[ادامهپارت²¹¹]
صداهای کلاس بالا رفت
استاد چندبار زد روی میز که همه دوباره ساکت شدن
استاد:چه نسبتی داری؟
زینب:فرزند شهیدم.
یه بار دیگه صداها رفت بالا.
از هر جایی یکی یه تیکه
نویسندگان:🖊 •فاطمه زهرا درزی •غزالهمیرزاپور#شهیدمحمدهادیامینی @Mohammadhadi_Aminiii78
#رمان
#ناحله🖇
پارت²¹²
لبخند پردردی زدم و سعی کردم مثل همیشه سکوت کنم نگاهم به محمد حسام افتاد که دهنش باز مونده بود بی توجه بهش به استاد زل زدم که لبخند روی لبش بود نفهمیدم کلاس چجوری گذشت و چیشد همش تو فکراتفاقای عجیب امروز بودم باورش واسم سخت بود خیلی سخت!نفهمیدم چقدر گذشت که کلاس تموم شد و استاد از کلاس بیرون رفت چندتا از بچه ها هم بیرون رفتن و کلاس تقریبا خلوت شده بود و با من و ابتکار پنج نفر دیگه تو کلاس مونده بودن.
دلم نمیخواست از جام پاشم سرم خیلی درد میکرد از صبح که با خوندن اون قسمت کتاب کلی بهم فشار وارد شده بود فشار و استرس و له شدن زیر نگاهای بقیه هم حالمو بد تر کرده بود.
خودکاری که لابه لای انگشتام بود رو رها کردم روی میزو سرم رو بین دستام گرفتمو چشمامو بستم.
با ضربه ی یه دستی روی شونم چشمامو باز کردمو سرم رو بالا گرفتم که با قیافه ی مرموز یه دختر که وضعیت مناسبی نداشت رو به رو شدم
بهش خیره شدم ک گفت:با سهمیه اومدی نه؟حال میکنین خدا وکیلی جای بچه های مردم می شینین!
با اینکه سوختم چیزی نگفتم دلم نمیخواست تو برخورد اول خاطره ی بدی توی ذهنش بشینه سکوت کردم که ادامه داد:واقعا این باباهاتون چقدر میگیرن که اینجوری آواره میکنن شمارو؟
انگار منتظر این حرف بودم که گُر بگیرم! میخواستم حرف بزنم که ابتکار خیلی اروم گفت:کاش مردم یکم از عقلشون استفاده میکردن!
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:ببین خانم محترم اولا که خودتون رو وارد مسائلی که بهتون مربوط نیست نکنید ! ثانیا شما که دم از روشنفکری میزنید یکمی سطح فکری و اطلاعاتیتون رو ارتقا بدید!
از حرفی که زده بود خیلی عصبی شده بودم با اینکه اولین بارم نبود ولی به عنوان استقبال برای اولین روز دانشگاه چیز جالبی نبود همون چیزی که ترسشو داشتم سرم اومد چون نه میخواستم جوری رفتار کنم که از من و امثال من زده بشن نه اینکه از همون اول از خودم ضعف نشون بدم که راه برای دور برداشتنشون پیدا کنن.
با اینکه از حرفی که زده بودم خیلی پشیمون بودم ولی وسایلامو جمع کردمو ریختم تو کیف و بدون توجه به کسی سمت حیاط رفتم.
نیمکت خالی پیدا کردمو نشستم روش
هندزفری رو از توی کیفم در اوردمو گذاشتم تو گوشم و یه چیزی پخش کردم به ساعت روی مچم نگاه کردم نه و نیم بود.
باید میرفتم خونه چون از شدت سر درد نمیتونستم بایستم به دانشجوهایی که توی حیاط رفت و امد میکردن چشم دوخته بودم که احساس کردم یکی کنارم ایستاده وقتی که برگشتم چشمم خورد به محمد حسام ابتکار !
چشم ازش برداشتمو ندید گرفتمش که حس کردم یه چیزی گفت!
هندزفری رو از توی گوشم در اوردمو گفتم:بله؟متوجه نشدم؟
با لبخند گفت:گفتم اجازه دارم باهاتون صحبت کنم؟
از روی نیمکت پاشدمو خیلی جدی بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:بفرمایید؟امرتون؟
محمد حسام:راستش یخورده مفصله...
اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و حرفشو قطع کردم:متاسفم من باید برم با اجازه!
اینو گفتمو از کنارش رد شدم.
پسره ی استغفرالله معلوم نیست راجع به من چی فکر کرده بود !
رفتم سمت راهرو و کنار یه کلاس منتظر نشستم که فرشته با عصبانیت اومد پیشم و گفت:کجایی سه ساعته دارم دنبالت میگردم؟
زینب:حیاط بودم.
فرشته:مگه قرار نبود تو کلاس بمونی تا بیام پیشت؟
زینب:یادم رفت ببخشید!
