eitaa logo
'مُهْجَتَهُ'
658 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
7 فایل
بسم‌ڔب‌ّحسین:)! -مُهْجَتَهُ ؟ خونی که درون قلب است و بعد از زبح هم خارج نمیشود..! [اَلّذینَ بَذَلوا مهجهم دونَ الحُسین] فرمود که حسین خون ته قلبش و واسمون داد.! ‌کپی با دعای ظهور حلاله:)🌱 [متولد²⁴شهریورماه‌هزار‌وچهارصدودو،حوالی‌نیمه‌شب]
مشاهده در ایتا
دانلود
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دانی که چرا زمین به دور خود می‌چرخد. . . .
یاحسین‌ أَنتَ : قَلبی ؛ عَقلی ؛ دَمی‌ و دَرمانی ؛
‌شاعر شدنم دست خودم نیست به ولله ، هر جمله که با اسم تو گفتم غزلی شد ؛
۴ پارت از رمان بی تو هرگز تقدیم نگاهتون🌱
🌾 🌾قسمت بدون تو هرگز با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای☕️ بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ...😴 نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...  هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...👌 توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...  سریع رفتم دنبال کارهای درسیم... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد... اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته خونه اومد ... رفتم جلو در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ... _چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال! ... با تعجب چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... خنده اش گرفت ...😃 _اینبار دیگه چرا اینطور نگام میکنی؟ _علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ صدای خنده اش بلند تر شد ...😂 نیشگونش گرفتم ...😬 _ساکت باش بچه ها خوابن ... صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ...😃 _قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم میخورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ... رفت توی حال و همون جا ولو شد ... _دیگه جون ندارم روی پا بایستم با چای رفتم کنارش نشستم ... _راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... 😒 آخر سر گریه همه دراومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ...😔 تا بهشون نگاه میکردم ... مثل صاعقه در میرفتن ... _اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن😊 _جدی؟😳 لای چشمش رو باز کرد ... _رگ مفته ... جایی برای فرار کردن هم ندارم ... 😃 و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم در گوشش ...😁😉 _پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ... وبا خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ... ادامه دارد ... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت حمله زینبی بیچاره نمیدونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول 💉 در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم خنده مظلومانه ای کرد😃😢 و بلند شد نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ...😁 _بذار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی که بخوام بهت سرم هم بزنم کارم رو شروع کردم ... یا رگ رو پیدا نمیکردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم میشد ... هی سوزن رو میکردم و درمی اوردم ... می انداختم دور بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت ۳ صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ... _آخ جون ... بالاخره خونت دراومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... 👀 با چشمهای متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می‌کرد ... 😰😳 خندیدم و گفتم ...😁 _مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... _چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اونوقت میگی چیزی نیست ...تو جلادی یا مامان مایی؟ ...😠😭 و حمله کرد سمت من ... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد ... _چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مَرده ...مردها راحت دردشون نمیاد ...😊 سعی میکرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه میکرد ... 😭 حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... کبود و قلوه کن شده بود ... تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود …  تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت …علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش …  تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم …😍☺️ لیلی و مجنون شده بودیم …💞💑  اون لیلای من… منم مجنون اون … روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح …  کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد … من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود …اون می موند و من باز دنبالش …  بو می کشیدم کجاست … تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم…  هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه …  همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه … بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت …  داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد …  حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه … 😣زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن …  این وضع تا نزدیک غروب 🌄ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم …  تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد …تو اون اوضاع … یهو چشمم به علی افتاد … 😥 یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود … ادامه دارد... ✍نویسنده:
•ما که ندیدیم ولی میگن؛ فقط‌توبین‌الحرمینه  که‌یه‌پناه‌روبه‌روته ویه‌قوت‌قلب‌پشت‌سرت :)♥️
خانه‌ام ابری‌ست‌، امّا در خیالِ روزهای روشنم🌱!