نماز اول وقت را 🌱امام حسین (ع) در میدان جنگ در ظهر عاشورا زنده کرد.
🌸الّلهُمصَلِّعلیمحمَّدوَ
آلِمحمَّدوعجِّلفرجهُم🌸
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
شهید #ابراهیم_هادی :
از این حرف که برخی میگفتند «فقط میریم جبهه برای شهید شدن و...» اصلأ خوشش نمی آمد!
به دوستانش میگفت:
«بگید ما تا لحظه آخر ، تا جایی که نفس داریم برای اسلام و انقلاب خدمت میکنیم ، اگر خدا خواست و نمره ما بیست شد آنوقت شهید میشویم .
ولی تا آن لحظهای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم.
میگفت باید اینقدر با این بدن کار کنیم ، اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم که وقتی خودش صلاح دید پای کارنامه ما را امضا کند و شهید شویم.»
#شهیدانه
#امام_زمان
#دهه_فجر
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
#رمان
#ناحله🎀
پارت¹⁶³
_چون الان دیگه تورو از من بیشتر دوست داره.
+لطف دارن به من.
_میدونی محمد، الان ها خیلی دلم میخواد دوباره برگردم عقب حس میکنم زمان داره خیلی تند میگذره. با اینکه روز های سخت و پر استرسی بود ولی حتی سختیشم قشنگ بود.
+ولی من دلمنمیخواد برگردم عقب. میخوام کلی خاطره های جدید بسازیم باهم.
میخواست ادامه بده که موبایلش زنگ خورد
+سلام،جانم؟
...
+باشه باشه میام چند دقیقه دیگه
تماس و قطع کرد و گفت:
+فاطمه جان ببخشید.کارم دارن من باید برم. شب میبینمت
_برو مراقب خودت باش
+چشم.خداحافظ
محمد رفت و من چند دقیقه دیگه همونجا نشستم و بعد به اتاق خادم ها رفتم.
ساعت یک شب بود و کارام تازه تموم شده بود.از صبح ایستاده بودم.
محوطه خیلی خلوت بود. یه سنگری وسط حیاط با گل درست کرده بودن. رفتم و به دیواره اش تکیه دادم. روی این سنگر هم با خط خوش نوشته بودن دورکعت نماز عشق،دورش هم چندتا فانوس گذاشته بودن.
مفاتیح رو برداشتم و زیارت عاشورا رو باز کردم.دلممیخواست به محمد بگم بیاد پیشم،ولی میترسیدمخوابیده باشه.مطمئنا اگه بیدار بود به من میگفت.داشتم آروم زیارت عاشورا رو زمزمه میکردم که یکی کنارم نشست
برگشتم و محمد رو دیدم که با لبخند گفت:
+سلام
_عه سلام .فکر کردم خوابیدی!
+اومدم دنبالت بهت پیام دادم جواب ندادی.داشتم میرفتم که دیدمت. چه خبرا؟مزاحم خلوتت نشدم که؟
_نه خیلی خوب شدی اومدی.بیا اینو بخون
مفاتیح رو دادم بهش
+نخوندی خودت؟
_یخورده اش رو خوندم.
+خب حالا چرا من بخونم بقیه اشو؟
_چون قشنگ میخونی
لبخندی زد و شروع کرد به خوندن
نگاهم رو به صفحه مفاتیح دوختم.
انگار که وقتی زیارت عاشورا و میخوند ، تو دنیای دیگه ای بود.
نمیدونم چقدر گذشت که خوندش تمومشد
گفت:
+فکر کنم اون خانوم ها میخوان بیان اینجا.من میرم که بتونن بیان.برو بخواب،فردا باید زود بیدار شی شبت بخیر
ازجاش بلند شد،مثه خودش گفتم :_شب بخیر...
بچه ها از شلمچه برمیگشتن.
میخواستن برن رزمایش.
از تو گروهشون با سه تا دختر دوم دبیرستانی به نام زهرا مبینا و مریم دوست شده بودم.
قرار بود گروههای جدید هم بیان اردوگاه .
از چهره ی محمد که چوب پر خادمی تو دستاش بود و با لبخند خیره به اتوبوس بود دست کشیدم و به بچههایی که از اتوبوس پیاده میشدن خیره شدم.
با چشم هام دنبال زهرا و مبینا ومریم میگشتم
با لب های خندون و چشم های پف کرده از اتوبوس پیاده شدن.
تا چشمشون به من خورد حرکت کردن سمت من.
من این سه تا دوست روجدا از هم ندیدم همیشه باهم بودن.
باهم غذا میخوردن
باهم میخوابیدن
باهم نماز میخوندن
باهم مسواک میزدن.
