eitaa logo
محمد مهرزاد/ امید و ایمان
680 دنبال‌کننده
278 عکس
51 ویدیو
1 فایل
زندگی بی‌مکث جریان داره معلولیت، بیماری وتنهایی نمی‌تواند مرا از حرکت بازدارد😊✌️ شما حق داری که با حـال خـراب وارد این کانال بشی. اما وقتی وارد شدی، محکــوم بــه ایـــن هستــی که حالـِـت خوب بشه😄😍😘❤️ لطفابامن بمانید 💞 آی‌دی من: @Mohammad_Mehrzad
مشاهده در ایتا
دانلود
هلش می‌دادم و چهار دست و پا پشت سرش حرکت می‌کردم. سخت بود... خییلییی سخت. اما باید می‌رفتم. وسطای هال که رسیدم، دیگه واقعاً بریده بودم و تصمیم گرفتم برگردم. اما نه، تصمیمم جدی‌تر از این حرفا بود. این بود که به هر جون‌کندنی بود ادامه دادم. به ورودی آشپزخونه که رسیدم، فقط تو همون نقطه، سه چار دقیقه اونجا معطل شدم تا بتونم زانومو از اون هفت هشت سانتی که سطح آشپزخونه بالاتر از کف هاله، رد کنم. سخت بود، خیلی سخت
اما بهرحال مسیرِ رفت به پایان رسید و حالا دیگه جلوی یخچال بودم 😍💪 اما یهو چشمم افتاد به نور بسیار زیبای خورشید که افتاده بود کف آشپزخونه. پنجره رو نگاه کردم و از دیدن روشناییِ روز سرشار از لذت شدم. یهو فکری به سرم زد. با خودم گفتم: «محمد! حیف نیست با این همه سختی تا این‌جا اومدی، خودتو از دیدن نور و روشنایی محروم کنی؟» این بود که صندلی پلاستیکی رو از اون گوشه‌ی آشپزخونه کشیدم آوردم کنار یخچال و با سختی خیلی زیادی خودمو کشیدم روش.
وقتی کاملا روش مستقر شدم، واقعا از نفس افتاده بودم. یخورده نفس تازه کردم، بعد رو به پنجره کردم. واااااای خدای من! از نهم اردیبهشت تا امروز (۱۹ آبان)، یعنی به مدت ۶ ماه و ده روز، از این زاویه و به این وضوح؛ نور خورشید، آسمون آبی، حیات خونه و ساختمون همسایه‌هامو ندیده بودم. شاید براتون مسخره بنظر بیاد. ولی همین صحنه‌های به ظاهر معمولیِ زندگی وقتی از آدم دریغ میشن، اونموقع آدم تازه میفهمه که مجموعه‌ی همون معمولی‌ها، زندگیش رو تشکیل میدادن. خلاصه، یک ساعت اونجا نشستم و به همون صحنه‌ی به ظاهر معمولی نگاه کردم😊
ادامشو بنویسم؟ یا بَسه؟
چشـــــــم 😍 مخ‌لص همگی 🙋‍♂ پرستارم فرمودن بنویس، جالبه. خب پرستاره دیگه، دلش برای بیمارش شور میزنه. پرستار مهربان! ببخشید که به صندلی‌تون دست زدم. ولی آخر برگردوندم سر جاش. آشپزخونه‌رم به هم نریختم 😄
چند نفر دیگه هم پیام دادن و فرمودن بنویس بقیشو چشم
ببخشید تأخیر افتاد. الان می‌نویسم
با عشق داشتم به نور آفتاب نگاه می‌کردم. دلم نیومد از اون لحظه‌ی باشکوه عکس نگیرم
این مال لحظه‌ی آخریه که اونجا نشسته بودم. اینجا دیگه آفتاب چرخیده و افتاده اونطرف آشپزحونه. یعنی اگه دوربینو کمی به سمت چپ میچرخوندم، نور آفتاب دیده میشد.
