✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۴
دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم می دیدند، می گفتند:
"تو که می خواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟"
هر چه میگفتم ایوب هم #جانباز است، باورشان نمی شد. مثل خودم، روز اول خواستگاری.
بدن ایوب پر از تیر #ترکش بود و هر کدام هم برای یک عملیات.با ترکشهای توی سینه اش مشهور شده بود.
آنها را از #عملیات_فتح_المبین با خودش داشت. از وقتی ترکش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل، چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود. روزنامه ها هم خبرش را نوشتند، ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند.
همان عملیات فتح المبین تعدادی از رزمنده ها زیر آتش خودی و دشمن گیر می افتند،طوری که اگر به توپخانه یک گرای اشتباه داده می شد، رزمنده های خودمان را می زد.
ایوب طاقت نمی آورد، از فرمانده اجازه می گیرد که با ماشین برود جلو و بچه ها را بیاورد... چند نفری را می رساند و بر می گردد. به مجروحی کمک می کند تا از روی زمین بلند شود، #خمپاره کنارشان منفجر می شود.ترکش ها سرِ آن مجروح را می برد و بازوی ایوب را. موج انفجار چنان ایوب را روی زمین می کوبد که اشهدش را می گوید. سرش گیج می رود و نمی تواند بلند شود. کسی را می بیند که نزدیکش می شود.می گوید 🌟بلند شو.🌟
و #دستش_رامیگیردوبلندش_میکند.
ایوب بازویش را که به یک پوست آویزان شده بود، بین کش شلوار کردیش می گذارد و تا خاکریز می رود
می گفت:
_ من از بازمانده های #هویزه هستم.
این را هر بار می گفت...،
صدایش می گرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد.
دکترها می گفتند
سردرد های ایوب برای آن #سه_تاترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند... از شدت درد کبود میشد و خون چشمانش را می پوشاند.
برای آنکه آرام شود سیگار می کشید.
روز خواستگاری گفتم که از سیگار بدم می آید، قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود، سیگار را هم بگذارد کنار.
دکترها موقع عمل به جای سه تا، پنج تا ترکش دیدند که به قسمت حساسی از #مغز نزدیک بودند.
عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست #بینایی ایوب را بگیرد.
وقتی عمل تمام شد،...
دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش آمده می چرخید.
عددهایی را با دست نشانش می داد و ایوب که درست می گفت، دکتر بیشتر خوشحال میشد...
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دور سرت بگردم ♥️ .
جهادیهایی که با کرونا پَرپَر شدند
در دوران کمکرسانی و کار جهادی برای مقابله با این ویروس منحوس، بسیاری از جوانان پایکار کشور پَرپَر شدند و از میان ما رفتند. داستان این گزارش ما هم درباره یکی از همین دستگُلهاست؛ جوان دهه هفتادی که مدافع امنیت بود و در نهایت، شهید سلامت شد.
مدافع امنیت دهه هفتادی
مدافع امنیت چرا؟ مصطفای قصه ما عضو خانواده نیرویانتظامی بود. او استوار دوم ناجا بود و در نیروی انسانی کار میکرد، اما انگار پشت میزنشین نبود. در هر اتفاق و میدانی بهعنوان داوطلب پایکار بود. مصطفی علیدادی، متولد ۲۴ بهمنماه سال ۷۳ بود. سال ۹۶ ازدواج کرده و درسش را در رشته IT دانشگاه نیمهکاره رها کرده بود.
قدرتی که در اغتشاشات آبان ۹۸ به رخ کشیده شد
مصطفی، نیروی کادری پلیس بود، اما پشت میز، بند نمیشد. خانم شایگان همسرش میگوید: «برایم تعریف میکرد که در اغتشاشات سال ۸۸ به عنوان یک بسیجی آنهم با ۱۵ سال سن وسط میدان بود. پدرش هم پلیس بود و مصطفی با روحیه نظامی بزرگ شده بود. توان و قدرتش را اما درست یک سال پیش نشان داد. او در اغتشاشات آبان ۹۸ به عنوان یک نیروی داوطلب ناجا، برای حفظ امنیت راهی منطقه خانیآباد شد. در شرایطی که فضای منطقه بسیار ملتهب شده بود و بسیاری از نیروها به دلیل درگیری با افراد اغتشاشگر آموزشدیده، آسیب دیده بودند و یا از معرکه خارج شده بودند. مصطفی با چند نیروی موتورسوار دیگر منطقه را حفظ کردند و امنیت را به شهر بازگرداندند. مصطفی پایش در این درگیریها شکست، اما شد مدافع امنیت.»
غریب گیر آوردنش!
مادر این شهید هم در توصیف این حادثه میگوید: «در این درگیریها، مصطفی را غریب گیر آوردند، موتورش را آتش زدند و خودش نیز بر اثر درگیری پایش شکست، اما بازهم روی پا ایستاد و با این اغتشاشگران که اهل آن محل نبودند و افراد آموزش دیده بودند تا شهر را ناامن کنند، مبارزه کرد و امنیت شهر را حفظ کرد.»
