https://harfeto.timefriend.net/17064408798405
سلامعلیکم
صلوات،زیارت عاشورا،حدیث کسا،زیارت آل یس،سوره یس
هر کدام را به دلخواه خواستین انتخاب کنین و بخونین و هدیه کنین به برادرمون آقا محمدهادی🌹و در ناشناس اعلام بفرمایین ک کدام را قرائت کردین
التماس دعا
دست نوشته آقامحمدهادی 🌿
#شهیدحسینمعزغلامی
#عزیزبرادرم
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تـولدت مبارککک😍🥲
«عشق و عاشقی اونی نیست
که دو نفر به هم نگاه کنن
عشق و عاشقی زمانی درسته که
دو نفر به یه نقطه نگاه کنن،
شهدا همشون نگاهشون به یه نقطه بود
اونم "قرب الهی" »
• شهید محمدهادی امینی🕊•
#عزیزبرادرم
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
https://harfeto.timefriend.net/17064422110027
بزرگواران هر کسی هر صحبتی داره هرچی..بزاره(فقط هم بنده میبینم) اینجا تا بنده ک تو این هفته رفتم مزار داداش محمدهادی سرمزارشون بخونم و دعاتون کنم اگر قابل باشم🌱
التماس دعا
شهید محمدهادی امینی♡
https://harfeto.timefriend.net/17064422110027 بزرگواران هر کسی هر صحبتی داره هرچی..بزاره(فقط هم بنده
ققط کسانی ک صحبت با آقاهادی دارن بزارن پیامشون رو نه پیامای غیرمرتبط!
_گـاهیدلـممـیخوادبهعکستنگاهکنم
و در هـمون نـگاه تمامـ حرفهامرو میشنـیوی!
خـداروشڪر میکـنم بابـتوجودت
برادرشهـیدم♥️:)
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینک که شـهر شعله ور بی خیـالـے است
جاےِ بـرادرانِ غیـورم چه خـالـے است
جاےِ بـرادرانِ غیـوری که بعدشان..
این شـهر در محـاصره خشـک سالــے است!
❄️|بـرادر شـهـیـدم تولـدت مـبارک|🤍
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
#رمان
#ناحله💐
پارت¹⁵¹
شب ها بخاطر امتحانام تا صبح بیدار میموندم. پلک هام ازشدت خستگی سنگین بود ولی از شوق دیدن محمد خوابم نمیبرد...!
تو این ده روزی که از برگشتنمون از قم میگذشت دو بار محمد اومد دنبالمو رفته بودیم بیرون ولی زمانش خیلی کوتاه بود چون هم من امتحان داشتم هم اون کار داشت خیلی دلم براش تنگ شده بود مامان واسه شام نوید و سارا و روح الله و ریحانه رو دعوت کرده بود داداشِ محمدم خونه مامان نرگس دعوت بود قرار بود محمد زودتر بیاد یه نگا به ساعت انداختم دوازده ظهر رو نشون میداد تا اومدن محمد دویا سه ساعتی وقت داشتم با خیال راحت لپ تابمو روی میزم گذاشتمو روی صندلی نشستم هدفونُ بهش وصل کردمو یه آهنگ پخش کردمو مشغول کارام شدم یخورده که گذشت گردنم درد گرفته بود کلی کار برام مونده بود کلافه به تیشرت نازک و تنگی که وقت نداشتم عوضش کنم نگاه کردم به کارم سرعت دادم غرق کارام بودم و زیر لب غر میزدم آرنجم رو به میزم تکیه دادم رایحه خوشی فضای اتاقمو پر کرد نفس عمیق کشیدمو توجهی نکردم یهو سرم سنگین شد با ترس سرمو آوردم بالا که نگاهم به دو تا چشم مشکی که دنیامو رنگی کرده بود افتاد محمد پشت سرم ایستاده بود و چونه اش رو روی موهام گذاشته بود رایحه ی خوش هم بوی عطرش بود از روی صندلی بلند شدم هدفونُ از روی گوشم برداشتمو با تعجب به ساعت نگاه کردم چطور نفهمیدم ساعت دو شده؟
از حضور غیرمنتظرش جا خورده بودم با خنده گفت:سلام
جوابش رو دادم که گفت:چرا تعجب کردی؟نمیدونستی قراره بیام؟
خندیدمو گفتم:آخه حواسم به ساعت نبود.