خلاصه! دوس داشتم ساعت‌ها همونجا بشینم و آسمون و منظره‌ی بیرون رو نگاه کنم. منظره‌ای که حتی هیچ درخت و گل و گیاهی توش نیست و فقط یه ساختمون دیده میشه. ولی برای منی که ۲۴ ساعته تو اتاقی به سر می‌برم که هیچ پنجره‌ای رو به بیرون نداره، این صحنه، فرصت و غنیمت زیادی به حساب میومد. اما دردهای مختلف (بخصوص سوزش جای زخم بسترم روی صندلیِ سفت) و گرسنگی و بی‌حالی داشت اذیتم می‌کرد. ناچار، از تماشای صحنه‌ی بیرون دل کندم و با یه حرکت خطرناک از صندلی اومدم پایین. همینجا یکی از نعمت‌هایی که خدا بهم داده رو برحسب وظیفه‌ی بندگی یادآوری کنم: خدایا! شکرت که زانوهام سالمند. وگرنه، نه میتونستم چهار دست و پا حرکت کنم، نه میتونسم برم بالای صندلی، یا ازش بیام پایین. خدایا! درسته که بعضی از نعمت‌هاتو ازم گرفتی، که اونم قطعا به خیر و صلاحم بوده. اما حواسم به داشته‌هام هست و بابتش لحظه به لحظه شاکرتم. منو ببخش اگه گاهی، از بجا آوردن شُکرت غفلت می‌کنم.
القصه! حالا فاز سنگین ماجرا، یعنی برداشتن غذا از یخچال پیشِ روم بود. یخچال من دو طبقه‌ست. پایینش فریزره و بالاش یخچال🤦‍♂ روبروی یخچال نشستم. دستمو دراز کردم درِ بالا رو باز کردم و لبه‌ی یخچالو گرفتم و «یا علی» گویان، رو زانو بلند شدم. عضلات کمرم چون سفت و منقبض و خشک شدن، نمیذارن که قامتم صاف بمونه و مدام بالاتنه‌مو به سمت جلو هل می‌دن. خلاصه با کمرِ تقریبا خمیده، یه دستم به لبه‌ی یخچال بود و دست دیگمو بردم داخل یخچال. به زور سرمو آوردم بالا که داخل یخچال رو ببینم. واااای خدای من! قابلمه‌ی مورد نظر در طبقه دوم یخچال بود و با اون حالتی که من توش قرار گرفته بودم، دستم بهش نمی‌رسید🤦‍♂
لبه یخچالو ول کردم و نشستم رو زمین. درواقع بطور خودکار سقوط کردم😄 اول یه لحظه شیطون گولم زد که بی‌خیال شم و برگردم تو اتاق. اما باز به خودم نهیب زدم: «آهااااای! همه‌ی مردانگیت همین بود؟ همه‌ی همتت همین بود؟ همه‌ی اراده و انگیزه‌ای که تو کانالت برای دیگران ازش دم می‌زنی همین بود؟ خودتو جم و جور کن مررررد! پاشو، اگه ده سانت دستتو ببری بالاتر دستت به قابلمه می‌رسه. قدرتِ ایمانت کجا رفته؟» اینجا بود که یاد ذکری که مامان مریم یادم داده بود افتادم: «یا قوی» دوباره در حالت مناسب یعنی دو زانو نشستم. فاصلمو با یخچال تنظیم کردم، نیرومو جمع کردم، یه «یا علی» گفتم و با یه جهش رو زانو بلند شدم و دستمو به لبه‌ی یخچال گرفتم. کمرم مقاومت می‌کرد و صاف نمیشد. شروع کردم به گفتن ذکر «یا قوی». کم‌کم کمرو صاف کردم. وقتی عضلات کمرم ثابت شد، آروم سرمو آوردم بالا تا داخل یخچالو ببینم. زانوهام بشدت می‌لرزید و عضلات کمرمم درد می‌کرد. چون میخواست به جلو متمایلم کنه و من به زور جلوشو گرفته بودم. هر آن احتمال داشت که یا با خم شدن زانو، یا خم شدن کمر رو به جلو، ولو شم رو زمین.
در حال نفس‌نفس زدن بودم. اما ذکر «یا قوی» از زبونم نمی‌افتاد. یا قوی برای من فقط یه کلمه یا صرفا یه صفت از صفات خدا نیست. «یا قوی» خیلی وقتا موتور محرکه‌ی منه. خلاصه آروم و آهسته بطوریکه تعادلم به هم نخوره دست راستمو آوردم بالا و بردم سمت قابلمه. حالا دیگه چون قامتم راست بود، دستم بهش میرسید. لبه‌ی قابلمو رو گرفتم و آروم کشیدمش بیرون. با نوک انگشتام آروم آروم به سمت کف دستم هدایتش کردم. وقتی کاملا در کف دستم قرار گرفت، دستمو آروم آوردم پایین. حکم بندبازی رو پیدا کرده بودم که کوچکترین اشتباهش میتونست باعث سقوطش بشه😄 دست و سرمو همزمان آوردم پایین، اوه خدا من! دستم که به زمین نمیرسه. چیزی هم دور و برم نیست که قابلمه رو بذارم روش. تنها راهی که وجود داشت، کمک گرفتن از دست چپم بود که لبه‌ی یخچالو محکم گرفته بود. و البته به علت فشار زیادی که وزنم روش آورده بود، هم بازوم خسته شده بود، هم کف دستم کم‌کم داشت رو بدنه‌ی یخچال لیز می‌خورد و دستم داشت از لبه‌ی یخچال جدا می‌شد.