حُسنرفتار و عشق به اهل بیت، مردم را به سویش جذب میکرد
مادرش هم میگوید: «در این گروه جهادی، ۳۰۰ خانواده را زیر پوشش داشت و به صورت ماهانه برای آنها کمکهایی ارسال میکرد. با شروع کرونا هم تولید الکل و ماسک و پخش آنها را در مناطق و محلات محروم تهران انجام میداد. برای کمک به زندگی مردم هم ۱۰۰ هزار بسته اقلام غذایی تهیه کرد. برای پرداخت اجارهبهای منزل مردم هم که مرد خانواده از کار بیکار شده بود، مبالغی را پرداخت میکرد. پولهای زیادی کمک میکرد، پولهایی که مردم از روی اعتماد، امام حسینی بودن و حُسن رفتارش به او میدادند.»
خانوادگی ۱۰ هزار ماسک دوختیم
تهیه ماسک و مواد ضدعفونی در ایام کرونایی کار اصلی گروههای جهادی بود، اما مصطفی، خانواده را هم همراه کرده بود و با برقراری ارتباط با ستاد اجرایی فرمان امام خمینی(ره)، پارچه تهیه میکرد و با کمک اعضای خانواده، کِش به پارچهها میدوختند تا برای نیازمندان ماسک تهیه کنند. این خانواده سرجمع، ۱۰ هزار ماسک تهیه کردند. همسرش میگوید: «بعدها فهمیدیم که آقامصطفی علاوه بر انجام تمام این کارها، برای تغسیل اموات کرونایی نیز به عنوان داوطلب به بهشت زهرا میرفته است. برای بیماران کرونایی و کادر درمان گل میبُرد و پرچم حرم امام رضا(ع) را هم برای تبرک به بیمارستانها میبُرد. او با کمک اعضای گروه جهادی، آبمیوه طبیعی تهیه میکرد و به بیمارستانها میبرد.»
روی تخت بیمارستان هم به داد مردم میرسید
مصطفی نهایتاً نه خودش و نه خانوادهاش، نفهمیدند از کجا و چگونه به کرونا مبتلا شد. او در ابتدای شیوع ویروس کرونا به ضدعفونی سطوح و مناطق مختلف شهر میپرداخت که بر اثر این کار و تهیه موادضدعفونی که خودش شخصاً مواد غلیظ را رقیق میکرد تا مایه لازم تهیه شود، ریهاش آسیب دیده و تخریب شده بود. همسرش میگوید: «ریههای مصطفی به محض ابتلا به کرونا، درگیر شد. ۵۰ روز در بیمارستان بستری شد اما در این مدت هم مدام به فکر مردم و نیازمندان بود. هربار که با او تماس میگرفتیم، میگفت خانوادهای به او پیام داده و نیاز به بخاری دارد و یا خانواده دیگری گفته دست فرزندش شکسته و نیاز به عمل دارد. او روی تخت بیمارستان هم برای آنها پول کارت به کارت میکرد و یا میگفت ما کاری انجام دهیم.»
لبخندی که هیچ زمان محو نشد
در میان اهل محل، دوستان و خانواده، مصطفی به خوشرویی و لبخند، شهره بود. هیچکس در هیچ شرایطی او را ندیده بود که لبخند بر لبهایش نداشته باشد. زمانی هم که در بیمارستان بود و از پشت شیشههای ICU، خانواده او را میدیدند، این لبخند به وضوح مشخص بود. مادر این شهید میگوید: «مصطفی دل در گرو امام حسین داشت و بسیار اهل ایمان بود. برای همین همیشه لبخند روی لب داشت. او در ایام ماه رمضان که جلسات شبهای قدر برگزار شد، هر هیأت و مسجدی که نیاز به ماسک و دستکش داشت، به صورت جهادی تهیه میکرد و میرساند تا کار لنگ نماند و برگزار شود.»
مصطفی پسرش را ندید
مصطفی در نهایت ۲۷ مهرماه ۹۹ براثر ابتلا به کرونا پر کشید و به خیل شهیدان پیوست. یادتان هست که ابتدای گزارش از جَنَم خاص جهادگران سلامت گفتیم؟ مصطفی علیدادی زمانی برای کارهای جهادی و کمکرسانی به خانوادههای آسیبدیده از کرونا آستین بالا زد و به بیمارستانها رفت که همسرش باردار بود. مصطفی ۲۷ مهرماه از دنیا رفت و سه روز بعد در اول آبانماه، یادگارش (پسرش) به دنیا آمد. همسرش میگوید: «زمانی که در بیمارستان بود، همهاش نگران حال من بود و روزهای آخر، استرس بیمارستان و رزرو اتاق عمل را داشت. مصطفی رفت و پسرش را ندید، اما همانطور که به هم قول داده بودیم نام پسرمان را محمدهادی گذاشتم. مصطفی زمانی که شاهین نجفی ملعون، آن شعر توهینآمیز را خواند، تصمیم گرفت نام پسرش را هادی بگذارد و در زمان ازدواج این را به من گفت.»
شهیدی که بالاخره مدافع حرم شد
شهید مصطفی علیدادی دوست داشت در زمره مدافعان حرم باشد و حتی قبل از ازدواج این را به همسرش گفته بود که با مخالفت خانواده مواجه شد. به دوستانش گفته بود مادرم دِق میکند من به سوریه بروم و برنگردم. باید از خودم یادگاری به جای بگذارم و بعد شهید شوم. همسرش میگوید: «فردای روز شهادتش عمویش خواب دید که مصطفی در کنار حرم حضرت زینب (س) سنگری به پا کرده و در حال دفاع است. همراه پیکر مصطفی، پرچم حرم حضرت زینب (س) و انگشترش که سنگ حرم این بانوی دمشق بود هم در خاک گذاشته شد.»
در ستایش "سلبریتی تراز"❤️