مگه چیکار کردی؟ بابک گفت: آقا شما که توی سه سوت تونستین اسم خودم و فامیلم و جد و اجدادم دربیارین، لابد اینم میدونین که دو هفته پیش تو تبریز شلوغ شد و ریختن چندتا مرکز دولتی آتیش زدند. شکنجه گر1 گفت: خب؟ بابک: کار من و دوستام بود. الان هم دنبالمن. شکنجه گر2 پرسید: دوستات چی شدن؟ بابک با ناراحتی گفت: گرفتنشون. دو هفته است. خبری ازشون نداریم. شایدم سرشون کرده باشن زیر آب. جان عزیزت ما رو تحویل آخوندا نده! اینا رحم ندارن. تو رحم کن. https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour