eitaa logo
ماه 💫بهارستان
220 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
106 فایل
رسانه ای در جهت: 💎اخبار 📍اطلاع رسانی 💎گزارشات 📍تبلیغات و... برای مردم خوب بهارستان💐 « صدای مردم» ✍️ارتباط با ادمین @sana888666✍️ A media for the good people of Baharestan "Voice of people" 🌐 آدرس کانال📩
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ 💠امام مهدى عليه السلام: براى تعجيل در فرج بسيار دعا كنيد، كه فرج من فرج شما نيز هست. 💐 اللّهم عجّل لولیّک الفرج 💐 ✅ كمال الدین ص۴۸۵ ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بارش برف در کوهرنگ که سرچشمه زاینده‌رود و کارون محسوب می‌شود ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره بازی انتخاباتی با استاد درس‌هایی از قرآن قرائتی هم دل خوشی از بعضی مسئولین ندارد ... ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
🔺ایران رتبه دوم «فرونشست» جهان شد! 🔹محققین دانشگاه کلرادو در همکاری با دانشگاه تکنولوژی هامبورگ، تحقیقی درباره پدیده فرونشست زمین در سراسر جهان انجام داده‌اند. 🔹بر اساس این مطالعات، پنج کشور نخست از نظر بیشترین میانگین فرونشست، به ترتیب شامل فیلیپین، ایران، کاستاریکا، اندونزی، ازبکستان و همچنین پنج کشور نخست از نظر وسعت مناطق تحت تأثیر فرونشست، شامل چین، اندونزی، ایران، هند و پاکستان هستند. ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
13.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستان بزرگوار انشالله همگی از امروز در چله بزرگ و همگانی شرکت کنید دعای عاشورا و40 مرتبه ذکر شریف اللهم عجل لولیک الفرج فقط وفقط بنیت سلامتی و تعجیل در فرج آقامون صاحب الزمان انشالله 🌹 🌹 ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به این میگن کار رسانه ای تمیز👌 دمشون گرم هر کسی که این کلیپ رو تهیه کرد.👏 ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حتی تو فیزیک هم پوشش یعنی سقوط نکردن😎 ‌ ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 قسمت چهارم 🔺دو روز بعد-خانه امید خانم توکل چادرش را درآورده بود و در حال نشان دادن کاغذهایی به خانم لطیفی بود. -کمتر از دو هفته دیگه باید پروانه اینجا را تمدید کنیم. دو دوره قبل با کسانی که رفتیم حرف زدیم، نذاشتن کمسیون تشکیل بشه و خدا لطف کرد و مهر تمدید زدند. اما این بار نمیدونم چه پیش بیاد! -چطور؟ -خب چون اون وکیله... که اسمش احمدی هست لابد رفته و زیر و روی همه چیزو درآورده و چوب لای چرخمون میذاره. درسته کار ما غیرقانونی نیست اما اگه کسی بگرده، میتونه چیزایی پیدا کنه که دردسر بشه. -وای اسمشو نیار! دو روزه که از جلوی چشمام تکون نمیخوره! همش به احمدی و حرفاش فکر میکنم. -خانم لطیفی! اینا کوتاه نمیان. وقتی خانمه و شوهرش میرن دست به دامن یکی مثل احمدی میشن، ینی قصد ندارن کوتاه بیان. باید یه فکری کنیم. -آره. اما چه فکری؟ راستی... میخوای با خود بهار صحبت کنیم؟ -کار درستیه؟ اذیت نمیشه؟ -نمیدونم اما اون دلش پاکه. یادته اون بار درباره بارون و نرفتن به اردو حرف زد. با این که هوا ابری نبود، اما یهو ظهر هوا ابری شد و چه بارونی اومد! -یادمه. که ماشین خراب شد وسط راه و کلی زیر بارون صبر کردیم تا درست شد؟ -اره. به فیروزه خانم بگو ... نمیخواد... بیا بریم پیش بهار! لطیفی و توکل از دفترشان خارج شدند و به طرف بهار رفتند. بهار، روی تختش نشسته بود و داشت به فیروزه خانم نگاه میکرد. فیروزه خانم هم در حال تمیز کردن ویلچرِ بهار بود و با خودش و با بهار حرف میزد. -تُپلیت به کی رفته نمیدونم! با این که کم غذا هستی، ولی ماشالله آبم میخوری تپل میشی. دیگه شاید باید فکرِ یه ویلچر دیگه باشیم. خیلی ساله که اینو داری و میترسم یهو یه جایی وسط راه زمینگیر بشه. لطیفی و توکل با شنیدن این حرفها خنده شان گرفته بود. با خنده و سلام وارد شدند. لطیفی: «سلام بهار جون! خوبی؟» توکل: «سلام. صبح بخیر!» بهار لبخندی زد و دستش به طرف آنها دراز کرد و گفت: «سلام. سلام. خوش اومدین!» با بهار دست دادند و نشستن روی صندلیِ کنارِ تختش. لطیفی: «موهاتو کی برات گیس کرده دختر؟» بهار با همان لحن بامزه دخترانه اش گفت: «سیمین جون برام گیس کرده. دیدم داره گریه میکنه. یکی از بچه ها اذیتش کرده بود. گفتم پاشو بیا موهای منو بباف! یه روزی میشه که سیمین جون آرایشگر خوبی میشه.» لطیفی و توکل و فیروزه خانم با شنیدن این حرف، بیشتر به بهار دقت کردند و نزدیک تر به او نشستند. لطیفی: «دیگه چه خبر؟ خوبی؟» بهار با همان لحن شیرینش گفت: «خوبم. ولی شما خوب نیستی. میترسی!» لطیفی تا این را شنید، زیر لب لا اله الا الله گفت و نفس عمیقی کشید و گفت: «آره. میترسم. دیگه چی میدونی؟» بهار آب دهانش را قورت داد و سرش را نزدیک تر آورد و مثلا یواشکی به آنها گفت: «اینجا خراب میشه. به بچه ها نگو تا نترسن! ولی خوب میشه. قشنگ میشه. اما دیگه اون روز، فیروزه جون اینجا نیست!» فیروزه با شنیدن این حرف، حالش دگرگون شد. بغض کرد. دیگر تحمل شنیدن بقیه حرفهای عجیب و غریبِ بهار را نداشت. اما نرفت. ترجیح داد بنشیند و آن جمع را ترک نکند. لطیفی پرسید: «کی خرابش میکنه؟ آدم بدا؟» بهار گفت: «اولش آدمای بدی هستن. یه کمی خراب میکنن. بعدش آدم خوبا میان و همشو خراب میکنن.» توکل پرسید: «همشون بَدَن؟» بهار گفت: «همشون نه. آدمای خوبیَن. مخصوصا اون خانمه. همون که تو حیاط بغلم کرد. اون خیلی مهربونه. من اسمشم میدونم.» توکل و لطیفی با تعجب به هم نگاه کردند. فیروزه خانم زیر لب«یا ارحم الراحمین! یا صاحب صبر!» میگفت. لطیفی پرسید: «ما که اسمشو به تو نگفتیم دختر! اسمش چیه؟» بهار دستی به صورت و موهاش کشید و گفت: «اسمش مثل اسم خودمه. اسمش بهاره!» لطیفی رو به توکل کرد و گفت: «تو اسم اون خانمه رو میدونی؟» توکل گفت: «نه! اصلا به این حرفا نکشید. من داره سرم داغ میکنه!» با گفتن این حرف، توکل تحمل نکرد و از سر جایش بلند شد و رفت کنار پنجره. لطیفی سرش را پایین انداخت. فیروزه خانم همین طور که به بهار نگاه میکرد، اشک داغ از گوشه صورتش به زمین میریخت. بهار تیر خلاص را به قلب آنها زد و گفت: «اون روز، دیگه منم نیستم.» با این حرفش، انگار داشت خبر بدی از مرگ یا گم شدن خودش میداد. استرس تمام وجود آن سه نفر را گرفت. توکل همان طور که پشتش به آنها بود شانه اش تکان میخورد. خانم لطیفی سرش را پایین انداخته بود و گریه اش گرفت. فیروزه خانم هم دیگر نگویم! داغون! اساسی داغون! بهار گفت: «گریه نکنین. به جاش بگین ببینم ناهار چیه امروز؟» با گفتن این حرف، یک لحظه لطیفی وسط گریه اش خنده اش گرفت. گفت: «تو داری از آینده دور خبر میدی اما نمیدونی ناهار امروز چیه؟» قیافه تپل و مهربان بهار جدی شد و گفت: «دور نیست. نزدیکه. خیلی نزدیک. اینقدر نزدیک که باید فکر شستن لباس خوشکلام باشم.»