فرشته:چیزی شده؟کلاس چطور بود؟
زینب:بد نبود میگم فرشته امروز بازم کلاس داری؟
فرشته:نیم ساعت دیگه یه کلاس دیگه دارم چطور؟
زینب:من میخوام برم خونه یکم سرم درد میکنه کاری نداری با من؟
فرشته:نه کاری ندارم ولی میبرمت.
زینب:نه نمیخواد تو بمون به کلاست برس!
فرشته:میرسم ولی قبلش تو رو میبرم میرسونم بعد بر میگردم حالا هم پاشو بریم!
تعارف رو گذاشتم کنار و همراهش به سمت حیاط راه افتادم.
____________________________
فاطمه:واقعا متاسفم واسه داشتن همچین دختری من بهت یاد داده بودم با مردم اینجوری رفتار کنی؟
زینب:اخه مامان...
فاطمه:زینب چند بار بهت گفتم نذار احساست به عقلت غلبه کنه؟چندبار بهت گفتم قبل انجام هر کاری فکر کن؟
زینب:مامان اولین روز دانشگاه بهم کوفت شد چیکارش میکردَ...
نذاشت ادامه بدم و خودش گفت:مگه اولین بارته که بهت تیکه میندازن؟مگه اولین بارته که بهت توهین میکنن؟مگه اولین باره که این طعنه ها رو میشنوی؟ما قرارمون چی بود؟چرا همه چیو یادت میره؟ما قرارمون این بود باهم و در کنار هم در مقابل تمام این توهینا فقط صبر و سکوت کنیم!
زینب:اخه...
فاطمه: آخه بی آخه قرارمون این بود یا نبود؟
زینب:چرا ولی...
فاطمه:ولی نداره دیگه میری ازش عذر خواهی میکنی میگی اعصابم خورد بود!
نویسندگان:🖊 •فاطمه زهرا درزی •غزالهمیرزاپور#شهیدمحمدهادیامینی @Mohammadhadi_Aminiii78
[ادامهپارت²¹²]
زینب:این یکیو دیگه عمرا من غرورمو خورد نمیکنم!
فاطمه:خیلی لجباز و یه دنده ای زینب خیلی!متاسفم برات!
زینب:مامان!!!!
فاطمه:مامان بی مامان تا وقتی که ازشون عذر خواهی نکردی منو صدا نمیکنی نباید انقدر رفتار تند نشون میدادی تو یه وظیفه ی شرعی گردنته با اون رفتار تو روی فکر اون ها مُهر میزنی، بذار با کارت بهشون بفهمونی...
نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
راویمیگفت:
شهدایزیادیراایـنرودخانهباخـودبُـرد
پساینجااروندنیسـت!
دستانترابهآببزنوفاتحهبخوان
اینجاتنهاگلزارشهدایآبیدنیاست..💔
#شهیدانه
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
ازفرآقتچشمهـٰآیمغرقبآرانمیشـود
عـٰآشقهجـرآنڪشیدهزودگریـٰآنمیشـود!❤️🩹
#آقام_حسین
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
-میگفـت:
شـهـــادت، یہ مقام روحیہ؛
دنبال گلولہخوردن نباشید...!
#شهادت
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
دِلگـرمۍِما
تِڪیـهبِہدیوارحُســـیناَست..! :)♥️
#امام_حسین
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
حاجی به ولله هایی که میگفتی قسم دلتنگیتیم..🥲💔
#حاجقاسم
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
ماروببرپیشِخودت ..
مابهدردهیچکیاینجانخوردیم:)
منوببرپیشخودتکهتاهمیشه!
نوکرتبمونم ؛)
امامحسینِقلبم(((:
#امام_حسین♥️
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ✨
آهـاے سـربـاز 🪖
اره با خـودتـم😳 مـگـه تـو سـربـاز امـامـ زمـان نـیسـتـی؟؟😐
چـرا تـو ایـنکـانـال نـیـسـتی؟😑
https://eitaa.com/joinchat/3970433217C40463accfa
چرا بیکاری ؟ما وسط جنگیمبعد توخوابی ؟!!😒
ما الان وسط جنگ نرم هستیم ⚔️ یعنی جنگ رسانه 📱
چیکار باید بکنی ؟ 🤔
خب معلومه ❗️
باید کمک کنی به افزایش بصیرت سیاسی ، مذهبی و…
باید دست پر و با مدرک با دشمنای وطنت صحبت کنی و دهنشونو ببندی🤐
حالا میپرسی مدرک از کجا بیارم 😮؟
خب اینجا
https://eitaa.com/joinchat/3970433217C40463accfa
اینجا ایرانه منه ☺️😍
🇮🇷ایران من 🇮🇷
🦋| سلام رفیق! ❤️👋🏻
🦋| تاحالا برای "روحِت" دنبالِ دارو گشتی؟!
