eitaa logo
محمد مهرزاد/ امید و ایمان
637 دنبال‌کننده
278 عکس
51 ویدیو
1 فایل
زندگی بی‌مکث جریان داره معلولیت، بیماری وتنهایی نمی‌تواند مرا از حرکت بازدارد😊✌️ شما حق داری که با حـال خـراب وارد این کانال بشی. اما وقتی وارد شدی، محکــوم بــه ایـــن هستــی که حالـِـت خوب بشه😄😍😘❤️ لطفابامن بمانید 💞 آی‌دی من: @Mohammad_Mehrzad
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد مهرزاد/ امید و ایمان
عرض سلام و ادب خدمت اعضای محترم کانال‌های «در آغوش خدا» و «تقویم نجومی» و «محمد مهرزاد» این وویس در
ببخشید به اشتباه ماه رو ۲۹ روزه در نظر گرفتم و فکر کردم امروز اول ماهه. درواقع امشب، شب اول ماه و فردا اول ماهه. پس عمل قربانی در روز صحیحش انجام میشه. دوستانی که تمایل دارن لطفا مشارکت بفرمایند. اما همونطور که در وویس عرض کردم، سعی کنید ثوابش رو تقدیم کنید به خانوم سلام‌اللّه علیها.
دوستان عزیزم این ماه هم تصمیم داریم با مشارکت شما بندگان خوب خدا، عمل خوب و پسندیده‌ی قربانی رو انجام بدیم. لذا دوستانی که تصمیم به مشارکت در این عمل خداپسندانه دارند، لطفا مبالغ رو به این شماره کارت واریز فرمایند: (بزنید روش کپی میشه):
6104337978296778
بانک ملت، محمد مهرزاد توجه داشته باشید که گوشت قربانی، مهمان سفره‌های خالی میشه. لطفا این پیام رو به دوستان و گروه‌های خانوادگی‌تون ارسال بفرمایید تا دوستان بیشتری به این امر خداپسندانه اقدام کنند و شما هم ثواب مضاعف ببرید. یا علی مدد. ارادتمند: خادم کانال‌های «در آغوش خدا» و «تقویم نجومی» کانال محمد مهرزاد ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @Mohamad_Mehrzad
قبلا روایت در کانال تقدیم کرده بودیم که نفْسِِ عمل قربانی در راه خدا، باعث رفع و دفع بلا میشه. فارغ از اینکه گوشتش به کی برسه. این پیامو با دقت بخونید. من که تنم تکون خورد. الحمدللّه که بلا رفع شد🤲
سلام دوستان شب همگی به خیر. فرا رسیدن شهادت حضرت زهرا سلام‌اللّه علیها بر همه شما تسلیت باد.
این مدت چون چشمم دچار حمله شده و زیاد باهاش راحت نیستم، بیشتر با وویس در خدمتتون بودم. امروز رفتم دو تا دندون کشیدم و امشب قادر به صحبت هم نیستم. اما خیلی جالبه که چند دقیقه پیش بخودم اومدم دیدم امشب انگار بیناییِ چشام راحت‌تر از قبله😍 گفتم از فرصت استفاده کنم پیام بذارم
انگار دندونامو کشیدم، چشام باز شد. فک کنم گیر چشام تو دندونام بود😄
امشبم که شب شوخی نیست. حالا باشه بعدا بیشتر دربارش شوخی می‌کنیم
رفقا هرجا هیئت رفتید به یاد این برادر کوچیکترتون باشید لطفاً
دوستان عزیز و بزرگوارم لطفا بابت دیگه واریز انجام ندید. گزارشِ کامل، متعاقبا تقدیم میشه. خدا از همگی قبول کنه
