✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۱
مامان برای ایوب سنگ تمام می گذاشت....
وقتی ایوب خانه ی ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست می کرد.
میخندید و می گفت:
- الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب. ماشاءالله خیلی خوب می خورد.
فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد میخورد.
شبی نبود که ایوب خانه ی ما نماند. و صبح دور هم صبحانه نخوریم.
سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود.
_ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی.
چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری
_من؟ دیشب؟
یادم آمد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم، دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود.
آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند.
نگاهشان کردم، تکان نخوردند.ایستادم و گربه ها را تماشا کردم.ابروهایم را انداختم بالا
_فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری می کردم ک می گویی شاعر شده ام؟؟
_ داشتی ستاره ها را نگاه می کردی.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم
_نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می کردم.
وا رفت.
_ راست میگویی؟؟
_ آره
هنوز می خندیدم.
سرش را پایین انداخت.
_ لااقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا میکردی.
خنده ام را جمع کردم.
_ چرا؟ پس چی می گفتم؟
دمغ شد.
_ فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می کردی.
ادامه دارد...
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۲
هر روز با هم می رفتیم بیرون...
دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم...
کمی که راه می رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می کردم، او که می رفت من را هم می کشید.
_ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟
این را می گفت و می خندید.
_شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان #فرش_دستباف بگیریم.
+ ولی دست باف ماندگارتر است.
_ دلت می آید؟ دخترهای بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم زیرپایمان؟؟
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم. جمعه بود و مردم برای نمازجمعه می شدند.
همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه.
ولی ایوب سرش زود درد میگرفت.طاقت شلوغی را نداشت.
در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند.
ایوب #خونسرد بود. من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می دادند، ناراحت می شدم.
ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت:
_ بچه ها بیایید نزدیکتر
بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد:
_ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می بندم تا بتوانم حرکتش بدهم.
بچه ها به دستبند ایوب دست میکشیدند..
و او با حوصله برایشان توضیح می داد.
ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم
خرداد ۸۸ موقع برگشت از تجمع میدان امام حسین علیه السلام، نزدیک میدان آزادی، فقط به جرم پوشیدن شلوار پلنگی و بدون همراه داشتن هیچ وسیله دفاعی ، اغتشاشگرها میریزند سرش .
پنج ضربه چاقو به پای چپش و یک ضربه قمه به بازوی چپش میزنند و آنقدر به سرش می کوبند(که خودش میگفت یک نفر از اغتشاش گر ها وقتی حال من را میدید دائم فریاد میزد بسه دیگه مُرد) اما آنها به لفظ مُردن اکتفا نمیکردند واقعا باید باید تکه تکه میشد تا رضایت میدادند، تا دوستش می آید و نجاتش می دهد
بعد هم اجازه نمی دهند، او و مجروحان دیگر را به بیمارستان برسانند. از ساعت ۵ تا ۱۲ شب داخل اتوبوس های سیار هلال احمر می مانند و بعد از ۱۲ شب به بیمارستان منتقل می شدند .
خونریزی و شدت ضربات وارده به سرش باعث شده بود که تا چند روز، سرگیجه داشت و موقع راه رفتن دستش را به دیوار میگرفت.
۲۷ خرداد ، صبح که بیدار شدم دیدم آقا مصطفی آماده شده و دست به دیوار به سمت در می رود ، گفتم کجا با این حال؟! گفت می روم تهران. گفتم با سرگیجه و ضعف ؟!
گفت توی سایت ها زدن امروز اغتشاشگرها میخواهند بروند سمت بیت رهبری ، من باید مرده باشم که آنها این تهدید را به زبان بیاورند، چه رسد به اینکه بخواهند نزدیک بیت شوند.
با همان حال و روز رفت برای مقابله با فتنه گران .
دوستانم میگفتند اگر همسران ماو می روند، برای این است که شغلشان این است ، شوهر تو که بسیجی ست، او چرا می رود؟ از جانش نمی ترسد ؟
قصد خود کشی دارد؟یا از زندگی سیر شده؟
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
به هم ریختم آقا :)
همه دارن کوله هاشون رو میبندن
آماده میشن واسه اربعینت من فقط میتونم بگم
التماس دعا . . درد اربعین کربلا نرفتنو ،
فقط اونایی میچشن که خودشون جا موندن💔:)
رفیقشہید میدونی یعنیچی؟؟
یعنے:↷°"
وقتے گناه درِ قلبت را مےزند
یاد نگاهش بیوفتــے و در و باز نکنے ...‹‹‹°
یعنے محرم اسرار قلبت ♥️
آن اسرارےکه هیچکس نمےداند جز
خودت و خـدات و رفیق شهیدت ‹‹💔••
امتحان کٌن ...
زندگےات زیباترمیشود 🌿
اگه میخوای دختر حاج قاسم باشی....
توی مسیر حاج قاسم باشی .....
باید مجاهد باشی....
باید مبارز باشی.....
اولین مبارزه هم مبارزه با نَفسته.....
سخته ولی شدنیه......
دختر حاج قاسم قراره مبارزه کنه با دشمنی که حاج قاسم ازش گرفت.....
همان دشمنی که برای رفتن حاج قاسم هلهله کرد دقیقا همان دشمن برای برداشتن حجاب تو هلهله و پایکوبی می کنه.....پس پا روی نَفست بذار و برای مبارزه با دشمنان حاج قاسم روسریت را محکم سر کن......
بسم الله این مسیر #مبارز میطلبد و سلاح تو #حجاب توست....
#حاجی_جانم💔🖤
#دختر_حاج_قاســمم
+یادش بخـــــ😁ـر!
میگفتن ساعت ۹ شب
موقع آشغال بردن تجمع کنیم🤌🏻'
•
•
#طنز
کجای دنیا با سلبریتی هایی که بر علیه قوانین کشور عمل میکنند برخورد جدی نمیکنند؟؟
یکی نیس بگه حد اقل از اون خوبا حمایت کنید.....
#حامد_زمانی
#مهدی_ترابی
#سلبریتی_فتنه
20.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•حسین که تکراری نمیشه♥️
#امام_حسین
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۳
چند روز مانده به مراسم عقدمان،....
ایوب رفت به #جبهه و دیرتر از موعد برگشت.
به وقتی که از #آقای_خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند.دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود.
ایوب بلند شد.
_ میروم شاهد بیاورم.
رفت توی کوچه، مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم اورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
ایوب با دو نفر برگشت.
_ این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند.
یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت
+ آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی!
_ خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.
نشست کنارم.
مامان اشکش را پاک کرد و خم شد، از توی قندان دو حبه قند برداشت.
عاقد شروع کرد.
صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد.
.
.
.
آقاجون #راننده_تاکسی فرودگاه بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را
یک بار یادش رفت...
چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس آبرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت.
برای خودشان لیلی و مجنونی بودند.
برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از #شش_ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا میزنم.
با دلخوری گفت:
_ گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که می نشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش می زنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است.
ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت:
_ لااقل این جمله ای که می گویم را تکرار کن، دل من خوش باشد.
گفتم:
+ چی دل شما را خوش می کند؟
گفت:
_ به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری.
شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم. رنگم از خجالت سرخ شد.
چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم.
همان فردای عقدمان هم رفته بود تبریز، یک روزه برگشت؛ با دست پر.
از اینکه اول کاری برایم #هدیه آورده بود، ذوق کرده بودم. قاب عکس بود.
از کادو بیرون آوردم، خشکم زد.
عکس خودش بود، درحالی که می خندید.
+ چقدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی!
ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش.
_ منو هر روز میبینی دلت برام تنگ نمیشه.
ادامه دارد...
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۵
خانه ی پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم....
ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود.
نگاهش می کردم، منتظر بودم با هر نفسی که میکشد، سینه اش بالا و پایین برود...
تکان نمی خورد.... ترسیدم.
صورتم را جلوی دهانش گرفتم.
گرمایی احساس نکردم.
کیفم را تکان دادم، آیینه کوچکی بیرون افتاد.
جلوی دهانش گرفتم، آیینه بخار نکرد.
برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه زندگیم شده است،
مرد من،..
تکیه گاهم.،..
از دستش داده ام.
بعدها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض #موج_گرفتگی است.
دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد.
حس می کردم حتی در و دیوار هم مرا #تشویق می کنند و می گویند:
"عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است"
یکبار مصرف غذا می خوردیم،...
صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید.
موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر میکردم.
آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می گرفتند.
#رعشه می افتاد به بدنش.
بلند می کرد و محکم می کوبیدش به زمین.
#دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد.
#عضلاتش طوری سفت میشد که حتی مرد ها هم نمی توانستند #انگشت_هایش را از هم باز کنند.
لرزشش که تمام میشد، شل و بی حال روی زمین می افتاد.
انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می آوردم.
نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت
مردِ من آرام می گرفت.
مامان و آقاجون می گفتند:
"با این حال و روزی ک ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید، پیش خودمان بمانید."
ادامه دارد...