eitaa logo
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
1.1هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
#بِسم‌الࢪب‌الشهدا ولۍاگہ شهید بشین تابوتتون بہ بوسہ آسیدعلۍ متبࢪڪ میشہ.! قشنگ‌نیس(: #تولد۱۳۷٠/۰۴/۲۱ #شهادت۱۳۹۶/٠۵/۱۸ خادم_المحسن: @Bisimchi_hojaji #ڪانال_ࢪسمۍ #باحضوࢪخانواده‍‌شهید #ڪپۍباذڪࢪصلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
" بسم رب الشهداء و الصدیقین " عملیات سختی را پشت سر گذاشتیم. محسن و گروهشان شب کولاک کردند.😍 اکثر شلیک هایشان به هدف خورد. حاج قاسم برای آن شب تعبیر "لیلة الفتوح"✌ را به کار برد. وقتی از خط برگشتیم، بچه‌های نیشابور روی دست گرفتندمان. میان این خوشحالی و بالا پریدن ها، محسن گوشه ای ایستاده بود و تسبیح می‌چرخاند. صدایش زدم: " مرد حسابی!😐 همه با دمُشون گردو می شکنن، تو چرا هیچ حسی نداری؟!😕 بی تفاوت گفت: "من کاری نکردم که بخوام ذوق کنم! همه این ها کار خدا بود؛😊 من دارم شکرش رو به جا میارم که ما رو قابل دونست به دست ما انجام بشه."🙏 برگرفته از کتاب صفحه ی ۲۷۱
"بسم رب الشهداء و الصدیقین" . ◀لایــق شـهــادت . توی این سال ها زیـاد از شـهـادت❤ حرف می زد. . صحنه هایش مثل فیلم 🎥 از جلوی چشمم رد شد. . در اردوی جـهادی دستم رفت لای بـالابر.😖 . محـسن به مـ😁ــزاح گفت: "یه کاری می کنی این عکس . نکبتی ت رو بذارن گوشه ی مـوسسـه ."😑 . گفتم: "نـتـرس دادا! 😅 من لیـاقـت شـهـادت نـدارم😔 ." . خـنـدیـ😂ــد: "مـی دونم . اگه قرار باشه کسی از این جمع . شـهـید بشه، فـقـط مـنم!😊✌ " . . . برشی از کتاب صفحه ی ۱۲۷ 🌼☘🌼☘🌼☘🌼
📚دوسه ماه قبل از اعزامش مثل همیشه من و محسن را صدا زدند برای تست آمادگی جسمانی. باید دوی سه‌هزار و دویست متر می‌رفتیم.🏃 بین راه گفت: "حجی آشخوری می‌کشن!" گفتم: "بیا این دفعه کمتر بدویم تا سری بعد ما رو انتخاب نکنن!" سوت شروع که زدند خرامان خرامان راه افتادیم.🚶 هنوز گرم نشده بودیم که گفت: " ول کن بیا بدویم." پرسیدم: "چرا؟"😕 گفت: "میدونی رفتم برا سوریه اسم نوشتم. می ترسم نمره‌م پایین بیاد همین رو عَلم کنند."😅 روزی که آمد خداحافظی برای اعزام دست انداختم دور گردنش و گفتم: " دیدی آخر راهی شدی؟" دستش روی کولم بود که گفت: "توروخدا دعاکن مشکلی پیش نیاد!"🙏 گفتم: "خیالت راحت فقط رفتی حرم حضرت زینب دعام کن؛ یه دونه پرچم هم برام بیار." چشم انداخت توی چشمم و گفت: " من که دیگه برنمی‌گردم!"😇 رو ترش کردم: " تو بچه داری دلت میاد؟"😕 دستش را زد به گردنش و گفت: " این رو می‌بینی؟ بابِ بریدنه!"😊 برگرفته از کتاب صفحه ی ۲۴۰-۲۴۱
"بسم رب الشهداء والصدیقین" ◀بسیـج مدتی در یکی از نواحی بسیج نجف آباد فعال بودم. چند دفعه به محسن گفتم: "بیا تو بسیج ناحیه ی ما!"😀😉 سرسری برخورد می کرد. وقتـی دیـد پافشـاری می کنم، جـلویـم ایستـاد. گفت: "ممـد ناصحـی، بسیــج مـا و اونـا نـداریم!😕 بایـد کـار و عملـت بسیجـی باشـه.😊 برگرفته از کتاب صفحه ی ۱۴۴
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
"بسم رب الشهداء و الصدیقین" . ◀لایــق شـهــادت . توی این سال ها زیـاد از شـهـادت❤ حرف می زد. . صحنه
"بسم رب الشهداء و الصدیقین" . ◀زیـارت با ادب . عـادت نـداشـت کـفـشـش را بگذارد توی پلاستیک و دسـت بگـیرد. . فـقـط کـفـش داری.👣 . حـتـی در زمان های شلوغی که باید تـوی صـف می ایـستـاد. . می گفت : " اگه جایی بری مـهمـونـی، با کـفـشات می ری . تـو خـونه؟!😐 ادب حُـکم میکنه بذاری دم در.😊" . . . برشی از کتاب صفحه ی ۸۵ . . 🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼
"بسم رب الشهداء والصدیقین" ◀گنـاه یـعنـی... یـک گـوشــی معـمـولـی داشـت؛ از این نـوکیــاها. پشتش بـرچسـب زده بود: " گنـاه یـعـنــی خـداحـافـظ حـسـیــن! "😔 برگرفته از کتاب صفحه ی ۲۱۳
"بسم رب الشهداء والصدیقین" ◀بسیـج مدتی در یکی از نواحی بسیج نجف آباد فعال بودم. چند دفعه به محسن گفتم: "بیا تو بسیج ناحیه ی ما!"😀😉 سرسری برخورد می کرد. وقتـی دیـد پافشـاری می کنم، جـلویـم ایستـاد. گفت: "ممـد ناصحـی، بسیــج مـا و اونـا نـداریم!😕 بایـد کـار و عملـت بسیجـی باشـه.😊 برگرفته از کتاب صفحه ی ۱۴۴
"بسم رب الشهداء والصدیقین" ◀عـشــق شـهــادت شب ها نور موبایلش را می‌دیدم که دعا می خواند. می‌دیدم که نماز شب می‌خواند. درِ خانه خدا گریه زاری می‌کند. قبل تر ها فکر می کردم حاجت دارد، می‌خواهد ازدواج کند. بعد که ازدواج کرد، فهمیدم نه، حاجتش چیز دیگری است؛ عشق شهادت دارد. راوی: مادر شهید برگرفته از کتاب صفحه ی ۳۰
هر شب وسطِ های های گریه هایش می زد روی شانه ام: "رفیق!دعا کن منم اینطور شهید بشم" وقتی از اربا اربا شدن علی اکبر(ع) میخواند، وقتی از گلوی بریده ی حضرت علی اصغر(ع) می گفت، وقتی از جدا شدن دستان حضرت عباس(ع) می گفت، وقتی از بی سر شدن امام حسین(ع) ضجه می زد و حتی از اسارت حضرت زینب(س)... یک شب از دستش کلافه شدم،بهش توپیدم: "مسخره کردی مارو هرشب دوست داری یه شکلی بشی!! لبخندی زد و گفت: "حاجی دعا کن فقط!"💔 برشی از کتاب 🍃