قصه‌ی قسمت اول اعظم خانوم را سه چهار سالی هست که می‌شناسم. اولین بار در یکی از دورهمی‌های بیماران ام‌اس دیدمش. بیمار ام‌اس نبود و توسط یکی از اعضای گروه و با موافقت من وارد جمع‌مان شد. توسط دوستی که پیش‌تر، خیلی از او تعریف کرده بود. توسط طاهره خانم که من او را خانوم‌معلم می‌خوانم. وقتی برای بار اول دیدمش صفا و صمیمیت و خوش‌اخلاقی‌ای که بارها از خانوم‌معلم درباره‌اش شنیده بودم را توانستم در وجودش بیابم. اعظم خانوم یک پارچه خلوص و یک‌رنگی و مهربانی و دلسوزی بود و خیلی سریع و آسان در دل همه‌ی بچه‌های گروه جای گرفت و به راحتی شد پای ثابت دورهمی‌های‌مان. (البته ما از ابن دست موارد زیاد داریم. یعنی غیر از بچه‌های خودمان که همه باصفا و یک‌رنگند، دوستان دیگری که توسط اینان به جمع اضافه می‌شوند و بعدا معلوم می‌شود که آن‌ها هم چقدر خوبند. و در نتیجه می‌شوند عضو ثابت گروه) دست بر قضا در همان دیدار اول معلوم شد که اعظم خانوم، هم‌محله‌ایِ خودم است و منزلش در ردیف پشتی منزل من است. به ذوق و شوق همسایگی وعده‌ی دیدار داد. اما تا همین یک ماه قبل که در آن محل ساکن بودم، فقط یکی دو بار به قصد دیدار و گفتگو به دیدنم آمد. و یکی دو بار هم به اتفاق خانوم‌معلم. باقی هرچه بود یا مهمانی عمومی و به همراه سایر دوستان بود، یا برای انجام زحماتی که من برایش داشتم. مثلا یک شب که اورژانسی نیاز به بیمارستان داشتم، اعظم خانوم بود که به دنبال مادرم رفت و به اتفاق آمدند و مرا به بیمارستان رساندند. تماس و پیام‌هایش اما مثل سماور مادربزرگ‌های قدیم، مدام در حال جوشیدن بود و لطف و محبت‌هایش نسبت به من و القای مداومِ این حس در من که کسی را در این محله و در نزدیکی خودت داری که هروقت نیاز باشد و مشکلی برایت پیش بیاید، می‌تواند سریع خودش را به تو برساند. نه اینکه اعظم خانوم نخواسته باشد به من سر بزند، یا اساسا دوستی و معرفت برایش مهم نباشد. نه! بلکه او مصداق کامل یک سر و هفتاد سودا بود. خانمی بسیار سرشلوغ که بار زندگی خودش و پسر و دخترش بر دوشش بود، آنهم در شرایطی که دخترک، دم‌ِبخت بود. با وجود خواستگاری مصمم، و تدارک وسیله‌ی ازدواجی که گریزی از آن نبود. و رتق و فتق امور پسری نوجوان که در این آشفته‌بازارِ دنیای بی‌اخلاق، باید مراقب می‌بود تا راه صحیح زندگی را گم نکند. اعظم خانوم همه‌ی این بارها را به تنهایی به دوش می‌کشید. و تازه این، بخشی از قِصه‌ی غم‌انگیزِ زندگی او بود برای مایی که دوستش می‌داشتیم و غصه‌دارِ غم‌هایش بودیم. او اما، همیشه لبخند به لب داشت و از چهره‌اش نمی‌شد فهمید که ممکن است چقدر غم در دلِ تنهایش داشته باشد. ✍ ادامه دارد... کانال محمد مهرزاد ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @Mohamad_Mehrzad
قصه‌ی قسمت دوم نه‌اینکه فقط لبخند می‌زد، بلکه متناسب با موقعیت، هرجا که لازم بود میدان‌داری هم می‌کرد و با سخنان انگیزشی‌اش حالِ خوب در جمع پخش می‌کرد. صحبت‌هایش هم صرفا از جنس این لوس‌بازی‌هایی که جدیدا مد شده و به نام انرژی مثبت همه جا شنیده می‌شود نبود. بلکه آمیخته‌ای از اخلاق و اعتقاد و انگیزه و تجربه و دانستنی‌ها بود. بهرحال هرچه بود حتی برایِ منِ مشکل‌پسند که به راحتی زیربار هر حرفِ به ظاهر زیبایی نمی‌روم و تا هزارتوی سخن را با عقل و دین تطبیق ندهم نمی‌پذیرمش هم، جذاب و قابل قبول بود. کلا اعظم خانوم، شخصیتِ قابل قبولی بود، برای همه‌مان و نه فقط از دید من. اعظم خانوم اما، درد داشت. او خسته بود و من و چند نفر از رفقای نزدیک به او، این را می‌دانستیم. می‌دانستیم، با اینکه هیچوقت خستگی را به زبان نیاورد. هیچوقت ابراز ناامیدی نکرد. هیچوقت گلایه نکرد. گاهی درددل می‌کرد، اما طوری که نمی‌توانستی متوجه بشوی که او این مطالب را گفت که صرفا در جریان باشی، یا گفت که خود را تخلیه کند؟ اگر درددل بود پس چرا بدونِ آه کشیدن بود؟ چرا بدون شکایت از زمین و زمان و این و آن بود؟ چرا یک کلمه بدگویی نکرد، حتی از کسی که دلش پر بود از بی‌مهری‌هایش؟ چرا موقع این برون‌ریزی، لبخند به لب داشت؟ چرا خدا را متهم به بنده‌آزاری نکرد؟ چرا همه چیز را گردن دیگران و زمانه نینداخت و هزار تا چرای دیگر... اعظم خانوم درد داشت و ما این را می‌دانستیم، اما دردش آنقدر پیچیده بود که نمیتوانستیم برای حلش کمکی بکنیم. نه اینکه راه حلی نداشت‌ها...! داشت، اما اعظم خانوم زیربار نمی‌رفت. چون برای حل مشکلش لازم بود که محبتش را از یک نفر دریغ کند و او را از خود براند. به همین سادگی بخش عظیمی از مشکلات زندگی اعظم خانوم حل می‌شد و زندگی‌اش روی ریلی می‌افتاد که با ضریب خطای کمی می‌شد گفت که مقصدش به سوی خوشبختی‌ست. اما این شدنی نبود. چون اعظم خانوم نمی‌توانست دلی را بشکند. نمی‌توانست امیدی را ناامید کند و نمی‌توانست حسرت را در دل کسی شاخ و برگ ببخشد. همین که برایش مقدور نبود پاسخ مثبت بدهد و طرف مقابل را خوشحال کند، خودش درد بزرگی برای او به حساب می‌آمد. چه برسد به اینکه می‌خواست قاطعانه او را براند. این، در مرام اعظم خانوم نبود. ✍ ادامه دارد... کانال محمد مهرزاد ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @Mohamad_Mehrzad
بقیه‌شو بنویسم؟ کیا مشتاقن که بدونن سرنوشت این زنِ بزرگ چی شد؟ کسانی که علاقه‌مندند، این عبارت رو برام بفرستن: اعظم خانوم ❤️ (قلب حتما کنارش باشه‌ها) بفرستید اینجا: @Dar_Aghooshe_KHODA لطفا بعدش چیزی نفرستید تا پیامتون از لیست چت‌ها دیده بشه. ممنون
قصه‌ی قسمت سوم اعظم خانوم درد داشت، اما نه فقط دردی تازه‌ازراه‌رسیده. بلکه او دردهایی داشت دست‌کم به بلندای زندگی مشترک قبلی‌اش. دردهایش او را چلانده بودند اما او همچنان لبخند به لب داشت و حاضر به شکستن دلی نبود. نه فقط خودش دلی را نمی‌شکست، بلکه بین دوستان هم اگر کسی سهوی یا عمدی باعث ایجاد کدورت یا دل‌شکستگیِ کسی میشد، مجابش می‌کرد که برود و از دل آن شخص دربیاورد. خوب یادم هست دو سال و نیم پیش را که یکی از خانم‌های ام‌اس بنابر یک سوءتفاهم بشدت از من رنجیده شده بود و من با اینکه کاری از دستم برنمی‌آمد، اما خیلی از این بابت ناراحت بودم. اینجا بود که اعظم خانومِ مهربانِ قصه‌ی ما دست به کار شد تا کدورت