فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نتـرسیدےقـبولہ:)
#استوری
#شهیدانه
#مرواریدیدربهشت
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
هدایت شده از ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
شگفتانه های کانال🌹🌺👇👇
🍒اگر۳۵٠تابشیم دوتا برنامه فوق العاده
ارسال می کنیم ✅
🍑اگر ۳۷٠تا بشیم کلی سوپرایز داریم که الان نمیگم ولی خودتون باید بگید چی می خواید😍✅
🍋اگر ۴٠۰ تا بشیم فیلم دینامیت ارسال می کنیم☺️ واقعا عالیه 😁🤩✅
🍓اگر ۴۲۰ تا بشیم پارت های کامل رمان سلام بر ابراهیم رو میزاریم در کانال رمانمون 😁❤️✅
🍍اگر ۵۰۰ تا بشیم آموزش یه ادیت خفن رو میزاریم وپی دی اف رمان هرچی تو بخوای رو میزاریم یک رمان بسیار زیبا و دلنشین 🍫😉
🍎اگر ۶۰۰ تا بشیم لینک های رمان عشق با طعم سادگی و پسر بسیجی دختر قرتی در کانال رمان ها مون میزارم به همراه آموزش یک ادیت خفن🍬🌺
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
از من پرسید :
نقطه ضعفت چیست؟
جواب دادم :
من حساسم، کوچکترین چیزها
اذیتم میکنند ..
بعد پرسید :
نقطه قوتت چیست؟
جواب دادم :
[همان چیزهای کوچک میتوانند
خوشحالم کنند.🙃🌿🖇]
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسه گدایی دَرِ خونه اهلبیت! ما باید نوکر باشیم رفیق..
گدا جاش کجاست؟ پُشتِ درِ خونه
نوکر جاش کجاست؟ تو خونه
حالا میخوای گدایِ اهلبیت باشی یا نوکر؟
『📗🌿』
+میگفت...!
ایخواهران!جهادِ شماحجابشماست...!
واثریکهحجابشمامیتواندبررویِ
مردمبگذارد،
خونِمانمیتواندبگذارد!'
شهیدمحمدرضاشیخی🧡:)))!
#پروفایل🌿
#چادرانه
@Morvaariddarbehesht
#شهیدانه
برعکس تولد سہفرزند دیگرم
کہ همہ با سروصدا تبریک میگفتند ؛
بعد از دیدنِ زینب همہ گوشھ
چشمشان تر میشود..
بغلش میکنم و آرام وصیتنامھ محمد را
کہ دیگر حفظ شدهام در گوشش زمزمه میکنم:
از طرف من رویِ فرزندانم را ببوس
و به فرزند چهارم بگو این سختیها
آسایشی بہ همراه خواهد داشت و دلتنگ بابا نباشد
زینب آرام میخوابد و من به عکس محمد
رویِ دیوار نگاه میکنم :)💔
همسر#شهید_محمد_بلباسی
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #یازدهم
#فصل_سوم
فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به خانه پدر صمد برد.
همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛
اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید.»
اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد.
به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد.
چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد.
مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می کردم. خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد.
وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است.
همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #دوازدهم
#فصل_سوم
خانواده خوب ندارد که دارد.
پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی.
هر دختری دیر یا زود باید برود خانه بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر می کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟!
نکند منتظری شاهزاده ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو.
لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته.
از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند.
آن وقت می گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.»
با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم.
خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط.
از چاه برایم آب کشید.
آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد.
از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود.
خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت.
همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم.
انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم. توی دلم خداخدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم.
مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