#قصہ_دلبـرے
#قسمت_دوم
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد،بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم:این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دههی شصت پیاده شده و همونجا مونده!
به خودش هم گفتم. آمد اتاق بسیج خواهران و پشت بهما و روبه دیوار نشست. آن دفعه را خودخوری کردم .
دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیوفتد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم .بلندبلند اعتراضم را به بچهها گفتم . به در گفتم تا دیوار بشنود. زور میزد جلوی خنده اش را بگیرد .
معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود . هرموقع میرفتیم،با دوستانش آنجا میپلکیدند. زیرزیرکی میخندیدم و میگفتم :بچهها،بازم دارودستهی محمدخانی!
بعضی از بچههای بسیج باسبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند، بعضی هم مخالف.
بین مخالفها معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن.اما همه از او حساب میبردند،برای همین ازش بدم میآمد. فکرمیکردم از این آدمهای خشکِمقدس از آنطرفبام افتادهاست.
اما طرفدار زیاد داشت .خیلیها میگفتند:مداحی میکنه،هیئتیه،میره تفحص شهدا،خیلی شبیه شهداست!
توی چشممن اصلا اینطور نبود. با نگاه عاقلاندرسفیهی به آنها میخندیدم که اینقدرها هم آش دهنسوزی نیست .
#ادامہ_دارد...💝
@MohammadHossein_MohammadKhani
#خاطرات شـهـدا
آشنایے با گلی از گل هاے بهشــٺ😊
یڪ روزتا تـولـد حلقهـ وصل💚✨
#قسمت_دوم
#شهـیـد_محمـدحــسـین_محـمدخـانے 🌹
#خادم_محب_الشهدا
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3