همینجا یکی از نعمتهای خدا رو به خودم یادآوری کنم: خدایا! شکرت که دستام سالمند🤲 ادامه ماجرا: دست راستمو که حامل قابلمه بود، آروم آوردم بالا. اینجا مرحله‌ی سخت و خطرناکی بود. چون باید دستمو از جلوی سینه‌م عبور می‌دادم. بنابراین لازم بود که بدنمو کمی از یخچال فاصله بدم. اما یه اشتباه کوچیک میتونست باعث بشه عضلات کمرم که مترصد فرصت بودن تا به سمت جلو خمم کنن، موفق بشن و باعث افتادنم و ولو شدن خودم و ظرف غذا بشن😒 خیلی آروم و میلی‌متری خودمو یخورده از یخچال فاصله دادم. عضلات بالای زانوهام دیگه تحمل وزنمو نداشتن، عضلات کمرم بشدت فشار می‌آوردن، دست چپم کاملا رو بدنه‌ی یخچال لیز خورده بود و هر آن احتمال جدا شدنش از تنها تکیه‌گاهم وجود داشت. البته باید بدونیم که تنها تکیه‌گاه همه‌مون خداست😍😍 خلاصه به هر وضعی بود، دست راستمو رسوندم به دست چپم. آرنج راستمو گذاشتم رو لبه‌ی افقی یخچال، دست چپمو رها کردم و لبه‌ی قابلمه رو گرفتم. جای آرنجم خیلی نامناسب بود و تکیه‌گاه بدردبخوری به حساب نمیومد. با یه حرکت صدمِ ثانیه‌ای آرنجمو برداشتم و با همون دستم لبه‌ی یخچالو که تا چند لحظه قبل دست چپم اونجا قرار داشت گرفتم. حالا چون لبه‌ی قابلمو رو گرفته بودم، گذاشتنش روی زمین راحت‌تر شده بود. کمی به سمت چپ خم شدم و تا جاییکه امکان داشت، دست چپمو به زمین نزدیک کردم، بعد به ناچار قابلمه رو رها کردم. خداروشکر قابلمه چپ نشد و مستقیم افتاد روی زمین. منم که دیگه از همه جهت تحت فشار بودم، لبه‌ی یخچالو رها کردم و سقوط کردم رو زمین
برم نفسی تازه کنم و برگردم😄 بازم میخواین بقیشو بنویسم؟ تعارف نکنیدا، اگه خوشتون نمیاد بگید نمیخواد ادامه بدی
چشـــــم 🙏😊 ممنون از این همه استقبال 💞
یخورده رو زمین دراز کشیدم و نفسی تازه کردم. در حالی که درِ یخچال همچنان باز بود. نشستم و درِ قابلمه رو باز کردم. با دیدن غذای توی قابلمه گرسنه‌تر شدم. بعد یادم اومد که باید ماست هم بردارم. اصن به همین منظور، یه کاسه کوچیک با یه قاشق، بار کامیون کرده بودم و از اتاق آورده بودم. اما جرأت نداشتم سرمو بلند کنم و ببینم ظرف ماست توی کدوم طبقه‌ی یخچاله. ولی به خودم گفتم: «برای یه قهرمان فرقی نمیکنه»😂 این جمله‌ایه که به شوخی همیشه راجع به خودم میگم. سرمو بلند کردم و دیدم ظرف ماست هم توی طبقه‌ی دومه🤦‍♂ مجدداً روی دو زانو نشستم و با همون جزییاتِ بار اول روی زانو بلند شدم. عضلات کمرم این بار کمتر اذیتم میکردن. چون به خاطر حرکت قبلی، یخورده باز شده بودن و از اون حالت انقباض و سفتی دراومده بودن. با دست چپ لبه‌ی یخچالو گرفتم، و با دست راست ظرف ماستو برداشتم. با این تفاوت که مثل دفعه‌ی قبل مجبور نبودم ظرف رو بذارم کف دستم. چون خیلی راحت میشد لبه‌شو گرفت. ولی قابلمه چون در داشت و دسته هم نداشت نمیشد که لبه‌شو بگیرم. خلاصه ظرف ماستو برداشتم و یک کم خودمو خم کردم به راست و چون محتویاتش از نصف ظرف هم کمتر بود، با خیال راحت با روش سقوط آزاد فرستادم سمت زمین😂 خودم رو هم با