محمد:در زدما شما نشنیدی!دیگه مادر اجازه ی ورود رو بهم داد از طرف شما!
فاطمه:ببخشید خوبی شما؟
محمد:خداروشکر حال شما چطوره؟
فاطمه:با دیدن شما عالی
لبخند زد توجهم به دست هاش جلب شد که پشتش گذاشته بود عجیب نگاه کردم که چند قدم بهم نزدیک شد دست راستش رو جلو آورد سه تا شاخه گل رز قرمز دستش بود که به شکل قشنگی کنار هم جمعشون کرده بودن و با نخ کنفی ساقه اش رو بسته بودن با دیدن گل ها ذوق زده شدم و به سرعت ازش گرفتمشون گفتم:مناسبت خاصی داره؟
لبخند زد و گفت:اره دیگه بعد چند روز خانوممو دیدم!
نمیدونستم چجوری باید جواب محبتاشُ بدم فقط تونستم با نگاهم ازش تشکر کنم انقدر همه ی کاراش برام غیر منتظره بود که دو روز بعد یادم میافتاد که باید در جوابشون چه واکنشی نشون میدادم خواستم چیزی بگم که یک جعبه ی مستطیلی به رنگ مشکی که اکلیل های طلایی روش بود و وسطش یه پاپیون طلایی خوشگل داشت رو با دست دیگه اش جلوی صورتم گرفت جعبه بزرگ بود گل رو روی میزم گذاشتمو جعبه رو از دستش گرفتم خیلی برام عجیب بود با خودم گفتم نکنه تاریخ تولدمو یادم رفته برای همین گفتم:محمد تولدمه ؟
خندید و گفت:نه!بازش کن!
با اینکه خیلی تعجب کرده بودم جعبه رو روی زمین گذاشتمو نشستم کنار جعبه آروم بازش کردم با دیدن محتویات داخل جعبه تعجبم چندین برابر شده بود سرمو بالا گرفتمو نگاهش کردم روی تخت نشست.
فاطمه:نه؟!مگه میشه؟! یعنی اینا رو شما خریدی؟
محمد:با کمک ریحانه!من حتی اسمشون رو هم بلد نبودم.
بلند خندیدمو یکی یکی لوازم آرایشُ از جعبه در آوردم از همه چیز بهترینشو گرفته بود تا نگاهم به لاک ها افتاد صدام بلند شد:وای وای وای!اینارو
به وجد اومده بودم ولی نمیدونستم چی بگمو چجوری ابرازش کنم
من انقدر به این چیزا علاقه داشتم که واسه یه لاک جدیدی که مامانم برام میخرید دو ساعت جیغ میزدم حالا با دیدن این همه لوازم خوشگل و رنگی رنگی انقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم از همه عجیب تر این بودکه محمد برام خریده بود!کسی که فکرمیکردم با ازدواج باهاش دیگه رنگ اینجور چیزارو نمیبینم
یه ادکلن شیک داخل جعبه بود درش اوردمو بوش کردم دقیقا چیزی بود که من میخواستم وقت نمیکردم برم بخرم موبایل محمد زنگ خورد از جاش بلند شد و رفت کنار پنجره و به بیرون پنجره زل زد داشت صحبت میکرد دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم از جام بلند شدمو پشت سرش ایستادم متوجه شد و به سمت من برگشت
محمد:باشه داداش من فردا میام ازت میگیرم
با تعجب نگام میکرد براش سوال بود که چرا اینطوری اومدم پشت سرش ایستادمُ به چشماش خیره شدم!
محمد:من بعد باهات تماس میگیرم فعلا یاعلی
تا تماسشو قطع کرد با اینکه خیلی ازش خجالت میکشیدم خودمو تو بغلش پرت کردم حس کردم انتظار این کارمو نداشت و خیلی تعجب کرده بود قلبم از همیشه تند تر میزد به هر جون کندنی بود زبون باز کردمو گفتم:من خیلی..