را از دل آن خانم پاک کند. لذا چند باری تلفنی با من صحبت کرد که برای رفع کدورت اقدام کنم و به دیدنش بروم؛ و هرچه من توضیح میدادم که من خطایی مرتکب نشده‌ام و کدورتِ فلانی صرفا از سرِ ناآگاهی و قضاوت نادرست اتفاق افتاده، در عزم اعظم خانوم برای رفع حالِ بدِ آن دوستمان تأثیری نمی‌گذاشت. نهایتا من هم که دیدم ظاهرا تنها راه، اقدام و حضور خودم هست، قبول کردم و قرار شد که به اتفاق به دیدنش برویم. چقدر تک‌تک آن لحظات را دقیق به یاد دارم. چون در مهمترین روز زندگی‌ام بودم و کارهای بسیاری بر عهده‌ام بود، آنهم با چاشنیِ حمله‌ی شدید ام‌اس که پاهایم را به کلی ناتوان کرده بود. اما حتی این دو مسأله هم اعظم خانوم را برای منصرف شدن، اقناع نکرد. خلاصه اعظم خانوم و خانوم‌معلم تشریف آوردند و مرا به سوی خانه‌ی دوست حرکت دادند. اوضاع پاهایم آنقدر خراب بود و در همان مدتِ مسیر، خراب‌تر هم شد که وقتی جلوی درِ خانه‌ی دوست مورد نظر رسیدیم و از ماشین پیاده شدم دیدم به هیچ عنوان قادر نیستم پایم را بلند کنم و از جدولِ کنار پباده‌رو عبورش دهم. و باز هم مهربانی اعظم خانوم و خانوم‌معلم؛ که زیر بغل‌هایم را گرفتند و به سختی عبورم دادند. در منزل دوست، اعظم خانم خودش سر صحبت را باز کرد و آنقدر مباحثه را طول داد تا خودش به گوش خودش از دوستِ رنجیده‌خاطر بشنود که همه چیز برایش روشن شده و دیگر کدورتی به دل ندارد. آنوقت بود که به من اجازه‌ی مرخصی داد تا با دو ساعت وقفه، پیگیر باقی امور مربوط به مهمترین روز زندگی‌ام باشم. لذا به اتفاق خانوم‌معلم، منِ امانت را برگرداندند به همانجایی که بودم. مرام اعظم خانوم این بود. اعظم خانوم اگر دنیا روی سرش آوار می‌شد تاب می‌آورد. اما اگر میخ به پای کسی می‌رفت، بی‌تاب می‌شد. ✍ ادامه دارد... کانال محمد مهرزاد ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @Mohamad_Mehrzad
قصه‌ی قسمت چهارم اعظم خانم درد می‌کشید، اما به تنهایی. هیجانات، قَلَیانات و احساستش را هرجا لازم بود سرکوب کند، سرکوب می‌کرد و هرجا لازم بود، انکار. اعظم خانوم زن بود و بی‌شک پر از احساس. اما هیچگاه اجازه نداد این طبیعتِ خدادادی‌اش نقطه‌ی ضعفی شود و از میدان مبارزه‌ی زندگی بیرونش کند. او آنقدر محکم و با روحیه و پرنشاط ایستاد تا ابنکه کم‌کم بیشترِ اطرافیانش از جمله خودِ من یادمان رفت که اعظم خانوم یک درد بزرگ در دل داشت و نیاز به مشورت برای یافتن راهی که نه سیخ بسوزد نه کباب. گرچه او در مسیر زندگی پرتلاطمش و بخصوص در همان ایام، دلش را هم کباب کرده بود هم سوزانده بود. همه چیز به شکل عادی درآمده بود. دیگر کمتر می‌دیدیمش. دیگر پای ثابت دورهمی‌ها نبود. با اینکه همبشه به یادش بودیم اما زیاد پیگیرش نبودیم. نمی‌دانم، شاید گذاشته بودیم به این حساب که او در موضوع ازدواج دخترش و یا باز کردن دریچه‌ای جدید به روی زندگی خودش، بطور طبیعی وقت کم می‌آورد و نمی‌تواند به ماها سر بزند. نمی‌دانم، شاید هم