همین روش برگردوندم رو زمین. باز چند لحظه نفس تازه کردم، بعد کامیونو آوردم جلو. کاسه رو از ماست پر کردم و همراه ظرف غذا گذاشتم توی کامیون. باز با روش مخصوص، بلند شدم رو زانو. اما قبلش ظرف ماستو گرفته بودم تو دست راستم. دستمو دراز کردم و ظرفو گذاشتم تو طبقه اول یخچال و نشستم سر جام. بعد یخورده که نفس گرفتم، نیم‌خیز شدم، دستمو دراز کردم و در یخچالو بستم. خوشحال بودم که پروژه رو با موفقیت و بدون وارد آوردن هرگونه خسارتی به پایان رسونده بودم😂😂😂
حالا موقع عزیمت به سمت اتاق بود. به حالت چهار دست و پا دراومدم و یه قدم به جلو برداشتم که یهو یادم اومد که برای صبحانه‌ی فردا باید نون هم از فریزر بردارم. از اینکه همون موقع یادم اومده بود خوشحال شدم. چون اگه برمی‌گشتم به اتاق و اونجا یادم میومد که نون نیاوردم، واقعاً رمقی برای اومدن به آشپزخونه نداشتم. درِ فریزرو باز کردم و از پایین‌ترین قفسه، یه بسته نون بربری که پرستار برام گرفته و به اندازه‌ی هر وعدم بسته‌بندی کرده بود، برداشتم. درِ فریزرو بستم و نون رو گذاشتم لبه‌ی کابینت که موقع رفتن برش دارم. صندلی‌ای که برای نشستنِ جلوی پنجره جابجا کرده بودم رو کشون کشون بردم سر جاش و دقیقا گذاشتمش همون جا که اول بود. بعد برگشتم سمت کامیون، و با یخورده مشقت، کامیون رو از لبه‌ی سنگ آشپزخونه وارد هال کردم. چون بخاطر همون چند سانت اختلاف ارتفاع، ممکن بود ماستِ داخل کاسه، بریزه. کامیون رو به جلو هُل دادم و خودم رو هم با مشقت از همون ارتفاع چند سانتی‌متری عبور دادم.
تمام بدنم داشت می‌لرزید. هیچ رمقی برام نمونده بود. کامیون رو آروم هل می‌دادم جلو و پشت سرش حرکت می‌کردم. اما عضلاتِ بالای زانوهام قدرت حرکت دادنمو نداشتن. ضمن اینکه بازوهامم بشدت خسته و ضعیف و بی‌رمق شده بودن و یارای تحمل وزنمو نداشتم. حرکتم خیلی سخت شده بود. تو همین مسیر چهار پنج متریِ طول هال، دو سه بار توقف کردم و نفس تازه کردم. خلاصه با هر مشقتی بود به ورودی اتاق رسیدم که ناگهان با یه فاجعه مواجه شدم. ای واااایِ من 😢
ماشاءاللّه به شما که انقدر مشتاقانه پیگیر هستید. مخ‌لص همگی 🙋‍♂ داداش محمد
درست جلوی در اتاق که رسیدم، یهو متوجه شدم که لحظه‌ی آخر یادم رفته نون رو از روی کابینت بردارم و بذارم توی کامیون🤦‍♂😢 وای خدا! یعنی با این دست و پای بی‌رمق که حتی چهار پنج مترِ باقی‌مونده رو هم نمی‌تونه طی کنه، باید برگردم و نونو بیارم؟ چند لحظه نشستم و هاج و واج به مسیر باقی‌مونه و مسیر پشت‌سر گذاشته و بسته‌ی نونی که از دور روی کابینت دیده میشد نگاه کردم. اگه بی‌خیالِ نون می‌شدم، ناچار می‌شدم که به کسی زحمت بدم که تا شب بیاد و نون رو برام بیاره که فردا صبح صبحانه داشته باشم. خب اگه قرار بود به کسی زحمت بدم، پس چه نیازی به این همه رنج و مشقت بود😞 هرچی فکر کردم، دیدم نمیتونم خودمو راضی کنم مزاحم کسی بشم. چون هر روز براشون زحمت داشتم و دوس نداشتم اون روز تو زحمت بندازمشون. پس تنها چاره این بود که مسیرِ اومده رو برگردم.
