ایده استایل برای دخترای چادری🧕🏻😌
•زیر چادر روسری سُر نپوشین
معمولا روسری های نخی
نسبت به روسری های ساتن ابریشم
ایستایی بهتری روی سر دارن هرچقد روسری
جنس محکم تری داشته باشه
فرم گیری اون هم بهتر خواهدبود💭♥️
•انتخاب کفش مناسب
اگه قد كوتاهی دارین میتونین از كفشپاشنهبلند
برای بلندتر جلوه دادن قدتون استفادهكنین
بهترین كفش غیررسمی كه میتونین با چادر بپوشین
كفشهای كالج جیر یا چرمه🧘🏼♀🧡
•رنگ روسریتون متناسب بارنگ پوستتون انتخاب کنین
برای افرادی با پوست سفید و روشن رنگای تیره
و برای افراد با پوست تیره رنگای روشن پیشنهاد میشه
همچنین برای خانمای سبزه رو رنگای با تناژ
سبز نارنجی خردلی و قهوه ای مناسب تر🚛🌿
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
زندگے زیـــــღـــــباست....
اماشهادت زیباتـــــ♡ـــــر
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
〖🌿 〗
.
•
𝑠𝑡𝑎𝑦 𝑠𝑡𝑟𝑜𝑛𝑔 𝑛𝑜 𝑚𝑎𝑡𝑡𝑒𝑟 𝒉𝑜𝑤 𝑚𝑎𝑛🧩💓
𝑢𝑝𝑠 𝑎𝑛𝑑 𝑑𝑜𝑤𝑛𝑠 𝑦𝑜𝑢 𝑔𝑜 𝑡𝒉𝑟𝑜𝑢𝑔𝒉.
قویباش،مھمنیسٺکهـاز 🚌💛
چندتافرازونشیبگذرمیکنی 👑😊
دنبالِآرزوهاٺبرو :))🍓🥋
🌿⃟☁️⸾⇜ #انگیزشی
🌿⃟☁️⸾⇜ #پروفایل_دخترونه
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استاد_عالی
#فایل_تصویری
دجال ظـــــهور کرده ‼️ 🤯😱
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🍁🥨••!
-
-
چادࢪمباشدمرٰامعیارایمانوشرف
همچومرواریدزیبایمدرونیڪصدف🐚🐣
-
-
🍤⃟🍂⸾⇜ #چادرانه
🍤⃟🍂⸾⇜ #پروفایل_چادری
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
"🍂🍩"
•
ديروزاگرعزيزمصريوسفبود
امروزعزيزدلماخامنھاۍایست💕!^^
•
------------------------"🍂🍩"
•
📦⃟🎻⸾⇜ #رهبرانه
📦⃟🎻⸾⇜ #پروفایل_رهبری
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
⸀🤍☂||••
.⭑
اونقدرۍبراےعشق
احترامقائلباشید؛
کہهرجایۍدنبالشنباشید:)))...!🖐🏻👀
فهمیدیدڪہ!^
٭ .
ـ ـ ـ ــــــــــ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ــــــــــ ـ ـ ـ
💜⃟💭⸾⇜ #عاشقانه
💜⃟💭⸾⇜ #پروفایل_عاشقانه_مذهبی
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
《🖤🗞》
.
•
هر ڪہ را صبـح شہادٺ نیسٺ...
شـام مـرگ است💔🖐🏻
•اللهمالرزقناتوفیقشهادٺ•
.
•
🎧⃟🗞⸾⇜ #شهادت #چریکی #نظامی
🎧⃟🗞⸾⇜ #پروفایل_پسرونه
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 رمانناحله🌿 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_صد_وپنجاه_وپنج ریحانه باهام حرف میزد و من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_وپنجاه_وشش
محمد به مامان اینا سلام میکرد.
خجالت زده ریحانه رو از خودم جدا کردم و نگاهم و سمت محمد چرخوندم که با لبخند سرش و پایین گرفته بود.با صدای آروم به ریحانه سلامکردم و با تشر اسمش و صدا زدم
ریحانه خندید و گونه ام و بوسید
یه قدم جلوتر رفتم که محمد هم سرش و بالا گرفت. بهش سلام کردمکه با همون لبخند روی صورتش جوابم و داد.محمد و مادرم به طرف پذیرش رفتن و ماهم روی صندلی ها منتظر نشستیم.به محمد نگاه کردم،یه پیراهن چهار خونه با زمینه خاکستری پوشیده بودو یه شلوار مشکی هم پاش بود.بهش خیره بودم که ریحانه گفت : دختره به کی نگاه میکنی؟
گیج برگشتم طرفش و گفتم :چی؟هیچکی.
ریحانه خندید و سارا آروم کنار گوشم گفت:فاطمه آبرومون و بردی.انقدر ندید بدید بازی در نیار.سعی کردم به حرفش اهمیت ندم.مامان اومد و گفت:فاطمه جان،با آقا محمد برو ازتون خون بگیرن.از جام بلند شدم و به طرف محمد رفتم که منتظر ایستاده بود.