جمه ام رو کامل نکرده بودم که در اتاق باز شد و مامان اومد داخل
مامان:فاطمه
با دیدن ما حرفشو قطع کرد سریع از محمد فاصله گرفتم ولی دیگه دیر شده بود یه ببخشید بچه ها گفت و با صورتی که مشخص بود از شدت خنده در حال انفجاره از اتاق بیرون رفت تا در اتاق بسته شد صدای خنده ی منم بلندشد
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
#رمان
#ناحله💐
پارت¹⁵²
نگاهم به محمد افتاد که سرشو پایین گرفته بود فهمیدم که داره خودشو کنترل میکنه که نخنده با انگشتش رو ابرو هاش دست میکشید و شونه هاش از خنده تکون میخورد
فاطمه:بخند راحت باش
انگار منتظر این جمله بود. صدای خنده هامون بلند شد یادم افتاد لباسمو عوض نکردم جعبه رو روی میزم گذاشتم از کمد لباسام یه شومیز چهار خونه رنگی رنگی برداشتم شلوار لوله تفنگی سفیدمو هم برداشتمو رفتم تو اتاق مامان و لباسامو عوض کردم موهامو شونه کردمو بالای سرم بستم با این حال بلندیش تا پایین کمرم می رسید چون همه عطر و ادکلنام تو اتاق خودم بود با یکی از ادکلن های مامان دوش گرفتمو به اتاق خودم برگشتم محمد روی تختم نشسته بود و بالشتمو تو بغلش گرفته بود با دیدنم خندید و گفت:بوی شامپو میده!
به حرفش خندیدمو کنارش نشستم داشت نگام میکرد که گفتم:وایی محمد نمیدونی امروز چقدر بدبختی کشیدم!
محمد:چرا؟
سعی کردم اتفاق های امروز رو به خاطر بیارمو قسمت هایی که به علیرضا رسولی ربط داشت رو نگم شروع کردم به تعریف کردن:یه جلسه غیبت کرده بودم واسه همین به مژگان گفتم جزوه اش رو بده بنویسم مژگانم بهم نگفته بود از همون جزوه امتحان داریم امروز رفتم سر کلاس همه آماده بودن واسه امتحان جز من جواب چندتا سوالُ با اطلاعات قبلی که داشتم نوشتم یه سوالُ شک داشتم هرچقدر که به این مژگان بی معرفت گفتم بهم تقلب بده نداد...
با لحن مهربونی گفت:فاطمه جان تقلب نکن هیچ وقت حتی اگه نمرش برات خیلی مهم باشه هم نباید تقلب کنی هر کی تو امتحاناش تقلب کنه و از تقلب مدرکی به دست بیاره و از این مدرک پولی به دست بیاره اون پول حرامه مگه شما نمیخوای خانوم دکتر بشی؟اینهمه درس خوندی نصف راهتُ رفتی مطمئن باش اگه تو یِ امتحان که ازش اطلاعی نداشتی نمره کمی بگیری زیاد تاثیری نمیزاره.
با لبخند به چشماش زل زدمو گفتم:بله بله چشم
از جام بلند شدمو لپ تاب رو خاموش کردم داشتم کتابامو جمع میکردم که محمدم بلند شد و روبه روی آینه ی میزم ایستاد به شونه ی روی میز نگاه کرد و گفت:میتونم بردارم؟
فاطمه:بله
همونطور که موها و محاسنشُ شونه میزد گفت:راستی مامان چیکارت داشت؟
با یادآوری چهره ی مامان دوباره خندیدمو گفتم: نمیدونم.
محمد:بریم پیششون تنهان
فاطمه:الاناست که بابام بیاد
شونه رو سر جاش گذاشت که دوباره گوشیش زنگ خورد رفتم پایین تو آشپزخونه نگاهمو از مامانم گرفتمو ظرف هارو روی میز چیدم
یهو زد زیر خنده برگشتم طرفشُ با تعجب پرسیدم:چرا میخندی؟
خندش بیشتر شد و گفت:هیچی دخترکم
اخم کردمو گفتم:مامان
مامان:چیه خب؟
فاطمه:چرا میخندی؟من خجالت میکشم اذیتم نکن دیگه!
با این حرفم شدت خندش بیشتر شد و گفت:ببخش عزیزم دست خودم نیست یاد خودمُ پدرت افتادم خندم گرفت حالا چرا سرخ شدی؟
با حرص گفتم:مامان
میخواست چیزی بگه که محمد اومدُ گفت:کمک نمیخواین؟
با ورودش به آشپزخونه مامان خنده اشو خورد صورتش از خنده قرمز شده بود گفت:نه پسرم فاطمه هست.
نگاهمو ازشون گرفتمو خودمو به چیدن میز مشغول کردم ظرفارو که چیدم گوجهُ خیارُ کاهو رو از یخچال برداشتم که سالاد درست کنم همون زمان صدای باز و بسته شدن در اومد و مامان گفت:بابات اومد از آشپزخونه بیرون رفت.