یخورده دیگه نشستم و گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم. اما نشستن دردی رو دوا نمیکرد. تازه میتونست یه درد جدیدم برام بوجود بیاره. چون موکتِ اون قسمت، بسیار زبر و خشنه و بارها باعث زخم شدن زانوها یا انگشتای پام شده. برای همین معمولا با جوراب از اونجا عبور میکردم. اما اون روز زانوهام لخت بودن. بخاطر اینکه برای چهار دست و پا حرکت کردن نمیتونم شلوار بپوشم. چون پاچه‌هاش هی میپیچن لای پاهام و حرکتمو سخت‌تر می‌کنن. برای همین با شلوار آستین کوتاه رفته بودم سمت آشپزخونه (😉🤪😂) بهرحال باید سریع حرکت می‌کردم. چون هرچی بیشتر می‌نشستم و فکر و خیال می‌کردم، تنبل‌تر می‌شدم. یه «یا علی» گفتم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم. ذکر «یا قوی» رو با نفسی که واقعا داشت قطع می‌شد زمزمه می‌کردم و به سختی خودمو به سمت آشپزخونه می‌کشیدم. بالأخره به آشپزخونه رسیدم. هیچ رمقی برای بلند کردن زانو و عبور از اون چند سانت اختلاف سطح نداشتم. پس دستمو گذاشتم لبه کابینت و رو زانو بلند شدم و انقدر خودمو به سمت بسته‌ی نون خم کردم و دستمو به طرفش دراز کردم که نوک انگشتم رسید بهش. یخورده با نوک انگشتم باهاش ور رفتم تا اینکه لبه‌ی پلاستیک به کنار ناخنم گیر کرد و آروم آروم کشیدمش سمت خودم تا کاملا در دسترسم قرار گرفت🙃 خلاصه نونو برداشتم و نشستم رو زمین و ناچار بدون فوت وقت مجدداً حرکت کردم به سمت اتاق. حالم طوری شده بود که به دست و پاهام التماس می‌کردم که منو پیش ببرن. در اون لحظه بزرگترین آرزوم این بود که زودتر به رختخوابم برسم. با هر وضعیتی بود به کامیون رسیدم، نونو گذاشتم داخلش و وارد اتاق شدم. اغراق نیست اگه بگم دو متر آخرو تقریبا سینه‌خیز حرکت کردم. خلاصه با هر وضعیتی بود، خودمو به رختخوابم رسوندم. انقدر خسته و هلاک بودم که حتی برای جویدن غذا هم هیچ رمقی نداشتم. حتی نمیتونستم بشینم. چاره‌م فقط دراز کشیدن و حتی خوابیدن بود. اما من چون به خاطر بیماریم، مشکلی به نام «سندروم پای بی‌قرار» دارم و موقع خواب، پام هی می‌پره و نمیذاره بخوابم، حتما باید با قرص خواب، بخوابم.
از اونجایی که تموم بدنم داشت می‌لرزید، حدس زدم که قند و فشارم به شدت اومده پایین. از طرفی هم بخاطر نفس‌نفس‌زدن‌های طولانی، گلوم خشک شده بود. برای همین چند تا دونه قند و یه ذره نمک تو یه لیوان آب حل کردم و با یه قرص خواب و نصف قرص مربوط به پای بی‌قرار، سر کشیدم. تا قرصا اثر کنن، قابلمه و کاسه‌ی ماست رو جابجا کردم که موقع خواب با پام شوتش نکنم اینور اونور. بعدم ساعت ۱ بعداز ظهر به خواب عمیقی رفتم و ساعت هفت شب بیدار شدم. خلاصه ناهار اونروز که قرار بود شویدپلو با ماست باشه، تبدیل شد به یه لیوان آب و چند تا قند و یه ذره نمک و یکی و نصفی قرص 🤣🤣🤣🤣🤣 چیزی که شنیدید، فقط ماجرای دو ساعت از زندگی یک معلوله😊 تازه معلولی که دستاش سالمه، و توانِ چهار دست و پا حرکت کردن رو داره. اما من بمیرم برای اونایی که اصلا قدرت حرکت ندارن یا دستاشونم مشکل داره. خدایا! اگه یه روز قرار شد به درگاهت ناشکری کنم، قبل از اینکه این کارو بکنم جونمو بگیر. خدایا! نیاد روزی که چشمم روی نعمتهایی که بهم دادی بسته بشه. خدایا! بابت همه‌ی داده‌ها و نداده‌هات، شکر🤲 ✍ پایان کانال محمد مهرزاد ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @Mohamad_Mehrzad این داستان از اینجا شروع شده:👇 https://eitaa.com/Mohamad_Mehrzad/510
دوستان عزیزم منت میذارید بِهِم اگه تو این نظرسنجی شرکت کنید. درباره‌ی این داستانه👆
نظرسنجی درباره داستان امشب👇 https://EitaaBot.ir/poll/u8xzre