🌹یک توصیه از به همه ی مردم ایران ☝️همون کشورهایی که توی جنگ تحمیلی انواع سلاح ها را به صدام میدادن تا باهاش ایران را بکوبه، چند ماهه توی رسانه ها و کانال های فارسی زبان شون درحال کوبیدن انتخابات و تلاش برای منصرف کردن مردم ایران از شرکت در انتخابات اند. ♨️ آتش دشمن امروز در حال کوبیدن صندوق رای گیریه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ان شاءالله جسم و جانتون سالم .. لبتون خندون.. خوبیهاتون پایدار... لحظاتتون پر از برکت و زندگی تون پر از شادی و آرامــش باشه صبح برفی زیبا و پراز خیر و برکت ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗞 دوشنبه ۷ اسفند ماه ۱۴۰۲ شماره ۴۷۸۲ 🔺اصفهانی‌ها دستگیر نیازمندان 🔺تبلیغات فراگیر؛ حلقه مفقوده دیپلماسی شهر 🔺 حاشیه‌های خودروهای فرسوده ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
«روزنامه_اصفهان_زیبا؛_۷_اسفند_۱۴۰۲».pdf
3.25M
🛑پی دی اف کامل روزنامه اصفهان زیبا را مطالعه کنید ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
🌷 امام زمان (عجل الله فرجه) فرمودند : ✍ ما را از شیعیان چیزی جدا نمی کند، مگر انجام کارهای ناپسند آنان که خبرش به ما می رسد و ما آنها را روا نمی دانیم. 📚بحارالانوار ، ج۵۳ ، ص۱۷۶ ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
12.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
احساس وظیفه اصغر آقا کاسب باغیرت محله برای دعوت به انتخابات دیدنیه ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
15.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به بهانه انتخابات مجلس: این ۳ تا کار رو از نامزدهای انتخابات... نخــــــ🚫ــــــواه! 💡شرط انتخاب درست، شناخت صحیح مسئولیت ها و وظایف یک نماینده است، هم‌ برای انتخاب کننده و‌ هم‌ انتخاب شونده تا فردای انتخاب زمینه مطالبه دقیقی از نماینده های منتخب فراهم بشه. ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
13.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دوربین مخفی 🎥 یه پیشنهاد ویژه برای مهاجرت✅   مهاجرت به کشور رویاها😇 ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
اين برف كه مانند نگين ميريزد بـر پـاي امـام آخـــريـن مـيريـزد نقلي است كه از يمن وجود مهدي بـر روي سر اهــل زمـيـن مـيـريـزد ❤️أللَّھُمَ عجل لولیک الفرج❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو سه شب دیگر گذشت... تا این که یک شب، وقتی همه منتظر شام بودند، هر چه صبر کردند فرحناز پایین نیامد! فرانک رفت تا فرحناز را با خود بیاورد. چند لحظه بعد با استرس برگشت و رو به مادر فرحناز گفت: «سوگل خانم! زود بیا... بدو لطفا!» تا این را گفت، همه از سر میز بلند شدند و پشت سر سوگل، به اتاقی سرازیر شدند که فرحناز در آنجا خوابیده بود. تا رسیدند بالای تخت فرحناز، دیدند فرحناز مثل کوره، بلکه مثل کوه آتشفشان دارد زیر تب میسوزد. سوگل خانم به سوسن گفت: «بدو یخ و پارچه بیار!» رو کرد به فرانک و گفت: «لباسش خیسه از عرق! بدو یه لباس از کمد من واسش بیار!» یک ساعت گذشت. اما خبری از پایین آمدن تبِ فرحناز نبود. مهرداد رو به سوگل خانم گفت: «مامان اینجوری درست نمیشه. من میرم ماشینو روشن کنم. فرحنازو بیارین پایین تا بریم بیمارستان!» میخواست از در اتاق برود بیرون که پدر فرحناز گفت: «کار دکتر نیست!» تا این حرف را زد، مهرداد خشکش زد و به پدرزنش زل زد. سوگل هم که داشت شربت عسل درست میکرد، به پدر فرحناز نگاه کرد. مهرداد گفت: «پس چی کار کنیم آقاجون؟! زنم داره از دستم