محمدم یخورده ایستاد و بعد از آشپزخونه بیرون رفت دلم میخواست برخورد پدرمو باهاش ببینم پشت سرش رفتم بیرون مامان کت بابا رو آویزون کرد و به آشپزخونه برگشت محمد رفت سمت بابا و با خوشرویی سلام کرد بابا با دیدنش بر خلاف تصورم خیلی گرم لبخند زد و جوابشو داد بعد هم بغلش کرد و گفت:چطوری؟نبودی دلتنگت شدیم از شدت تعجب چشام چهارتا شد برگشتم آشپزخونه و به درست کردن سالاد مشغول شدم.
مامان:فاطمه جان برای بابا و آقا محمد چای ببر سالاد رو من درست میکنم.
تو دو تا فنجون چای ریختم و با یه ظرف شکلات و قند براشون بردم.
سلام کردم که بابا گفت:سلام دخترم خوبی؟
فاطمه:قربونتون برم خسته نباشین.
فنجونارو از سینی برداشتمو روی میز جلوشون گذاشتم
محمد:دست شما درد نکنه
لبخند زدمو دوباره برگشتم ده دقیقه بعد ناهار آماده شده بود مامان رفت و صداشون زد دیس برنجُ پر کردمو روی میز گذاشتم بابا و محمد با خنده اومدن و روی صندلی ها نشستن تو سکوت ناهارمون رو خوردیم بابا تشکر کرد و از صندلی بلند شد و رفت چند دقیقه بعد محمدم تشکر کرد که مامان گفت:نوش جونت پسرم
برگشت سمت من و با لبخندگفت:دست شماهم درد نکنه
فاطمه:نوش جان
از آشپزخونه بیرون رفت که یهو مامانم گفت:الهی قربونش برم چقدر ماهه این پسر!
فاطمه:مامان؟تو تا حالا اینجوری قربون صدقه ی من رفتی؟
مامان خندید و گفت:فاطمه شاید باورت نشه ولی اصلا فکر نمیکنم که محمد دومادمه حس می کنم پسر خودمه اصلا از همون اولین باری که دیدمش مهرش به دلم افتاد
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
مجاهد فی سبیل الله
بزرگتراز آن است که
گوهر زیبای عمل خود
را به عیار زخارف
دنیا محک بزند..✨🌙
تولـدتمـبارکبـرادرِآسمانی🍃🕊
#داداشآسمانی
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
نیست مـرا
جـز تـو دوا...
اے تــو دواے دلِ من..💗🔗
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
هر وقت می خواست برای جوونا
یادگاری بنویسه،می نوشت:
مَن کانَ للَّه کان اللهُ لَه
هرکه با خدا باشد خدا با اوست . .🌱!
|شهید ابراهیم همت|
#شهیدانه
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
#سلام_بر_شهدا
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهیدمسعودامینی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیچاره اونی که تو رو نداره تو زندگیش..
بیچاره تر اون که تورو داره ولی حرمتو نه!💔
#امام_حسین
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
شهید محمدهادی امینی♡
◖🖤🥀◗
شهادت،داستان ماندگاری
آنانیست که دانستند
دنیا جای ماندن نیست...🕊
#عزیزبرادرم
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
#رمان
#ناحله💐
پارت¹⁵³
به مامانم حق میدادم که این حرفارو بزنه.
فاطمه:مامان تو برو بخواب خسته ای شبم مهمون داریم من اینارو جمع میکنم
مامانم تشکر کرد و رفت دستکش گذاشتم که ظرفارو بشورم مشغول بودم که حس کردم یکی تو آشپزخونه اومد برگشتمو محمدُ دیدم که به دیوار تکیه داده بود.
با دیدنم گفت:کمک نمیخوای؟
خندیدمو گفتم:نه ممنون
به حرفم توجهی نکرد و اومد کنارم ایستاد آستین هاش رو بالا زد و ظرف های کفی رو توی سینک کناری گذاشت و شیر آب رو باز کرد.
فاطمه:نمیخواد آقا محمد خودم میشورم
محمد:من که هستم چرا دست تنها؟
فاطمه:دست شما دردنکنه
داشتم قابلمه رو میشستم که صدام زد برگشتم طرفش که آبُ رو صورتم پاشید چشامو بستمو عقب رفتم که خندید.