داشتیم خودمان را با رؤیایی دل‌خواه گول می‌زدیم. هرچه بود اما، زیاد ته دلِ من یکی را آنطور که باید، خوشحال نمی‌کرد و گرد نگرانی روزبه‌روز بیشتر بر چهره‌ی دلم می‌نشست. تا اینکه آن روز خبری آمد و چُرت چند ماهه‌ام را پاره کرد. خانوم‌معلم که بواسطه‌ی نسبت فامیلیِ دور و رفاقت صمیمی و قدیمی، همیشه با اعظم خانوم در ارتباط بود، پیامی برایم فرستاد و متعاقبش تماسی که دنیا را آوار کرد روی سرم. - اعظم خانوم؟ واقعا؟ حالا شاید اشتباه شده. شاید به بررسی بیشتر نیاز داره.... یا اباالفضل --------- ✍ ادامه دارد... کانال محمد مهرزاد ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @Mohamad_Mehrzad
بنظرتون ادامه بدم؟ 🤔
تا پایان ماجرا همراه باشید. شیرینه
قصه‌ی قسمت پنجم بعضی که میخواهند علمی‌تر یا باکلاس‌تر تلفظش کنند، به آن می‌گویند «کَنسِر سینه». اصطلاح رایجش اما «سرطان سینه» است و نام قدیمی‌ترش «سرطان پستان». مهمان ناخوانده‌ای که دستِ تقدیرنویسِ حکیمِ جهان در طالع این بانوی قوی و محکم نوشته بود. وای خدای من. من چرا انقدر خودمو باختم؟ ناگهان تمام خاطرات اعظم خانوم از بدو آشنایی تا آنجاهایی که کم‌کم نبودنش برای‌مان عادی شده بود مثل برق از جلوی چشمانم گذشت. در اضطرابی وصف‌ناپذیر غرق شدم و پشیمان از اینکه چرا پیش از این خودم را به آب و آتش نزدم تا مشکلِ دلِ این مهربان‌دوست را برطرف کنم. حالا چه پیش خواهد آمد؟ اعظم خانوم در چه حالیست؟ لحظاتش چگونه می‌گذرد؟ فرزندانش با این مسأله چگونه کنار می‌آیند؟ خبر مثل باد بین دوستان مشترک‌مان پیچید و همه را در هاله‌ای از غم فرو برد. ما، همان مایی که دغدغه‌های اعظم خانوم برای‌مان عادی شده بود ناگهان خود را یافتیم در حالیکه قلب‌مان از تپش و اضطرابِ اعظم خانوم، در دهان‌مان بود. اما چه می‌شد کرد جز دعا؟ همه با شنیدن همان خبرهای اولیه، دست به دعا شدیم. اما باز هم غافل از اینکه بهرحال اوست که در خط مقدمِ مبارزه با این مشکل جدید قرار دارد. فردای آن روز با احتیاط جویای حالِ روحی اعظم خانوم از خانوم معلم شدم. اما پاسخی شنیدم که باعث شد یک بار دیگر در برابر عظمت قلب و روح این بانو سر تعظیم فرود آورم. خانوم معلم گفتند: «اعظم حال روحیش خوبه الحمدللّه. نگران هیچی نیست، خیلی راحت با قضیه مواجه شده و قراره امور درمانیش به زودی شروع بشه» خدایا! بنازم عظمتت را که چگونه روحی با این ظرفیت و گنجایش آفریدی. حالا دیگر شاید برای اولین بار، در موضوع صبر در برابر بیماری، کسی را می‌دیدم که از من خیلی بالاتر بود. آن‌هم منی که سال‌ها اسطوره‌ی صبر در مشکلاتِ بیماری و معلولیت و مصائب زندگی بودم. حالا دیگر منی که الگوی دیگران به حساب می‌آمدم احساس کردم چقدر حقیرم در برابر چنین کوه باعظمتی. اصلا نگران سرنوشت اعظم خانوم نبودم. چون اولا سرنوشت به دست خداست و هرچه او حکم کند برای همه‌مان حجت است. ثانیا با پیشرفت‌های پزشکیِ امروز چه در زمینه‌ی تشخیص و چه درمان، سرطان