میره!» پدر گفت: «درد این دختر، دوا و دکتر و شربت عسل و یخ و این چیزا نیست. این داره از درون میسوزه. نگاش کن! ببین خودت!» همه برگشتن و به فرحناز نگاه کردند. سوگل خانم که معلوم بود خیلی عصبی شده و دلش میسوزد، با حرص و ناراحتی گفت: «این چه بلایی بود که سرمون اومد! دخترم داشت زندگیشو میکرد. الان دو هفته است که هممون از خواب و خوراک افتادیم.» سوسن که خیلی فرحناز را دوست داشت، صدای گریه اش بلند شد. مهرداد اینقدر حرص خورد که صدای فشار دادن کلید و ریموتِ در از وسط انگشتاش می‌آمد. پدر گفت: «آروم باشین. با همتونم.» بلند شد و کنار تخت فرحناز نشست. دستش را روی پیشانی و صورتِ قرمز شده فرحناز گذاشت. فرحناز از وسطِ چشم های نیمه بازش پدرش را تار میدید. قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد و زیر لب و آرام گفت: «آقاجون!» پدر لبخندی زد و با خریدنِ نازِ فرحناز جواب داد: «جون آقا جون!» فرحناز وسطِ بی حالی و تبش، لب های خشکش را باز کرد و گفت: «بهار!» پدر این شعر حافظ شیرازی را خواند که: «بیانِ شوق چه حاجت؟ که سوزِ آتشِ دل... توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد» سپس رو کرد به سوگل و گفت: «امشب چشم ازش برندارین. تا ببینم فردا چی میشه.» صبح شد. اما نه معمولی. بلکه آن شب، به اندازه ده سال بر همه آنان گذشت. مخصوصا به فرحناز. با صدای زنگ در، فرحناز از خواب پرید. دید مهرداد هم که آن شب، پایینِ پایش خوابیده بوده، هم از خواب پریده و دارد چشمش را میمالد. داداش فرحناز رفت در را باز کرد. چند لحظه معطل شد. هنوز کسی نمیدانست چه خبر است. تا این که سراسیمه برگشت. رو به مهرداد کرد و گفت: «مهرداد... پلیس... پلیس اومده درِ خونه!» مهرداد که خواب از کله اش پریده بود با تعجب گفت: «پلیس؟! چی شده؟ چی میگن؟» جواب داد: «نمیدونم. اما ... حکم جلب دارن!» تا اسم حکم جلب را آورد، فرحناز به زور نشست روی تختش. رو به مهرداد گفت: «چی شده؟ نکنه همون...!!» مهرداد بلند شد و شروع به آماده شدن کرد. با این که خیلی بهم ریخته بود. رو به فرحناز گفت: «ببین خانمی! مرگ من، تو اصلا به فکر من نباش. ممکنه کار من بیخ پیدا کنه. تو به فکر خودت و بهار باش. من از پسِ خودم برمیام.» فرحناز که حال بلند شدن نداشت، به زور بلند شد. سوگل خانم و فرانک هم آمدند و میپرسیدند «چه شده؟!». فرحناز گفت: «برای علیپور زنگ بزنم؟» مهرداد میخواست جواب بدهد که دوباره زنگ به صدا درآمد و تمرکز مهرداد را به هم ریخت. گفت: «نمیدونم. شاید احمدی بهتر باشه. اما... تو به احمدی زنگ بزن. خودمم به علیپور زنگ میزنم.» این را گفت و رفت. سوگل آمد و زیر دست فرحناز را گرفت و گفت: «چی شده؟ چرا پلیس؟» فرحناز گفت: «سر فرصت... مامان یه کم شیر میاری برام؟» سوگل خانم، فرحناز را روی تختش نشاند و رفت تا برایش شیر بیاورد. به محض این که فرحناز دید کسی دور و برش نیست، آرام به فرانک گفت: «من امروز باید بهار رو ببینم! یه ساعت دیگه... نه ... زوده اون وقت... بذار ساعت نه یا نه و نیم بریم پیش بهار!» فرانک گفت: «نمیدونم برخوردشون چطوریه اما باشه. فقط بهانه اش با تو! ممکنه سوگل خانم نذاره بریم بیرون!» به هر مکافاتی بود، ساعت نه از خانه خارج شدند و به طرف خانه امید رفتند. دیدند برخلاف آن روز، در اصلی باز هست. فرحناز که آن روز کمی بیشتر از روزهای قبل، سر و وضعش را پوشانده بود، بسم الله گفت و پا به حیاط انجا گذاشت. دید در حیاط اصلی هیچ کس نیست. فقط فیروزه خانم در حال جارو کردن آنجاست. قدم قدم به طرف فیروزه خانم پیش میرفتند که از پشت سرشان صدایی آمد که گفت: «سلام.»