فاطمه:اشکالی نداره جبران میکنم این دومین باره که روم آب ریختی
محمد:چرا دومین بار؟
فاطمه:یادت رفت؟خاستگاری؟حوض؟
محمد:اها سوسک!
باهم خندیدیم خیلی زود شستن ظرفا تموم شد تو ظرف میوه ریختمو بردم تو هال با محمد روی مبل نشستیم داشتم خیار پوست میگرفتم که صدام زد:فاطمه
فاطمه:جانم
محمد:من واسه یه مدتی نیستم
برگشتم طرفش:نیستی؟یعنی چی؟
محمد:بهم ماموریت خورده چند وقتی پیشت نیستم!
انتظار نداشتم از الان بخواد تنهام بزاره
فاطمه:چقدر طول میکشه؟
محمد:شاید یک ماه شایدم کمتر
خیلی تعجب کرده بودم.
فاطمه:محمد جدی میگی؟
محمد:آره دعا کن خیلی طول نکشه.
یه بغض تو گلوم نشست نمیتونستم این همه مدت نبینمش من تازه بهش رسیده بودم سعی کردم ناراحتیمو نشون ندم دوتا خیار پوست گرفتمو تو ظرف نصفش کردمو روش نمک پاشیدم بدون اینکه نگاش کنم گفتم:بردار
نگاهمو به دستام دوختم.
محمد:فاطمه جان
به سمتش برگشتم لبخندمهربونی زد و گفت:نرم؟
فاطمه:دلم برات تنگ میشه
دوباره پرسید:نرم؟
میدونستم چقدر کارش براش ارزش داره پرسیدم:محمد
محمد:جانم
فاطمه:من میدونم کارت چقدر برات ارزش داره و مهمه چرا اون روز وقتی بابام ازت پرسید گفتی تا من اجازه ندم نمیری؟ از کجا میدونی من همیشه قبول میکنم ازم دور باشی؟
محمد:خب خودت گفتی دیگه
فاطمه:من گفتم؟من که اصلا حرف نزدم!
محمد:مگه حتما باید با زبون حرف بزنیم؟مگه تو با چشمات به من نگفتی؟
یاد اون زمان افتاد که دل تو دلم نبود حاضر بودم با همه چیز کنار بیام با همه ی سختی ها بسازم تا فقط با محمد باشم واقعیت همین بود که محمد گفت.
فاطمه:قول میدی مراقب خودت باشی همیشه؟
محمد:اره قول میدم
یه خیار برداشتمو گفتم:برم واسه امشب کیک و ژله درست کنم
محمد:به به!کدبانو!
خندیدمو رفتم تو آشپزخونه اونقدر محمد رو دوست داشتم که حتی بخاطر خودم حاضر نبودم از علایقش دورش کنم ژله رو درست کردمو تو یخچال گذاشتم دوباره به هال رفتم محمد سرش رو به مبل تکیه داد و چشماشو بست.
فاطمه:خوابت میاد؟
محمد:یخورده
فاطمه:برو تو اتاق من استراحت کن
محمد:یک ساعت دیگه بیدارم میکنی؟
فاطمه:اره رو تختم بخواب
محمد:باشه
محمد رفتو منم به آشپزخونه برگشتمو مشغول درست کردن شام و دسرِ شب شدم چهلوپنج دقیقه سرپا تو آشپزخونه ایستاده بودم با خستگی رو مبل نشستم که مامان از اتاقش بیرون اومد و گفت:به به چه بویی راه انداخته دخترم خسته نباشی
چیزی نگفتم و بهیهلبخند اکتفا کردم
مامان:اقامحمدکجاست؟
فاطمه:خوابه
مامان:آها
مامانکه رفت آشپزخونه ازفرصت استفاده کردمورفتم تو اتاقم محمدروی تختم خوابیده بودبوی قرمهسبزی گرفته بودم سریعرفتم حمام و بعد یه دوش ده دقیقهای اومدم بیرون یه پیراهن نازک به رنگ آبییخی برداشتمو پوشیدم بلندیش تا زیر زانوم بود یهشلوارکتان آبیرنگ هم پوشیدم موهاموخشک کردمو پشت سرم جمعش کردم که از زیر روسری بیرون نیاد رفتم پیش مامان که یهو یادماومد محمدُ بیدار نکردم
فاطمه:عه باید محمدُ بیدار میکردم
میخواستم برگردم که سر جام ایستادم برگشتم طرف مامان و گفتم:مامان.