رابطشون برام خیلی جذاب بود
بهشون سلام کردم
مبینا که از اون دو نفر شیطون تر به نظر میرسید بغلم کرد و منو بوسید و با لبخندی که ارتودنسی دندوناش رو به رخ میکشید بهم سلام کرد.
منم گرم جواب سلامش رو دادم.
بقیه بچه ها میرفتن سمت اتاقشون ولی این سه نفر بر خلاف اونا راهی دستشویی شدن.
خندیدمو یواش گفتم:
+عاشقتونم یعنی.
هر سهتاشون باهم خندیدن و کفشاشونو با دمپایی دستشویی عوض کردن.
صحبت کردن باهاشون بهم حس خوبی رو القا میکرد.
با فاصلهی چند دقیقه اتوبوسای جدید اومدن به همه خوشامد گفتیم و تو یه اتاق اسکانشون دادیم.
بچه ها بعد از خوندن نماز باید میرفتن رزمایش.
وقتی خبری ازشون نشد به محمد اس ام اس دادم:
_چرا سروصدا نمیاد؟
کنسله رزمایش؟
بعد از چند دقیقه جواب داد:
+اره چون بچه های جدید اومدن.
امشب بساط روضه تو حیاط برپاست.
از حرفش خوشحال شدم.
رفتم سمت آسایشگاه بچه هایی که باهاشون دوست شده بودم تا بهشون اطلاع بدم.
ولی بلافاصله بعداز اینکه در آسایشگاه رو باز کردم با صدای گریه مواجه شدم.
به خودم گفتم چیشده که با صورت اشک الود مریم مواجه شدم.
بقیه بچه ها هم با تعجب بهش خیره بودن.
زهرا و مبینا بی توجه به گریه مریم بلند بلند میخندیدن.
عجیب بود برام.
زهرا با دیدنم اومد سمتم که بهش اشاره زدم
_چیشده
با خنده بهم چشمک زدو گفت
+هیچی😁
من ترجیح دادم سکوت کنم و از آسایشگاه خارج شم
رفتم سمت بقیه خادم ها
زمان شام بچه ها بود
باید غذاهاشونو آماده میکردیم تا بیان
طاهره یکی از خادما رفت تا به بچه ها خبر بده
من و بقیه هم مشغول سفره انداختن رومیز ها شدیم.
چند دقیقه بعد بچه ها وارد شدن
مبینا و زهرا یه گوشه نشستن ولی مریم باهاشون نبود.
با لبخند رفتم سمتشون و گفتم
_مریم نمیاد؟
مبینا گفت:
+نه گفت نمیخورم
_عه اینجوری نمیشه که
پس غذاشو براش ببرید
چشمی گفتنو مشغول سلفی گرفتن با گوشیاشون شدن
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
#رمان
#ناحله🎀
پارت¹⁶⁴
سخنرانی به آخراش رسیده بود قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه رفتم روی یه کنده درخت نشستم و منتظر خیره شدم به رو به روم تا بیاد محمد شروع کرد به خوندن هنوز چند دقیقه از شروعش نمیگذشت که صدای خنده ی چندتا دختر بچه توجه منو به خودش جلب کرد سرم رو برگردوندم ببینم کیه که با قیافه ی ژولیده ی زهرا و زینب مواجه شدم با دمپایی دستشویی و بدون چادر جلوی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بودن با هم یه چیزایی میگفتن و غش غش میخندیدن از جام پاشدمو رفتم سمتشون که ببینم چه خبره با لبخند بهشون نزدیک شدمو گفتم:هیسس بچه ها یواش تر چیشده؟چرا اینجایین بدون چادر؟
زهرا اروم گفت:تقصیره این دلبر مو خوشگله ی زینب جانه
زینب از بازوش یه نیشگون گرفت و با خنده گفت:عهه زهرا زشته
گیج سرمو تکون دادمو گفتم:متوجه نشدم.
زهرا گفت:عه!!همینی که داره میخونه دیگه.
گیج تر از قبل گفتم:ها؟این چی؟
زهرا ادامه داد:والا زینب خانوم وقتی صداشون رو شنیدن نزدیک بود مستراح رو رو سرمون خراب کنن همینجوری با دمپایی دستشویی ما رو کشوند اینجا که ببینتش.
با حرفش لبخند رو لبم ماسید چیزی نگفتم که ادامه داد:حالا نفهمیدیم زن داره یا نه.