🦋| چقدر به "قلبِت" و "آرامِشت" اهمیت میدی؟!
+میخوام شمارو دعوتکنم به کانالِ ‹داروخانهمعنوی›!
بهصرفِ یک نوشیدنیِ گوارا و آرامشِمحض!🤍🍹
+همهی داروهایِ موردنیاز برای آرامش اینجاست!🌿✨
●کدوم دارو رو میخوای؟
• تشرفات🌸✨
• ذکرها و دعاهای روزانه🌼🌱
• دعاهای مشکلگشا و محبت🌸✨
• کلیپهای اجتماعی و مذهبی🌼🌱
• زندگینامه بزرگان و اولیا🌸✨
• موارد بیشتر🌼🌱
@Manavi_2
🪶دستتو به من بده رفیق!
جای بدی نمیبرمت!😉❤️
از وقتی عضو ِ کانالشون شدم کل ِ پروفایلام رو از اینجا ورمیدارم😌♥️✨ ؛
https://eitaa.com/joinchat/3318481193Cc29de3b7c9 .
#نمونهاینکانالپیدانمیشه🌱
حالا که دعوتت کردند بمون🍃🤍
لانــــجــاةالابـــالظـــهور ↯
جِد؎گرفتہایمزندگیِدنیاییرا
وشُوخیگِرفتہایمقیامترا
ڪاشقَبِلازاینڪهبیدارمـانڪنند
بیدارشَویم...❤️🌱
أرح قلبـــــــک 🌸❤️
https://eitaa.com/hyeink/6083
اَللّـٰهُمَّ اِنّی اَساَلُكَ الاَمانَ
https://eitaa.com/hyeink/6453
مذهـــبــــیهـــایخـــطــــرنــــاک!
https://eitaa.com/hyeink/6487
وقتی از همه ناامید شدی...
https://eitaa.com/hyeink/5694
لینکجهتعضویت↯
@hyeink
کانال پر از محتوا و مطالب شهدایی و...😍
زندگی نامه شهدا هم ارسال شده. 📝
هر هفته پنجشنبه شب ها ختم قرآن داریم به نیت شهدا و اموات.. 📖
اگه میخوای عضو بشی بیا اینجا
👇👇👇👇👇
╔══🌿•°🌹 °•🌿══╗
✨کانال کوچه شهدا
https://eitaa.com/shahada_ir
╚══🌿•°🌹 °•🌿══╝
#داستان_چهارم
زندگی نامه شهید عارف احمدعلی نیری.
🌺عارفانه🌺
یہ روز با رفقاے محل رفتہ بودیم دماوند.
یکےاز بزرگترها گفت احمد آقا برو کترے رو آب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود ڪم ڪم صداے آب بہ 👂گوش رسید.
از بین بوتہ ها بہ رودخانہ نزدیک شدم.تا چشمم بہ رودخانہ افتاد یہ دفعہ سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد بہ لرزیدن 😰نمیدانستم چہ کار کنم. همان جا پشت 🌴درخت مخفےشدم …مےتوانستم بہ راحتے گناه بزرگے انجام دهم. پشت آن درخت و کنار🌊 رودخانہ ، چندین دخترجوان مشغول شنا بودند
اگه میخوای ادامه داستان وبدونی بیا اینجا 👇👇👇👇👇
بزنید رو لینک
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/shahada_ir/225
╔══🌿•°🌹 °•🌿══╗
✨کانال کوچه شهدا
https://eitaa.com/shahada_ir
╚══🌿•°🌹 °•🌿══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند روز پیش سوار اسنپ شدم ؛
آقای راننده دونه به دونهای که مداحی میزاشت، حرفِ دلم بود . وُ عجیب میخواستم لحظههای زیادی رو با این مداحی زندگی کنم :)) با کلی خجالت منبعِ مداحیاش رو خواستم . بهم گفت، انگاری تازه پیدا کرده اینجارو . و خودشم عمیقاً از اینجا راضیه . منم با چشمای قلب قلبی شده ازش گرفتم . 🙂🤍
@hoseiniye_ye_del313
.
اگه بخوام راستشو بگم . .
من روزهای زیادی رو شکستم . وُ با
مداحیهای اینجا سرِ پا شدم و دوباره
زندگی کردم . 🙂
@hoseiniye_ye_del313
دائم سوره قل هوالله را بخوانید
و هدیه کنید به امام زمان عجل الله
این عمل باعث می شود
مورد توجه خاص حضرت قرار بگیرید
[نقل از آیتالله قاضی]
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
میگفت ؛
اگهیهــودلتیادامامحسینو
کردودلتنگشدیبدونکع ؛
امامحسیندلتنگتشدهنهتو:)!"🫀🥲
#آقای_امام_حسین
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78