مامان:جانم
فاطمه:قم که بودیم محمد خواب بود چند بار صداش زدم وقتی بیدار شد بهم گفت فکر کردم مامانم داره صدام میزنه!با شنیدن این حرفش واقعا حالم بد شد.
مامان:الهی بمیرم براش! خیلی سخته! چطور تحمل کردن غم مادر و پدر و؟
فاطمه:من خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم انقدر باهاش خوب برخورد میکنی.
مامان:گفتم بهت که حس میکنم پسر خودمه.
فاطمه:پس خودت برو پسرتُ بیدار کن.
مامانم لبخندی زد و به طرف اتاقم رفت.
چند دقیقه بعد با محمد اومدن بیرون محمد آستین هاشو بالا زد که وضو بگیره انقدر که تو آشپزخونه ایستادم پاهام و کمرم درد گرفته بود رفتم و اتاقم رو مرتب کردم ساعت ۷ و نیم شده بود از خستگی روی زمین ولو شدم پلکم داشت سنگین میشد که محمد در اتاق رو باز کرد و کنارم نشست یه لیوان تو دستش بود نشستم لیوان رو داد دستم یه قرصم باز کرد و گفت:دستت و بیار
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
[ادامهپارت¹⁵³]
فاطمه:این چیه؟
محمد:قرصه مامانت گفت بیارم برات
تشکر کردمو قرص و آب رو ازش گرفتم لیوان رو از دستم گرفت و گفت:بخواب من میرم بیرون
فاطمه:نه کجا بری؟
بلند شدم ولامپ رو روشنکردم...
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
#رمان
#ناحله💐
پارت¹⁵⁴
روی هر عکسش زوم میکردم و چند ثانیه بهشون خیره میشدم خندید و گفت:فاطمه جانم من پیشتم واسه چی عکسامو نگاه میکنی؟
فاطمه:آخه نمیتونم به خودت نگاه کنم!
محمد:چرا نمیتونی؟
فاطمه:آخه چشمات نمیذاره!
محمد:چرا چشمام نمیذاره؟
برگشتم سمتشو به چشماش زل زدم منتظر نگاهم میکرد خواستم بحثُ عوض کنم.
فاطمه:آلبوم بیارم عکس ببینیم؟
محمد:بیار ببینیم
آلبومهای خانوادگی رو آوردم نصف عکس هارو دیدیم و بیشتر اعضای خانواده و فامیل رو بهش معرفی کردم.
برگشت و گفت:عکسی از خودت نداری؟
آلبوم عکس های بچگیمو آوردمو دادم دستش با لذت به عکس ها نگاه میکرد به یک عکس رسید
پرسید:این کیه؟
نمیدونستم چه جوابی بدم به پسر بچه ای که اشاره کرده بود زل زدم تو عکس بغل مصطفی بودم.
فاطمه:مصطفی
چند ثانیه مکث کرد و سراغ عکس های بعدی رفت از عکس هایی که با مصطفی گرفته بودم به سرعت میگذشت سراغ عکس های نوجَوونیم رفت که آلبوم رو ازش گرفتم با تعجب گفت:عه داشتم نگاه میکردما چرا گرفتی؟
فاطمه:آخه توعکسهای نوجوونیم یخورده زشتم
زد زیر خنده و آلبوم رو از دستم گرفت
سعی کردم از دستش بگیرم که گفت:فاطمه پاره میشه ها بزار ببینم دیگه
فاطمه:محمد اذیت نکن دیگه میبینی بهم میخندی...
آلبوم رو داد بهم و گفت:باشه بیا نمیبینم
قیافم رو مظلوم کردمو گفتم:قول میدی بهم نخندی؟
محمد:چرا بخندم آخه؟بده ببینم
آلبوم رو باز کرد و شروع کرد به دیدن عکس ها به یه عکس زشتم که رسیدیم دستمو به صورتم گرفتمو گفتم:ایخدا آخه چرا این هارو نسوزوندم؟
یهو صدای خنده اش بلند شد که گفتم:دیدی دیدی خندیدی بهم! اصلا قهرم!
بیشتر خندید. دستمو گرفت و گفت:خانومم من به حرف تو خندیدم نه به عکست.
قند تو دلم آب شد وقتی اینجوری صدام کرد.