پشت سرش زینب با لحن خنده داری گفت:د لامصب بگیر بالا دست چپتو
به حلقه ی تو دستم شِک کردم داشتم تو انگشتم براندازش میکردم که گوشیم که تو دستم بود زنگ خورد و صفحش روشن شد تماس خیلی کوتاه بود تا اراده کردم جواب بدم قطع شد عکس محمد که تصویر زمینه ی گوشیم بود رو صفحه نمایان شد به عکسش خیره مونده بودم میدونستم اگه الان بهشون بگم محمد همسر منه خجالت میکشن و شرمنده میشن برای همین با اینکه خیلی برام گرون تموم شد ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگفتم...
اصلا دلم یه جوری شده بود به خودم هم شک کرده بودم سرمو اوردم بالا تا بحث رو عوض کنم که دیدم زهرا و زینب که به صفحه گوشیم خیره بودن باهم کلشونو اوردن بالا و بهم خیره شدن.
زهرا یه ببخشید گفت و دست زینب رو کشید و باهم دوییدن سمت اتاقشون...
با اینکه از حرف هاشون ناراحت شده بودم ولی از کارشون خندم گرفت اینو گذاشتم پای محمدو گفتم که به حسابش میرسم!!!
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
من فقیری بینوایم دوستت دارم حسین
سائل کـرب و بلایم دوستت دارم حسین
تربت تـو جـای خود دارد، غبار زائرت
بارها داده شفایم دوستت دارم حسین
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
~♡~
جوان ها،یہجوریدرسبخونید ؛
کہوقتیآقا اومد
برینکنارشون وایستین ،
بگینآقاکدومکارتروزمینہ ؟
ماهمهچیبلدیم !
مابلدیمانجامشبدیم...:)🌿
-حاجمهدیرسولی
#امام_زمان
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
.
+أيْنَماڪانَاسمالحُسَيْن
فهُناڪ َالجنّة . . . ″
-هرڪجانامحـسیناست..؛
همانجاستبهشت ..🩵🫀..′':))
#امام_حسین
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
🌸♥️🌸
آموختیم از کودکی دلدادگی را ،
در قوم ما ، ارثیست عاشق پیشه بودن♡
#اربـاب_حـسین🌷
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
.
بگردید و خودتان را پیدا کنید
اگر احتمال بدهید انگشتر عقیقتان در
سطل زباله گم شده باشد، چقدر در خاک
و زبالهها میگردید تا انگشترتان را پیدا کنید؟
خودتان را هم همین طور بگردید و پیدا کنید
آیتاللهمجتهدیتهرانی
#سخن_بزرگان
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
《♡》♡《♡》
خواب دیدم که شدم زائر بینالحرمین
صبح گفتم به خودم هر چه صلاح هست حسین..
آرزوی حرمت کرده مرا دیوانه
انت مولا و انا...
هرچه صلاح است حسین🥺♥️
#امام_حسین🌸
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
.
چـون حجاب دآرۍ..
هـر وقت دلت گرفت با طعنـہها🙃💔
قـرآن رو باز ڪن...
و ٮــورھ مطففیـن رو نـگاھ ڪن🌱
آنـان ڪه آن روز بـه تـو مۍخندنـدرفردا
گـریانـند و تـو خنـدان🙂❤️
#چادرانہ 💚✨
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
بچهها
اگرشهرسقوط
کردنگراننباشید،
دوبارهفتحشمیکنیم
مواظبباشیدایمانتانسقوطنکند!
{شهیدمحمدجهانآرا}
#شهیدانه
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
آیتاللهعاملی:
خدا روزِقیامترايومالحسرتمینامد؛
اینحسرتوپشیمانیچندعلتدارد،
یکیازآنهانشاندادنِجایگاهومقامیاست
کهبهخاطرِ گناه ازدستدادی!
یعنیخداوندجلویچشمتمیآورد
کهاگرعفتتراحفظمیکردی
چهجایگاهیبهتومیدادم
والاندرچهخفتیهستی..!
#سخن_بزرگان
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
.🌻
هر آمدنی رفتنی دارد
جز « شهادت »🌱
شهید که شدی میمانی
یعنی خدا نگهت میدارد
برایِ همیشه.../❤️
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
#عزیزبرادرم ♥
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
💠امروز #دوشنبه ۱۶ بهمن ماه ۱۴۰۲ مصادف است با ۲۴ رجب
📿ذکر روز دوشنبه : یاقاضی الحاجات
ذکر روز دوشنبه موجب کثرت مال میشود.
💐 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
1_1906818958.mp3
1.78M
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
#صوت
#کاش در نافلهات نام مرا هم ببری
که #دعای تو کجا عبد گنهکار کجا
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار
و هــر روز🕊📿
❣ دعای_عهد بخون... ❀❀❣
🎙با صدای #استادفرهمند
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78