باهاش هم قدم شدم و سمت اتاق نمونه گیری رفتیم.آزمایشگاه خلوت تر شده بود.یه آقای جوونی که روپوش سفید تنش بودبادیدنمون کنار در گفت:واسه نمونه گیری اومدین ؟
_بله
رو به من ادامه داد: خانوم بشینید اینجا لطفا
وبه صندلی کنارش اشاره کرد.رفتم و روی صندلی نشستم.محمد کنارم ایستاد و روبه همون آقا گفت:ببخشید،شما میخواین ازش خون بگیرین؟
اونم در حالی که وسایلش و از کشوی کنار دستش بیرون میاورد گفت:بله،خانومی که خون میگرفت هنوز نیومده
سرمو بالا گرفتم و به محمد نگاه کردم میخواستم واکنشش و ببینم که گفت:نه دیگه تا من هستم،چرا شما زحمت بکشیدبعد با لبخند رو به من ادامه داد: فاطمه خانوم لطفا پاشین.از شدت تعجب زبونمبند اومده بود. از جام بلند شدم و کنارش ایستادم
اونآقا هم گفت:یعنی چی؟مگه من مسخره شمام؟خودتون میتونستین خون بگیرین چرا اینجا اومدین؟مگه بیکاریم که وقتمون و میگیرین؟
داشت با عصبانیت ادامه میداد که محمد با لبخند گفت : ببخشید که وقتتون و گرفتیم
اون آقا هم زیر لب یه چیزایی گفت و با اخم یکی دیگه رو صدا زد.
یه پیرمردی روی صندلی نشست.
با رگبند محکم دستش و بست. دلم برای پیر مرده سوخت،اون آقا هرچی لج از محمد داشت و سر پیر مرد بیچاره خالی کرد.یک لحظه هم اخم از چهرش کنار نمیرفت.
هنوز از کار محمد گیج بودم.
هم خندمگرفته بود،هم متعجب شدمو هم از سیاستش ترسیدم.محمد به سمت دیگه ی اتاق رفت ومنم پشت سرش میرفتم.
یه آقای دیگه ای که تقریبا بزرگ تر از قبلیه نشون میداد به محمد اشاره زد که پیشش بره.
رفتیم طرفش که گفت: اگه میخوای خون بگیری روی این صندلی بشین.
محمد نشست و آستین پیراهنش و بالا برد.
فکر کردن به چیزی که گفته بود باعث شد،با تمام وجودم لبخند بزنم. مهم بودن برای محمد،حس خیلی لذت بخشی بود.
داشت ازش خون میگرفت که محمد
به صندلیش تکیه داد و سرش و بالا گرفت.
کارشون تموم شده بود. ازش خون گرفت و یه چسب هم روی جای زخمش گذاشت.
از صندلی بلند شد و آستینش ودرست کرد.
رفتیم طرف پذیرش و محمد پرسید که اون خانوم کی میاد؟مسئول پذیرشم گفت،مشخص نیست، شاید یک ساعت دیگه.
باهم به سمت مامان اینا رفتیم.
مامان با دیدنمون گفت: تموم شد بچه ها؟
محمد:از من نمونه خون گرفتن،ولی از فاطمه خانوم نه...!
مامان:چرا؟
به محمد نگاه کردم و منتظر موندم که اون جواب بده.بعد یخورده مکث گفت:خانومی که نمونه میگیرن،یک ساعت دیگه میان
مامان:من باید برم،دیرم شد.دیگه کسی نیست ازش خون بگیره؟
محمد جدی جواب داد:هستن،ولی خانوم نیستن!
مامان لبخندی زد و چیزی نگفت که محمد ادامه داد:اگه اجازه بدین،ما فاطمه خانوم و میرسونیم.
مامان:باشه من که مشکلی ندارم. ببخشید من باید برم بیمارستان وگرنه میموندم.
رو به سارا ادامه داد:خاله تو نمیای با من؟ممکنه زمان ببره!
سارا:چرا،شما برید من میام
مامان با ریحانه خداحافظی کرد و رو به محمد گفت:ممنونم پسرم،مراقب خودتون باشین.فعلاخداحافظ
بدوناینکه منتظر جواب بمونه به سرعت از آزمایشگاه بیرون رفت.سارا بهم نزدیک شد و با صدای آرومی گفت :فاطمه جون این پسره خیلی سختگیره،از الان اینجوریه پس فردا که باهاش ازدواج کنی بدبختت میکنه.یخورده بیشتر فکر کن.هنوزم وقت داری ها.بیا و همچی و بهم بزن، تو نمیتونی با همچین آدم سختی کنار بیای
پریدموسط حرفش:
_ساراجان،ممنونم از نصیحتت!مامان منتظرته،برو.
یه پوزخند زد و دور شد.
کنار ریحانه نشستم.نگاهم به محمد افتاد که به دیوار تکیه داده بود و پلک هاش و بسته بود.کنار من یه صندلی خالی بودکه اون طرفش یه خانومنشسته بود.محمد به صندلی نگاهی انداخت و دور شد.با چشم هام دنبالش کردم.به فاصله چند ردیف از ما یه صندلی خالی کنار دیوار بود که رو اون نشست و به دیوار تکیه داد.ریحانه با گوشیش سرگرم بود.
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