تا برگشتند، چشمشان به جمال بهار خانوم روشن شد. فرحناز مثل تشنه ای که چشمش به آب خورده باشد به طرف بهار رفت. بهار، مانند دفعه قبل، آغوشش را باز کرد و فرحناز را بغل کرد. چند لحظه همدیگر را فشار دادند. اینقدر فرحناز حالش در آن ثانیه ها خوب بود که حد و حساب نداشت. اما دلش هنوز خنک نشده بود. صورت مثل ماهِ بهار را بین دو کف دستش گرفت و یک دورِ کامل، صورت بهار را بوسید. بهار هم فقط لبخند و دلبری. فرحناز که زبانش قفل شده بود. اما بهار نه! شروع به حرف زدن کرد. -از صبح منتظرت بودم. خوب کردی اومدی. فرحناز که مثل بچه ای در مقابلِ ویلچرِ یک بزرگ زانو زده بود فقط گوش میداد و گریه میکرد. -دیگه گریه نکن. اگه گریه نکنی، یه راز بهت میگم. یه راز بزرگ! فرحناز فورا صورتش را پاک کرد و ساکت شد تا ببیند بهار چه میگوید؟ بهار سرش را نزدیک گوش فرحناز آورد و درِ گوشی به او گفت: «چند روز دیگه... روز جمعه... تنها برو حرم... صبح باید بریا... کوچولوها با مامانشون میان اونجا... همونجا بشین تا یه نشونه ببینی! باشه؟» فرحناز فقط سرش را تکان داد. بهار گفت: «آفرین. از صبح برو بشین تا یه نشونه ببینی. یه آشنا. یکی که میتونه دست تو رو بذاره تو دست من! باشه؟» فرحناز به زور زبانش را چرخاند و گفت: «باشه. بهار جون!» فیروزه خانم که تازه متوجه حضور فرانک و فرحناز در آنجا شده بود، با سر و صدا جلو آمد و گفت: «بازم که پیداتون شد! چی میخواین از جونش؟! بابا ولمون کنین! شما مگه مسلمون نیستین؟» بهار به فرحناز گفت: «جانم! زود بگو تا نیومده!» فرحناز فقط فرصت کرد که بگوید: «مهرداد!» بهار تا فیروزه خانم نرسیده بود فوری درِ گوشِ فرحناز گفت: «نمیشناسمش!!» تا این را گفت، فیروزه خانم از راه رسید و ویلچر بهار را گرفت و با خودش برد. لحظه ای که میخواست برود، فرحناز فقط فرصت کرد صورتش را به زور به دست راست بهار برساند و دست ناز و دخترانه اش را یک بار دیگر ببوسد. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 اول ما هم به نام ایزد دانا صانع پروردگار حیّ توانا پادشاه عالم عشق که نامش هست نقش خاتم عشق 🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 《اَللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَج》 ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️ 💠امام علی عليه السلام: فکر تو گنجایش هر چیزی را ندارد، پس آن را برای آنچه مهم است، فارغ گردان. ✅ غررالحکم حدیث ۳۶۳۸ ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
🗞 سه‌شنبه ۸ اسفند ماه ۱۴۰۲ شماره ۴۷۸۳ 🔺حقوق مردم مقدم بر منافع سازمانی شهرداری است 🔺باران زاینده رود را بست! 🔺 نگین های گمنام در ناژوان ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
🗓 ۸ اسفند، سردار رشید اسلام، فرمانده شجاع لشگر۱۴ امام حسین (علیه السلام) شهید والامقام حاج ... 🔖سخن‌حضرت‌آقا‌درباره‌ ...🕊 ✍ _شهید خرازی پاداش جهاد صادقانه و مخلصانه خود را اکنون گرفته و با نوشیدن جام شهادت، سبک‌بال در جمع شهدا و صالحین درآمده است. زندگی و سرنوشت این شهید عزیز و هزاران نفس طیبه‌ای که در این وادی قدم زده‌اند، صفحه درخشنده‌ای از تاریخ این ملت است؛ ملتی که در راه اجرای احکام خدا و حاکمیت دین خدا و دفاع از مستضعفین و نبرد با مستکبرین، عزیزترین سرمایه خود را نثار می‌کند و جوانان سرافرازش، پشت پا به همه دل‌بستگی‌های مادی زده، پای در میدان فداکاری نهاده و با همه توان مبارزه می‌کنند و جان بر سر این کار می‌گذارند.» ...🌷🕊 ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B