الزاما مساوی با مرگ نیست و الحمدللّه اکثریت غریب به اتفاق کسانی که این مشکل برایشان پیش می‌آید درمان می‌شوند و سال‌ها به زندگی‌شان ادامه می‌دهند. حتی دغدغه‌ی سختی‌های دوران درمان و مشکلات مالی را هم برای اعظم خانومی که برای گذران زندگی خودش و فرزندانش از راه خیاطی و رانندگی امرار معاش میکرد نداشتم. چون اساسا نسبت دادن اینگونه مشکلات به روح بلند چنین بانویی، فقط باعث پایین‌آوردن شأنش می‌شد. روح اعظم خانوم ساخته شده بود برای مشکلات بزرگ‌تر و لاینحل‌تر. اما چیزی که آزارم می‌داد این بود که چرا همه‌ی دردها و رنج‌ها فقط برای یک نفر؟ ✍ ادامه دارد... کانال محمد مهرزاد ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @Mohamad_Mehrzad
قصه‌ی قسمت ششم نمی‌فهمم چرا گاهی آدم‌ها به خاطر همدیگر می‌زنند به جاده‌خاکی و از لحاظ اعتقادی، آخرتی را که بخاطر خودشان حاضر به فروشش نشدند، بخاطر دیگری در معرض فروش می‌گذارند؟ بلند شو خودت را جمع کن مرد. تویی که در بدترین و ناگوارترین شرایط زندگی‌ات کفر نگفته‌ای و در کار خدا چون و چرا نکرده‌ای، حالا چه بر سرت آمده که در برابر مشکلاتِ شخصی‌دیگر، هرچند هم که عزیز باشد، در کار خدا «چرا» می‌آوری. اعظم خانوم هرکه هست، باز بنده‌ی خداست و از خدا عزیزتر نیست. ضمنا عزتی هم اگر دارد، خود خدا به او داده. تمام لیاقت‌هایش را هم همینطور. تو چه بر سرت آمده که انقدر بی‌لیاقت شده‌ای که مابین عشقبازی خدا با یکی از مخلوقاتش حرف بزرگ‌تر از دهانت می‌زنی؟ این نهیب‌ها، هم باعث توبه‌ام شد و هم آرامش دلم. با خودم گفتم خداوند یکی از بندگان خوبش را لایق کوره‌ی ذوب کرده تا سنگ معدنش را تبدیل به جواهری درخشان و زیبا کند. چرا ناراحتی و مغموم؟ در این لحظات اگر به او حسادت کنی و غبطه بخوری بیشتر قابل درک است تا اینکه خودت را ببازی. آن هم در حالی که سوژه‌ی اصلی خود را نباخته و محکم و پرصلابت ایستاده است. مدت زیادی نگذشت که توانستم با جریانِ مثبتِ این اتفاقِ به ظاهر ناخوشایند همسو بشوم و هروقت یاد بیماری اعظم خانوم بی‌افتم لبخند رضایتی از جنس عاشقانه‌های خدا با بندگانش بر لبانم نقش ببندد و خدا را شکر کنم و بگویم: «ممنون که رفیق ما رو لایق دونستی» از آن طرف هم اخبار، مثبت بود. جویا بودم و می‌شنیدم که مراحل درمان اگرچه سختی‌هایی به همراه دارد، اما قامت اعظم خانوم همچنان راست و محکم ایستاده تا موانع را یکی پس از دیگری پشت سر بگذارد و او را برساند به لحظه‌ی جواهر شدنش. یک شب هم که اعظم خانوم در منزل خانوم معلم بود و با هم خوش بودند، تماس گرفتند و با هر دو صحبت کردم. اینجا جایی بود که اعظم خانوم سرش را تراشیده بود و صدای هیاهو و خنده‌شان پر بود در فضای خانه و لبخند رضایتی که ازسوی خدای مهربان احساس می‌شد بخاطر وجود چنین بنده‌ی راضیه‌ای. ✍ ادامه دارد... قسمت بعد، قسمت آخر است. کانال محمد مهرزاد ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @Mohamad_Mehrzad