حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری؛
نمازت را عاشقانه بخوان!
تکرار هیچ چیز جز نماز
در این دنیا قشنگ نیست..!
[شهیدچمران🎙]
#شاید_تلنگر
{🍥🕊}
•
•
میگفت :
کاش شبیه امام زمان (عج) باشیم
جوری که بچه ها شبیه باباشونن
اصلا تابلو باشه که آقا بابامونه...
- استاد سعیدی
حقمحورباشیم،نهشخصیتمحور!
بهقولپیامبر:
مهمنیستکهکیحرفمیزنه!
بلکه،مهماینهکهچهحرفیمیزنه!
-نهجالفصاحهح۸۹۱؛✨
مشتری شھادت زیاده !
اما هر کسی نمیتونه هزینش رو بپردازه
باید وسعت برسه وگرنه نسیه نمیدن 💔!'
دنیامثلشیشهایمیماند
یکدفعهدیدیازدستتافتادو
شکست!
|آمهدیباکری|
خوشبخت فقط قمیا،مشهدیا...
همه لذت دنیا رو اینا بُردن(:
فک کن یهو دلت میگیره،
مترو، حرم، زیارت، چای، و تمام :)❤️🩹
#دلتنگ_حرم
خدا نجات میدهد؛آن جا که تمام راه ها کور است و بن بست، خدا نور است!
آن جا که تاریکی میان زندگی میخزد و آن جا که غصه ها به گلویت بغض می آویزند؛ خدا پناه است!
وحشت می آفریند،خدا لبخند است!
آن جا که میان زندگی حیران و بی کس مانده ای... میدانی خدا همان است که میگویی؛
میدانم که میبینی!✨
كل ما أراه هو حلم.
رحيلك
ضحكتك
سعادتك
عند الوداع :)
آنچه میبینم همه خواب است،
رفتنت،
خندیدنت،
خوشحالیت،
به هنگام وداع:)
#دلنوشته | #مبهم_الحنین🪴
همه نگرانِ غروبِ جمعهان ..
تا حالا به غروب دوشنبه فکر کردی؟
ـ تا حالا نگرانِ بقیع شدی؟
‹ یارب کلما ضاق قلبی من هم الدنیا ذکرنی
بأن الصبر جمیل و أنك المُستعان. ›
بارالها هر آن وقت که دلم از غم دنیا گرفت
یادم بیاور که تو یاری دهنده هستی و صبر زیباست!
🌾#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهارم
نقشه بزرگ
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ...😭🙏
التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ...
من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ...
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ...
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... 🗣
_طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم ...
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ...
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ...
من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...
به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ...
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ...
مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... ☺️
_به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ...
_حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم…بعد ...
_ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی😏 پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ...
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی