#چادرانہ
چراحجابترورعایتنمیکنی؟
ـ چونهنوزبچهاموتنها۱۸سالمه !
چرانمازنمیخونی؟
ـ چونهنوزبچهاموتنها۱۸سالمه !
چرابانامحرمحرفمیزنی؟
ـ چونبچههستموتنها۱۸سالمه!
چراوچونهایزیادیهستکهدرجوابتمامی
آنهامیتوانگفتچونهنوزجوانموبچهولی...!
" ولییادمانباشدفاطمهیزهرا(س)هم
تنها۱۸سالداشت.. ـ !
@shahidbabeknoori🌼
#لحظهایباشہدا🕊🌸
مادربزرگشھیدمغنیھمیگفت؛
مدتِطولانےبعدشھادتشاومدبهخوابم
بھشگفتم:چرادیرڪردۍ!؟
منتظرتبودم!
گفت:چونطولڪشیدازبازرسےهاردشدیم
گفتم:چهبازرسے؟!
گفت:بیشترازهمهسرِبازرسے"نماز"وایستادیم..
بیشترازهمهدربارهۍ"نمازصبح"میپرسند!
نذاریمتنبلےمانعسعادتمابشھ:)!
#تلنگرانہ
@shahidbabeknoori🌿
#همسرانه💑⃝💛
#آقایان_بخوانند
در طول روز با همسرتان تماس بگیرید و کمی باهاش صحبت کنید
نگید تلفن به چه درد خانمم میخوره
خانمها از اینکه در طول روز باهاشون صحبت بشه حس توجه میگیرند
@shahidbabeknoori♥️☘
هرچه را فراموش کُنم
یادِ تو در جانِ من است !♥️
#عاشقانه_مذهبی
@shahidbabeknoori🌸
#یادت_باشد
#قسمت_نوزدهم
بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است از اتاق زد بیرون. دلم مثل سیر وسرکه میجوشید؛دست خودم نبود. روسری ام را آزادتر کردم تا راحت تر نفس بکشم زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد. مشخص بود خودش هم استرس دارد. گفت: «دخترم !اجازه بده حمید بیاد با هم حرف بزنین، حرف زدن که اشکال نداره، بیشتر آشنا میشین، آخرش باز هر چی خودت بگی، همون میشه.» شبیه برق گرفته ها شده بودم، اشکم در آمده بود، خیلی محکم گفتم: «نه اصلأ من که قصد ازدواج ندارم، تازه دانشگاه قبول شدم، میخوام درس بخونم.»
هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته بود که پدرم عصا زنان وارد اتاق شد وگفت: «من نه میگم صحبت کنید نه میگم حرف نزنید هر چیزی که نظر خودت باشه. میخوای با حمید حرف بزنی یا نه؟!» مات و مبهوت مانده بودم،گفتم: «نه من برای ازدواج تصمیمی ندارم با کسی هم حرف نمیزنم؛ حالا حمید آقا باشه یا هر کس دیگه.»
با آمدن ننه ورق برگشت ننه را نمیتوانستم دست خالی رد کنم گفت: «تو نمیخوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی؟با حمید صحبت کن خوشت نیومد بگو نه.هیچ کس نباید روی حرف من حرف بزنه! دوتا جوون میخوان با هم صحبت کنن، سنگای خودشون رو وا بکنن. حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه»
حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود. همه از او حساب میبردیم. کاری بود که شده بود. قبول کردم واین طور شد که ما اولین بار صحبت کردیم.
صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت: "آخه چرا این طوری؟ ما نه دسته گل گرفتیم ، نه شیرینی آوردیم."
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🌼
#یادت_باشد
#قسمت_بیستم
عمه هم گفت: «خداوکیلی موندم توی کارشما. حالا که ما عروس رو راضی کردیم، داماد ناز میکنه!»
در ذهنم صحنه های خواستگاری گل های آنچنانی وقرار های رسمی مرور میشد، ولی الآن بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد،همه چیز خیلی ساده داشت پیش میرفت گاهی ساده بودن قشنگ است!
▫️▪️▫️
حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود. همان پسر عمه ای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان میپوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز! موهایش را هم از ته میزد؛یک پسر بچهی کچل فوق العاده شلوغ وبی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت. نمیگذاشت با پسرها قاطی بشوم. دعوا که میشد طرف من را میگرفت، مکبر مسجد بود وبا پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت. این ها چیزی بود که از حمید میدانستم.
زیر آینه روبه روی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم. حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم جلوی در را گرفتم وگفتم :«ما حرف خاصی نداریم. دوتا نامحرم که داخل اتاق در رو نمیبندن!»
سرتا پای حمید را ورانداز کردم. شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛ آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعداً متوجه شدم که تازه از مأموریت برگشته بود، برای همین محاسنش بلند بود.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori💐
شبٺون مہدوے🌙
وضو قبل خواب فراموش نشہ🌿
آیہ الکرسـے و دعاے فرج(الہـے عظم البلا) یادٺون نره🌸
(منتظران مهدی313)
@shahidbabeknoori
گرچہیڪعمرمنازدلبـرخودبےخبـرم لحظہا؎نیستڪہیادشبـرودازنظر!
#امام_زمان
@shahidbabeknoori🌱🕊
#امام_زمان💚
چِقَدرسـٰادِهگُذَشتَند،اَزتُۅمَردُمِشَھر
میـٰانِاینهَمِہبۅدَن،نَبۅدَنَتسَختاَست!
️️️️️️ @shahidbabeknoori🌼
مُتِـوَلِدشُدماصـلاڪِہشَوَمنوڪَـرِتو،
بِـۍتوعُمرَمهَمِـہباطِـل،
هَمِہدَم؏ــلافِۍست...!シ
#امام_زمان
@shahidbabeknoori🌼
هزاران در هم بسته شود به رویم بازم عشقت در دلم جوانه میزند مهدی جانم تا ابد منتظر امدنت هستم...💔
#امام_زمان
#اللهُمَ_عَجَلَ_الوَلیکَ_الفَرَج
@shahidbabeknoori🌸
هَمہگویَندبہاُمیـدِظُھورَشصَلَوات...
ڪآشاینجُمعہبِگویَنـدبہتَبریڪِحُضورَشصَلَواتシ••!
#امام_زمان
@shahidbabeknoori🎊
🍃اے شهید
✨گـذر زمــان ؛
همه چیز را با خود میبرد
جز ردّ نگاه تــو را . . .
#حاج_قاسم_
🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَد
@shahidbabeknoori🌿
#پندانه
یه بنده خدایی میگفت که در جوابِ "خوبی؟!"
نگو "مرسی" "ممنون" "خوبم" و . . .
ببین تکلیف "مرسی" که مشخصه
که یه کلمه خارجیه و اینا....
"ممنون" و "خوبم" هم خوبه بد نیست
اما تو فکر کن در جواب احوالپرسی های روزانه
که کم هم نیستن ماشاءالله
بتونی مماس با جواب دادنت ذکر بگی
تو روزمره و کارهایِ عادیت عبادت کنی
با گفتنِ یک کلمه "الحمدالله"!
هم نشون دادی خوبی
هم ذکر گفتی
هم عبادت کردی
هم دلبری کردی
هم توجه خدا رو به خودت جلب کردی
هم وسط روزمرگی هات یادش کردی
@shahidbabeknoori🌷
#یادت_باشد
#رمانی_عاطفی
#قسمت_بیست_یک
چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آن ها نجابت میبارید.
مانده بودیم کداممان باید شروع کند. نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بوداز این دست به آن دست با نمکدان بازی میکرد. من هم سرم پایین بود وچشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛خون به مغزم نمیرسید چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا این که حمید اولین سوال را پرسید: «معیار شما برای ازدواج چیه؟»
به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم. ولی آن لحظه واقعا جا خوردم. چیزی به ذهنم خطور نمیکرد. گفتم:«دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده، ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه. »
گفت: "این که خیلی خوبه. من هم دوست دارم رعایت کنم." بعد پرسید: «شما با شغل من مشکلی نداری؟! من نظامیم، ممکنه بعضی روزها ماموریت داشته باشم. شب ها افسر نگهبان بایستم.بعضی شب ها ممکنه تنها بمونید.»جواب دادم:«با شغل شما هیچ مشکلی ندارم. خودم بچه پاسدارم. میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه. اتفاقا من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم.»
بعد گفت: «حتما از حقوقم خبر دارین. دوست ندارم بعدا سر این چیزها به مشکل بخوریم.از حقوق ما چیزی زیادی در نمیاد.» گفتم: «برای من این چیزها مهم نیست من با همین حقوق بزرگ شدم. فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم.»
همان جا یاد خاطره ای از شهید همت افتادم وادامه دادم: "من حاظرم حتی توی خونه ای باشم که دیوار کاهگلی داشته باشه، دیوار ها رو ملافه بزنیم ،ولی زندگی خوب و معنویای داشته باشیم ."
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori🌼
#یادت_باشد
#رمانی_عاطفی
#قسمت_بیست_دو
حمید خندید و گفت: «با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین؛ ماهی ششصدو پنجاه هزار تومن چیزیه که دست ما رو میگیره.»
زیاد برایم مهم نبود. فقط برای این که جو صحبت هایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود. پرسیدم: « اون وقت چقدر پس اندازدارین؟»گفت: «
چیز زیادی نیست حدود شش میلیون» پرسیدم: «شما با شش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟»
در حالی که میخندید. سرش را پایین انداخت و گفت: «با توکل به خدا همه چی جور میشه.» بعد ادامه داد: «بعضی شب ها هیئت میرم. امکان داره دیر بیام. گفتم: «اشکال نداره، هیئت رو میتونین برین، ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصف شب.»
قبل از شروع صحبتمان اصلأ فکر نمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود. هر چیزی که حمید میگفت مورد تایید من بود و هر چیزی که من میگفتم حمید تایید میکرد. پیش خودم گفتم: «این طوری که نمیشه باید یه ایرادی بگیرم حمید بره. با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم!»
به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم تا خواستم خرده بگیرم، ته دلم گفتم: «خب فرزانه! تو که همین مدلی دوست داری.»نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود. خواستم ایراد بگیرم، ولی باز دلم راضی نشد. چون خودم راخوب میشناختم؛ این سادگی ها برایم دوست داشتنی بود.
وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم. سراغ خودم رفتم سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلأ از خواستگاری من پشیمان شود.برای همین گفتم: "من آدم عصبیای هستم ،بداخلاقم،صبرمکمه . امکان داره شما اذیت بشی."
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🍃