قیافمو ناراحت نشون دادم که گفت:آخه اصلا دلیلی نداره واسه عکست خندید خیلی قشنگن درست مثله الانت خوشگل بودی البته الان خیلی خانوم و خوشگل ترشدی ولی بچگی هاتم خیلی بامزه بودی وقتی چیزی نگفتم ادامه داد:تو عکس های نوجوونی من رو ببینی چی میگی آخه؟مطمئنم اگه ببینیشون از اینکه عاشقم شدی پشیمون میشی!یک خلال دندونی بودم واس خودم.
با اینکه از حرفاش خندم گرفته بود با صدایی جدی گفتم:پشیمون شم؟مگه من عاشقت شدم که پشیمون شم؟
آلبوم رو کنار گذاشت وگفت:نشدی؟
لبخند مرموزی زدمو گفتم:نه
جدی شد و گفت:باشه
با اینکه ترسیدم حرفمو باور کرده باشه قیافمو تغییر ندادمو جدی بودم از جاش بلند شد خدا خدا میکردم ناراحت نشده باشه رفت سمت در اتاق و گفت:من برم پیش مامان
فاطمه:نرو
محمد:چرا نرم؟
فاطمه:چون من از الان دلم برات تنگ شده
بمون یخورده نگات کنم.
لبخندی زد و روبه روم نشست.
یخورده که گذشت گفت:اجازه هست همینطوری که شما نگام میکنی من به حفظ قرآنم ادامه بدم؟
از جام بلند شدمو یه قرآن براش آوردمو بهش دادم
محمد:چرا اون قرآنُ به من دادی؟
همونطور که بهش نگاه میکردم گفتم:نمیدونم!
چیزی نگفت و قرآنُ باز کرد به آیهها نگاه میکرد و زیر لب آروم میخوند سرمو روی زانوهام گذاشتمو با لبخند بهش خیره شدم نمیدونم چقدر گذشت ولیهنوز مشغول خوندن قرآن بود دلم میخواست حتی جزئیات چهره اش رو تو ذهنم ثبت کنم چون نگاهش به من نبود میتونستم راحت حرفامو بهش بزنم.
فاطمه:محمد من خیلی دوستت دارم اونقدر دوستتدارم که حتی وقتی روبه روم نشستی و نگاهت میکنم دلم برات تنگه اونقدر دوستت دارم که نمیتونم به غیر از تو به کسی یا چیز دیگه ای فکر کنم شب ها با فکر تو خوابم میبره صبح ها به یاد تو بیدار میشم وقتهایی که به تو فکر میکنم حالم خیلیخوبه بعد از حرف زدن با توتا چند روز لبخند از روی لبم کنار نمیره وقتی کنارمی قلبم تند میزنه دلم میخواد بشینمو فقط نگات کنم به جبران روزهایی که اجازه نگاهکردن بهت رو نداشتم.
از وقتی شروع کردم به حرفزدن دیگه نخوند فقط به قران نگاه میکرد.
فاطمه:محمد من هنوز هم باورم نشده که تو الان مال منی!
آرومخندیدم و ادامه دادم:راستی عطری که بیشتر اوقات میزنی روخریدم هر وقت که دلم برات تنگ میشه درش وباز میزارم که بوش توی اتاقم پخش شه محمدهیچ آدمی توی این دنیا وجود نداره که به اندازه ی من عاشقت...
مامان چندتا ضربه به در اتاق زد و گفت:فاطمه بچهها الان میانها!میوهها رو توظرف نچیدی.
صدای قدمهاش اومدو فهمیدم از اتاق دور شد.از اینکه بازم نتونستم حرفمو کامل کنم کلافه شدم.
محمد قرآنُ بوسید و بستش بااحترام قرآنُ سر جاش گذاشت کنارم نشست و گفت:و هیچکی تو این دنیاپیدانمیشه که به اندازه ی من عاشق فاطمهام باشه.
کنار ریحانهوسارا نشسته بودیم سارا بخاطر کارشوهرش چندوقتی و از تهران به ساری اومدهبود داشت باذوق از لباس جدیدی که خریدهبود تعریف میکرد ریحانه همبااشتیاق به حرفهاش گوش میکرد...
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
آرزومیکنمتوزندگیفقط
یهبارسردوراهیقراربگیرین؛
اونمبینالحرمین
کهندونیناولپیشحسینزانوبزنید
یاعباس . . . !🥺♥️
#کربلا
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78