✅ توصیه رهبر انقلاب به مردم ایران
دوستان را خوشحال و بدخواهان را ناامید کنید
ملت عزیز بدانند امروز چشم بسیاری از مردم دنیا چه آحاد مردم چه افراد سیاسی، به ایران است و می خواهند ببینند شما چه می کنید در این انتخابات و نتیجه انتخابات شما چه میشود.
✅حضور شهروندان گرامی شهر بهارستان در شعب اخذ رای جهت شرکت در انتخابات
#انتخاب_مردم
#وطنم_ایران
━═━⊰❀🌸❀⊱━═━
🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان
بپیوندید 🌱
https://eitaa.com/Month14B
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ صحبت های داغ سوپراستار سینمای ایران:
شهاب حسینی:
🟢 نبودن راه چاره نیست... باید حضور داشت و حرف زد/ ضرر را با ضرر دیگری جبران نمی کنند
━═━⊰❀🌸❀⊱━═━
🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان
بپیوندید 🌱
https://eitaa.com/Month14B
🔴🔴 فوری و مهم | تعطیلی تمامی مدارس استان اصفهان در روز شنبه ۱۲ اسفندماه
🔹«سلمانی» رئیس اداره اطلاع رسانی و روابط عمومی ادارهکل آموزش و پرورش استان اصفهان: برگزاری فرایند انتخابات دوازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی و ششمین دوره مجلس خبرگان رهبری که موجب طولانیشدن فرایند اخذ رأی و شمارش آراء در اغلب حوزهها شد و با توجه به حضور قابلتوجه فرهنگیان محترم به عنوان امانتدار آرای مردم پای صندوقهای اخذ رأی، ، به اطلاع میرساند تمامی مدارس استان در روز #شنبه ۱۲ اسفندماه #تعطیل خواهد بود.
🔹 قدردان همت بلند و اندیشه توانمند مردم اصفهان در حضور در انتخابات هستیم.
━═━⊰❀🌸❀⊱━═━
🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان
بپیوندید 🌱
https://eitaa.com/Month14B
🔺خانه امید
ظاهر و تیپ فرحناز و فرانک درآن مراسم متفاوت از همه بود.تازه فرحناز و فرانک از شب قبل، تلاش کرده بودند که حداکثر شباهت را با آنان داشته باشند و خیلی تابلو نباشد. اما نمیشد.
همان طور که عده ای مشغول پختن نذری و عده دیگر هم مشغول گوش دادن به روضه امام حسین علیه السلام بودند، فرحناز و فرانک با چشمشان دنبال بهار خانم میگشتند. منتظر بودند که ببینند کی وارد حیاط و جلسه میشود. در حیاط صدای روضه خوان با صدای در همِ بچه ها قاطی شده بود. اما خبری از بهار نبود که نبود.
فرحناز سرش را به فرانک نزدیک کرد و گفت: «پس کو بهار؟»
فرانک که داشت الکی غصه میخورد و مثلا گریه میکرد زیر لب گفت: «واسه بارِ اولمه که اومدم اینجور جاها. اگه گذاشتی حاجتمو بگیرم؟!»
فرحناز با حرص گفت: « کو بهار؟ چرا نمیاد پس؟»
فرانک گفت: «لابد تو خوابگاهه.
فرحناز نگاه دقیقی به آن پنجره که انتهای حیاط و نزدیک دیوار قرار داشت انداخت و زیر لب به فرانک گفت: «آفرین! چقدر تو باهوشی دختر! خودشه. پاشو بریم؟»
فرانک فورا کف دستِ چپش را محکم گذاشت روی زانوی فرحناز و گفت: «بشین! کجا بریم؟ نگاش کن خداوکیلی! چقدر تو دلت گنده است! نمیبینی فیروزه خانم با دسته بیل، نزدیکِ راه پله ها ایستاده و همش چپ چپ به ما نگاه میکنه؟»
من که جرات ندارم. منو قاطی این بازیا نکن!»
فرحناز گفت: «پاشو بریم دیگ هم بزنیم. مگه نمیگفتی حاجت داری و مجردی و این چیزا! پاشو دیگه! پاشو!»
بلند شدند و به طرف فیروزه خانم رفتند. تا به فیروزه خانم و سه چهار تا خانمِ اطرافش رسیدند، فرحناز رو به فیرزوه خانم گفت: «دوستم حاجت داره. اگه میشه اینم چند دور ...»
فیروزه خانم که انگار قاتلین شهدای کربلا را پیدا کرده بود، جوری به آنها نگاه کرد که برای یک لحظه، هر دو از گفتار و پندار و کردار خودشان پشیمان شدند.دستش را به طرف فرانک گرفت و گفت: «نه ... اشکال نداره ... بفرما ... چند دور هم شما هم بزن!»
فرانک که متوجه شد که دیگر نوبت اوست که هنرنمایی کند تا حواس فیروزه خانم پرت شود، فورا بغض کرد و جوری با همان ادا و حُزنِ فرانکیش گفت: «دستتون درد نکنه فیروزه خانم! ایشالله دستتون برسه به ضریح آقا..
چه بگویم از هنرنمایی فرانک در کنار آن دیگ! چنان محزون و شاعرانه، با چشمان بسته و گاهی نیمه باز، دیگ را هم میزد و میچرخید و دیگ را به قُرُق خودش درآورده بود که چشم صغیر و کبیر به او دوخته شده بود. همه مثل بچه آدم و با چاشنی ترحم و دلسوزی نگاهش میکردند الا فیروزه خانم. چطوری بگویم؟ انگار چندش آور بود برای فیروزه خانم..
فرحناز تا دید فرانک دارد از جان و دل مایه میگذارد تا کار را تمیز درآورد و چشم و نگاهِ فیروزه خانم را به خودش بدوزد، وقتش را تلف نکرد و فرصت را غنیمت شمرد و ابتدا آهسته آهسته... سپس کمی تندتر ... تا این که پله ها را طی کرد و رسید به درِ اصلیِ سالن! دیگر نگاه به پشت سرش نکرد و به طرف اتاق انتهای سالن دوید.هرچه به اتاق آخر نزدیک میشد، ضربان قلبش تندتر میشد. تا این که رسید به در اتاق. در اتاق بسته بود. دستش ناخودآگاه رفت به طرف در و آن را باز کرد. تا در را باز کرد...
دید بهار خانوم با یک چادر گل گلی روی تختش نشسته و ته لبخندی در چهره دارد و به چهره ترسیده و نفس نفس زنان فرحناز چشم دوخته!
-سلام. خوبین؟
-سلام عزیز دلم! سلام قربونت برم.
-در رو پشت سرتون ببندید لطفا.
فرحناز فورا در را بست و در حالی که هنوز نفس نفس میزد و حس میکرد الان سر و کله همه پیدا میشود، رو به طرف بهار خانوم کرد.
-نگران نباشین. من از صبح منتظرتون بودم.تا این جمله اش تمام شد، بهار خانوم لبخندی زد و مثل دفعه قبل، بغلش را باز کرد. فرحناز هم معطل نکرد و خودش را به تخت رساند و آرام کنار بهار نشست و همدیگر را بغل کردند. فرحناز یک نفس عمیق از بوی عطری که بهار خانوم زده بود را استشمام کرد و دلش خنک شد. تا این که روبروی هم نشستند و شروع به صحبت کردند.
-چه خبر عزیزم؟
من خیلی منتظر روز جمعه هستم.
-منم همین طور. راستی...
بهار دستش را برد زیر بالشتش و همان عروسک کوچکی که اسمش را تابستان گذاشته بود از زیر بالشتش درآورد و رو به طرف فرحناز گرفت و گفت: «اینو بگیر. به دردت میخوره!»
فرحناز که متوجه شد که دوباره بهار دارد حرفهای خاص و عجیب میزند، عروسک را گرفت و به طرف صورتش برد. دید بوی بهار میدهد. گفت: «این واسه خودمه!»
بهار خندید و جواب داد: «نه! اینو داشته باش. روز جمعه باهات باشه.»
-آهان. ینی با این برم شاهچراغ؟
-باشه. خودت چطوری دخترم؟
-خوبم. وقتی همه اینجا هستن و این آقا روضه میخونه و بچه ها شلوغ میکنن و فیروزه خانم زیر لب با خودش حرف میزنه، خوشحالم.
-خوش به حالت! چرا اینقدر تو خاصی؟ چرا اینقدر عزیزی؟
-خدا اینطوری خواسته.
-راستی چرا اون روز گفتی مهرداد رو نمیشناسی؟ مرد خوبیه که!
-نمیشناسمش. شوهرته؟
-آره. بیچاره الان زندانه. الهی فدات شم! چیزی ... خبری ... چه میدونم ... یه کلمه که دلمو راحت بکنه و اینقدر نگرانش نباشم، نداری بهم بگی؟
-نه. چیزی نمیدونم. نماز میخونه؟
-نماز؟ آره ... ینی ... چی بگم؟
-اگه نماز میخوند میشناختمش.
-آهان! ینی چون نماز نمیخونه ... حتما بهش میگم! وای خدا چرا هیچ وقت بهش نگفتم نماز بخونه؟
-اگه دوسش داشتی باید بهش میگفتی.
-دوسش که دارم. بدون اون اصلا نمیتونم. ولی آره. کوتاهی از منم بوده.
-یه چیزی بگم؟
بگو عزیزم..
-روز جمعه تنها برو!
-آهان. ینی فرانک باهام نباشه. باشه. تنها میرم. بهار جون دارم میترسم. از بس گفتی روز جمعه، میترسم.
-نترس. تو خیلی خانم خوبی هستی. من خیلی دوستت دارم.
تا بهار خانوم این حرف را زد، انگار به چشمانش اجازه دادند که گریه کند. تا به خودش آمد، دید تمام صورتش پر از اشک شده است. بهار پرسید: «یه خانمی رو تو خیابون دیدی که بچه بغلش بود و گریه میکرد؟»
فرحناز خشکش زد. صورتش را تمیز کرد و گفت: «آره. فکر کنم سه چهار روز قبل بود. چطور؟»
-گفت کیفشو زدن و پول نداشت بگرده روستا! درسته؟
-آره آره. بیچاره گوشیش هم تو کیفش بود و حتی نمیتونست به شوهرش زنگ بزنه.
-اونو خدا فرستاده بوده. باورت میشه؟
-راس میگی؟
-کسی که گم شده و کسی که فقیر هست، فرستاده خدا هستن. اگه جلوی راهت سبز بشن و بهشون بی توجهی کنی، خدا هم بهت اهمیت نمیده.
-تو رو قرآن! پس خوب شد که ردش نکردم.
-تو خیلی خوبی. بهش پول دادی برگرده. ناهار دعوتش کردی. به یکی گفتی برسونتش.
-آره. اینا رو که میگی، داره بدنم میلرزه بهارجون!
-اون خانمه برات خیلی دعا کرده.
-میشناسیش؟
-ندیدمش. میدونم که نماز میخونه.
-بهار جون چرا اینقدر نماز مهمه؟ چرا مهرداد رو نمیشناسی چون نماز نمیخونه اما اون خانمو میشناسی چون نماز میخونه؟
-آخه میدونی چیه؟ نماز یاد خداست. اگه کسی یاد خدا نیفته، خدا هم یادش نمیفته!
با این جمله، واقعا بدن فرحناز لرزید. کمی سکوت کرد. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. گفت: «من گاهی نمازم قضا میشه. ولی نمازمو میخونما. گاهی نمازم قضا میشه.»
-تو که اینقدر خوبی، نباید نمازت قضا بشه...
داشت حرف میزد که یهو سر و صدا آمد و در باز شد. فیروزه خانم بود. بسیار عصبانی! فرحناز تا چشمش به فیروزه خانم خورد، از روی تخت بلند شد و ترسان و لرزان سلام کرد.
فیروزه خانم با داد گفت: «مگه نگفتم کسی حق نداره بیاد اینجا؟ تو به چه حقی اومدی اینجا؟»
بهار که همش ده سالش بود و در آن لحظه ترسیده بود، با ترس گفت: «داد نزن فیروزه خانم ... چیزی نیست ... این خانم خوبیه ... کاریم نداشت...»
فیروزه خانم چشمش سیاهی رفت، یکی دو قدم جلوتر آمد و همان طور که حالش بد بود گفت: «بهار مگه نگفتم با اینا حرف نزن! مگه نگفتم...»
این را گفت و به زمین افتاد! همه اطراف فیروزه خانم را گرفتند. فرحنازدستی به سر و صورت بهار کشید و گفت: «نترس عزیزکم! نترس فدات بشم!»
بهار آب دهانش را قورت داد و گفت: «باشه. ولی ... فیروزه خانم ... حالش بده!» این را گفت و صورت مثل ماه و گردش را زیر چادرش برد و شروع به گریه کرد.
فرحناز که متوجه حساس بودن بهار نسبت به فیروزه خانم شد، درِ گوش بهار گفت: «نگران نباش! الان با ماشین خودم میبرمش بیمارستان! تو گریه نکن.
فرحناز فورا ماشین را روشن کرد و به کمک فرانک و یکی دو تا از خانم ها فیروزه را برداشت و به بیمارستان رساند. تا پرستار چشمش به فیروزه خانم خورد، گفت: «ای بابا! باز فیروزه خانم؟ صد دفعه گفتم حرص نخور که برات ضرر داره. گوش نداد که نداد!» این را گفت و فورا فیروزه خانم را پذیرش کرد.
فرحناز گفت چرا بیشتر حواست بهش نبود.
-صد دور زدم. جوری دیگ رو هم میزدم که داشت سوراخ میشد. یکی از خانما داشت به دوستش میگفت این دختره چشه؟ چرا اینقدر هم میزنه؟ یهو فیروزه خانم گفت بسه دیگه! چند دور هم دوستت هم بزنه و برید! از من گرفت و میخواس به تو بده که هر چی چشم چرخوند، تو رو ندید! فهمید که در سالن باز هست وتو سالن و آبروریزی کرد. چی کار میتونستم بکنم؟
- من باید برم شرکت.
-معلومه داری چیکار میکنی با خودت؟ وسط این همه گرفتاری، مجلس روضه رفتنت و بهاربازیت چی بود؟
-از درک تو خارجه عجیجم!
-اِ ... اونجا که از درک من خارج نبود. آره؟
فرحناز زد زیر خنده. گفت: «فرانک ممنونم ازت. راستی تو نماز میخونی؟»
-همین جا وایسا که میخوام پیاده شم!
-باشه بابا! چرا ترش میکنی حالا؟
-اگه توقف نکنی، در ماشینو میزنم و میپرم پایین!
-وا؟ دیوونه شدی؟ چرا؟!
-هی هر چی هیچی نمیگم، جلوتر میره! اون از مانتو گشاد خریدنم! اون از شال سیاه پوشیدنم! اونم از دیگ هم زدن و یاس فلسفیِ پایِ دیگِ نذریم! حالا هم میگه چرا نماز نمیخونی! فرحناز همین حالا میخوام پیاده شم!
فرحناز با همون تیپ سنگین و باوقار پیاده شد ،درحالیکه شبیه آدم حسابیها شده بود.
ادامه دارد...
🌸فنجان طلاى شعر ناب آوردم
🌸چاى گل سرخ با گلاب آوردم
🌸برخيز و بنوش زندگى را از نو
🌸در سينى صبح آفتاب آوردم
🌸سلام صبح قشنگتون بخیر
━═━⊰❀🌸❀⊱━═━
🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان
بپیوندید 🌱
https://eitaa.com/Month14B
🗞 شنبه ۱۲ اسفند ماه ۱۴۰۲ شماره ۴۷۸۸
🔺یک انتخاب ایرانی
🔺نمود برنامه راهبردی «اصفهان ۱۴۱۰» در بودجه ۱۴۰۳
🔺 سنتهایی که برکت میشوند
━═━⊰❀🌸❀⊱━═━
🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان
بپیوندید 🌱
https://eitaa.com/Month14B
«روزنامه_اصفهان_زیبا؛_۱۲_اسفند_۱۴۰۲».pdf
3.91M
🛑پی دی اف کامل روزنامه اصفهان زیبا را مطالعه کنید
━═━⊰❀🌸❀⊱━═━
🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان
بپیوندید 🌱
https://eitaa.com/Month14B
♦️#سخن_نور
💠امام على عليه السلام: هرکس کینه را از خود دور کند، قلب و عقلش آسوده میگردد.
✅ غررالحکم حدیث ۸۵۸۴
━═━⊰❀🌸❀⊱━═━
🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان
بپیوندید 🌱
https://eitaa.com/Month14B
🔹ای مردم شریف...
کاش نمایندگان منتخب و مسئولان قدر بدونند!
🔹انتخابات تمام شد.
پوسترها، جمع شدند.
قول و قرارها، از در و دیوار شهر پاک شدند!
زبالهگردها، وعدهها را ریختند توی گونیها!
و بردند تا بفروشندش!
خوش به حال آنکه وعده میخرد!
حتما گرانتر میخردش!
حالا همهچیز به حالت قبل برمیگردد!
جز یک چیز که نباید شبیه قبلش شود
و آن تعهد نمایندهای است که رأی میآورد.
او حق ندارد، وعدههایش را فراموش کند.
✅در آخر جا داره از مردم عزیز کمال تشکر و قدر دانی را داشته باشیم که با حضور پر رنگ خود در انتخابات میثاقی دوباره با شهدای عزیزمون بستند 🌹🌹
━═━⊰❀🌸❀⊱━═━
🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان
بپیوندید 🌱
https://eitaa.com/Month14B
🔺رسمی| نتیجه انتخابات ششمین دوره مجلس خبرگان رهبری در حوزه انتخابیه استان اصفهان
۱. آقای سید ابوالحسن مهدوی- با تعداد آراء ۶۰۲۸۶۲
۲.آقای سید سعید حسینی- با تعداد آراء ۴۹۶۸۷۸
۳. آقای سید یوسف طباطبائی نژاد- با تعداد آراء ۴۲۸۰۷۳
۴.آقای مرتضی مقتدایی- با تعداد آراء ۳۲۴۷۹۷
۵.آقای مصطفی حسناتی نجف آبادی- با تعداد آراء ۳۰۹۷۰۷
━═━⊰❀🌸❀⊱━═━
🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان
بپیوندید 🌱
https://eitaa.com/Month14B
✅ #رسمی #نهایی |نتیجه نهایی انتخابات دوازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی|
🔻آمار #قطعی حوزه انتخابیه اصفهان، جرقویه، کوهپایه، هرند و ورزنه
🔰 افراد منتخب به ترتیب بیشترین آراء:
۱.امیرحسین بانکی پور فرد ۱۵۲۶۲۸ رای
۲.عباس مقتدایی ۱۱۹۴۱۱ رای
۳.مهدی طغیانی ۱۱۲۱۹۶ رای
۴.رسول بخشی ۱۱۱۴۴۱ رای
۵.حامد یزدیان ۹۷۳۹۸ رای
━═━⊰❀🌸❀⊱━═━
🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان
بپیوندید 🌱
https://eitaa.com/Month14B